باید باران ببارد!
صدایم را می شنوی؟
صداها همه خسته و گرفته اند.
از کسی کاری برنمی آید.
همه خسته اند.
خودت را به بی خبری نزن.
می دانی از چه سخن می گویم.
راه و بی راه از روز بی صدا،
تا شبِ بی انتها،
می رویم.
قلمها از نوشتن بازمانده اند.
شاعران بریده اند؛
و من صدایم گرفته است .
خدا لعنت کند
حاکمان ظالم را،
که صدای شیونِ مادران سیاه پوش،
راه بی بازگشت طناب و دار را
از مغز و دلشان نگرفت.
آخر چه شتابی دارند اینان
گردنِ جوانان را ، که
به طنابها بیاویزند،
و آنان را،
پیش از طلوع آفتاب
در حجله گاهی دور از چشمِ مادران،
به خاک بسپارند؟
ای کاش من،
بی تابی شبانهیِ تو را
بر چشمِ سَحر می نشاندم،
افسوس!
می زنند، اینان خود را به بی خبری
اما نیک می دانند
مادران باردار ِ جوانان بیشمار فردایند.
افزودن دیدگاه جدید