رفتن به محتوای اصلی

چگونه به سازمان چریک های فدایی خلق ايران پيوستم!

چگونه به سازمان چریک های فدایی خلق ايران پيوستم!

برای بازگو کردن چگونگی پیوستنم به سازمان چریک های فدایی خلق ايران، به دوران کودکیم و تاثيرات خانواده ام و پدرم برمی گردم.

بعد از شکست فرقه دمکرات آذربایجان در سال ۱۳۲۵ و بازگشت خان ها به روستاها و اقدام آن ها به کشتن دهقانان حامی فرقه، خانواده پدری من مجبور به ترک روستای خود و مهاجرت به تهران می شوند. در آن زمان پدر من ۹ ساله بود، و در این سن برای کمک به خانواده مجبور به کار در میدان تره بار تهران می شود. پدرم خاطرات خود را برای ما تعریف می کرد و من با اشتیاق تمام به این خاطرات گوش می دادم؛ او می گفت که بلد نبود فارسی صحبت کند و در محل کار، او را "ترک خر" صدا می کردند. تامين معاش خانواده اجازه نمی داد که پدرم به مدرسه برود. او به قول خودش زبان فارسی را در دانشگاه کار و رنج آموخته بود و الحق هم چه زیبا به فارسی صحبت می کرد. نام پدرم را پدر بزرگم از سواد کوه گرفته و او را سواد نام نهاده بود، و همیشه به شوخی و خنده می گفت اسمم سواد، خودم بی سواد هستم!

ارزش های انسانی، انسانيت و باور به عدالت در خانواده پدری من، ارزش های پايدار خانواده محسوب می شد. به همین دلیل پسرعموهای پدرم که اختلاف سنی زیادی با پدرم داشتند بعد از مهاجرت به تهران در دهه بیست به حزب توده ایران پیوستند. فامیل پدری من اینچنین با چپ و آزادی بیان و حق تحصیل برای دختران آشنا شدند. پسر عموی بزرگ که او را آقا جون خطاب میکریدم بعد از کودتای ۲۸ مرداد به مدت ۱۵ سال از عمر خود را در زندان های شاه سپری کرد گویا در آن زمان ملاقات فقط برای اعضای درجه یک نبوده و اقوام هم می توانستند زندانی را ملاقات کنند و پدر من هم به طبع به ملاقات آقاجون می رفته و در این رفت و آمدها با رفقای توده ای زیادی آشنا شده بود. من که در سال ۱۳۴۱ در چنین خانواده ای (محله ای در جنوب شرقی تهران نزدیک چهارصد دستگاه معروف به مُفت اباد که آذری های مقیم تهران در آن زمان با زور گرفته و آنجا را آباد کرده، زندگی می کردند) به دنیا آمدم. دوران کودکی من در بین عموهای توده ی ام و با خاطرات شیرینی که از آنها به یاد دارم ، سپری شد. بویژه عمو بهره وری عزیز با آن دوربین لوبیتری که همیشه برای عکس یادگاری گرفتن با خود به همراه داشت، یا عمو اکبری که قاضی عادل اختلافات فامیلی بود، و عمو اسدی و عمو بابایی و عمو سبیل با آن سبیل های تاب داده و چهره مهربان و خندانش و سایر عموها که سیزده بدرها و خیلی از مراسم ها را با هم می گذراندیم. در این دیدارها همیشه از ستم حکومت پهلوی و چه باید کردها و گوش دادن به رادیو حزب (پيک ايران) و رهنمودهای حزبی صحبت می شد. جای ثابت من کنار دست آقاجون بود که هیچگاه حمایت معنوی خود را از من دریغ نمی کرد و مدام مشوق پدرم برای آزاد گذاشتن من در انتخاب هایم بود. چیزی که در خانواده مادری من با باورهای مذهبی اصلا مجاز نبود و من همیشه موضوع اختلاف بین پدر و مادرم بودم. چقدر از حمایت های پدرم لذت می بردم بویژه وقتی با پسر عموها و رفقای توده ای دیدار داشت و من را نیز با خود همراه می برد. از گوش دادن بحث ها و تحلیل های آن ها راجع به جنگ ویتنام شمالی و جنوبی، جنگ بین فلسطين و اسرائیل وضعیت مزدبگیران و شرایط سخت حاشیه نشینان تهران لذت می بردم و همه این صحبت ها را بدون هیچ پلک زدنی میبلعیدم و می اموختم.

بدین ترتیب کودکی ام داشت سپری میشد که محاکمه خسرو گلسروخی و کرامت دانشیان در سال ۱۳۵۲ که من کلاس دوم راهنمایی را در مدرسه راهنمایی مریم ساوجی میگذراندم، برگزار شد. طبق معمول پدرم نمی خواست تماشای این دادگاه را از دست بدهد و باز من بودم و پدر دست در دست هم که به سوی عمویی دیگر از رفقای پدرم برای تماشای دادگاه گلسرخی می رفتیم. چقدر بد و بیراه در طی برگزاری دادگاه نمایشی گلسرخی و یاران به شاه و ساواک داده می شد و من با سن کم ولی تشنه عدالت، آنها را در این گردهمایی همراهی میکردم و به نوعی از اینکه این رفقا بدون درنظر گرفتن سن و جنسیت من، مرا در بین خود پذیرفته اند بسیار خرسند و مغرور بودم. در این دادگاه بود که من با نام چریک های فدایی که رفقا آنها را با عنوان فرزندان صدیق مملکت خطاب می کردند آشنا شدم. در این سال ها پدر من در بازار بزرگ تهران حجره داشت و به قولی بازاری شده بود و رفقا گاهی با خنده او را خرده بورژوا خطاب میکردند و من کنجکاو معنی این کلمات را یکی یکی از آنها سوال می کردم. آنها نیز با حوصله کلمات را برایم معنی می کردند و سرآخر توصیه های بسیار جدی که مبادا در این مورد با کسی یا کسانی صحبت کنی که ساواک در همه جا حضور دارد. یادم رفت بگویم که پدرم قبل از اینکه حجره ای در بازار داشته باشد، تولید کننده تسبیح بود! البته پایه گذار این این تولید مادرم بود که با زحمت فراوان توانسته بود سطح زندگی ما را ارتقا بخشد و همیشه در کارهای اقتصادی خانواده دوش به دوش پدرم تلاش کرده بود. بعد از مدتی پدرم مجبور شد تولید کارگاه را به کارخانه تبدیل کند و این کار در داخل شهر میسر نبود و می‌بایست، کارخانه در خارج از تهران بنا می شد. تا آنزمان ما زندگی خارج از محدوده تهران را تجربه نکرده بودیم سال ۱۳۵۳ پدرم زمینی در شمال دانشگاه علم و صنعت خرید که این زمین ها خارج از محدوده به حساب می آمد و معروف به زمین های اوقاف بود. در آنجا پدر، کارخانه و خانه محل سکونت ما را بنا کرد ولی غافل از اینکه شهردار وقت (نیک پی) قصد خراب کردن خانه ها را بر سر مردم منطقه دارد. روبروی این زمین ها را عده ای گرفته و خانه سازی کرده بودند که شمیران نو نام داشت. زمانی که ماموران شهرداری با لودرها به منطقه امدند و تعدادی خانه را خراب کردند، بیشتر متوجه عمق جنایات رژیم پهلوی شدم.

همسایه ها شب را با نگرانی به خواب می رفتند و از فردای خود خبر نداشتند که آیا شب بعد زیر سقف خانه خودشان خواهند بود، یا مجبور به زدن چادر خواهند شد. اضطراب و نگرانی و همدردی افراد ساکن این منطقه را که برخی نیز ارتشی بودند را به هم نزدیکتر می کرد و هر کس در مقابله با ماموران شهرداری پیشنهادهای مختلفی می دادند. با وجودی که سازمان آب آنطرف خیابان بود ساکنین منطقه آب لوله کشی نداشتند و مجبور به خرید آب از تانکرها می شدند. یک روز که باز ماموران شهرداری برای خراب کردن خانه ها آمده بودند همسایه ای کپسول گاز را بالای پشت بام برد و ماموران را تهدید کرد. چنانچه به خانه ها نزدیک شوند، کپسول را منفجر خواهد کرد و این اولین مقاومت مردم بود که پاسخ داد و ماموران فرار را بر قرار ترجیح دادند.

شهرداری اتاقکی در انتهای دانشگاه علم وصنعت برای جلوگیری از ورود کامیون های حامل مصالح ساختمانی به محل ایجاد کرده بود نیمه های یک شب صدای انفجار مهیبی همه ما را از خواب بیدار کرد. صبح روز بعد مردم دهان به دهان در مورد بمبی که چریک ها در این اتاقک منفجر کرده بودند صحبت می‌کردند. بعد از این انفجار بود که مردم منطقه کمی با آرامش بیشتر به ساخت و ساز خانه ادامه دادند و این دومین بار بود که نام چریک های فدایی برایم تداعی رهایی مردم از بی عدالتی را به خود می گرفت. وقتی از پدرم می پرسیدم چریک ها کجا هستند و در کجا فعالیت می کنند؟ پاسخ می داد: "دانشگاه و دانشجویان روشنفکر". از این رو دلم می خواست هرچه زودتر دیپلم بگیرم و وارد دانشگاه شوم تا با چریک ها ارتباط برقرار کنم.

ولی انقلاب این فرصت را زودتر برایم فراهم کرد و با پیروزی انقلاب من با چریک های فدایی خلق آشنا شدم و فعالیتم را با پیشگام دانش اموزی اغاز کردم. البته در این مورد با هیچیک از اعضای خانواده حتی پدرم صحبت نکرده بودم؛ در واقع پدرم را به دلیل مشغله کاری خیلی کمتر می دیدم و فرصتی برای توضیح کارهایم نبود. تا اینکه روزی همکلاسی دوران دبیرستانم به نزد مادرم رفته بود و گفته بود که توران در خیابان روزنامه می فروشد. مادرم که زنی بسیار سنتی و در قیدوبند رسومات بود از شنیدن این خبر بسیار آشفته شده بود و وقتی من به خانه آمدم با عصبانیت خطاب به من گفت: حالا کار ما به جایی رسیده که تو روزنامه می فروشی! مگر ما به تو پول توجیبی نمی دهیم که تو بخواهی روزنامه بفروشی؟ بعد سوال کرد: مگر درآمد این کار چقدر است که تو می خواهی آبروی ما را نزد فامیل ببری. ما نیاز به این پول ها نداریم!

من در جوای گفتم: پولی دریافت نمی کنم و اگر یکی از رونامه ها پاره هم شود از جیبم خسارتش را پرداخت می کنم. تازه مادرم فهميد که موضوع چیست و گفت باید به فامیل پدرت می رفتی، ببین خواهرانت چقدر دختران خوبی هستند حرف گوش کن و سربزیر. تو چرا باید اینگونه از اب در می امدی و آبروی ما را می بردی! بعد خط و نشان کشید که صبر کن پدرت بباید. می دانم چگونه جلوی این کارت را خواهد گرفت.

شب مادرم بی صبرانه متظر آمدن پدرم بود تا شکایت من را بکند و به قول خودش قلم پایم را بشکند، تا من نتوانم بیرون بروم. پدر به خانه آمد و بعد از خوردن شام، مادرم گفت بیا این هم دختری که بار آوردی. ببین برای ما آبرو نگذاشته، پدر نگران به من نگاهی انداخت و پرسی: توران چکار کردی که مادرت من را سرزنش می کند؟ مگر تو به من قول نداده بودی در برابر آزادی که داری با وجدان زندگی کنی و در زندگی کاری نکنی که من از وجود تو شرمنده شوم؟

در اینموقع بود که مادرم گفت کار ما به جایی رسیده که دخترت در چهاراه های نارمک روزنامه می فروشد. در این هنگام چشم پدرم برقی زد و پرسید: توران روزنامه های حزب را می فروشی؟

گفتم: نه.

پرسید: پس کدام روزنامه؟

جواب دادم: روزنامه کار چریک های فدایی.

بعد پدرم رو به مادرم کرد و گفت: زن! نگران نباش این ها صادق ترین فرزندان این سرزمین هستند. من افتخار می کنم که دخترم با این سازمان همکاری می کند، و بعد راجع به مطالبی که در کار نوشته می شد، از من سؤال کرد.

بعد از آن روز بود که دیگر من نیازی به در رفتن پنهانی از خانه را نداشتم و اجازه داشتم که جلسات را در خانه خودمان برگزار کنم و سایر رفقای دختر هم که مشکل خانوادگی داشتند، جلساتشان را در خانه ما برگزار می کردند. در پخش «کار»، ميان سایر رفقا، پدرم همراه همیشگی ام بود. می گفت می دانم که نباید خانه رفقایت را بشناسم. ولی روزنامه را پشت ماشین من بگذار. من رانندگی می کنم سر خیابان نگه می دارم تا تو روزنامه هایت را پخش کنی. اینگونه خطرکمتری متوجه تو و رفقایت می شوند.

برای ورود به خانه ما باید قرار سلامتی می گذاشتیم تا رفقا متوجه شوند که خانه برای ورود امن است یا نه. برای اینکار من سطل آشغال را جلوی در می گذاشتم، بعد از مدتی مادرم سراسیمه آمد و گفت بدبخت شدیم ما لو رفتیم، پدرم گفت از چه نظر لو رفتیم؟ مادر گفت: همسایه ها از من پرسیدند، زباله را صبح ها جمع می کنند شما چرا پنجشنبه ها ظهر سطل آشغال را بیرون می گذارید؟

پدر خندید و گفت توران قرار سلامتی ات را عوض کن. ولی چند وقتی طبق هر هفته سطل را در روزهای مختلف بیرون بگذار تا شک همسایه ها برطرف شود.

رفقای پسر وقتی به خانه ما می امدند زنگ می زدند و از پشت آیفون سراغ من را می گرفتند. روزی پدرم به یکی از رفقای پسر گفت: شماها باید خیلی مسائل امنیتی را رعایت کنید. آخه فکر نمی کنید این همسایه های ما به اینکه هر چند وقت یک پسر سراغ توران را می گیرد، چه خواهند گفت؟ و چه خطری توران را تهدید می کند؟ بعد ادامه داد و گفت: لطفا وقتی زنگ می زنید سراغ من را بگیرید داخل که شدید بروید اتاق توران!

من سال تحصیلی ۵۹ -۵دیپلم گرفتم. یعنی زمان انقلاب فرهنگی که دانشگاه ها بسته شد. تا آنزمان فعالیت من با پیشگام بود بعد از بسته شدن دانشگاه ها و پیشگام مدتی ارتباط من قطع شد. ولی با پیگیرهای خودم مجددا ارتباط من با سازمان برقرار شد. در این زمان من که با «اکثریت»، به فعالیت خودم ادامه می دادم ؛ بنا به سیاست آنزمان سازمان وارد نهضت سوادآموزی و بسیج محل و تعاونی محل شده بودم. از این رو همیشه با چادر بیرون می آمدم و زمانی که جلسه در خانه ما بود، رفقای زن نیز می بایست با چادر می امدند. باز روزی همسایه ها به مادرم گفته بود که پنجشنبه ها تعدادی خانم جوان با چادر مشگی به خانه شما می ایند و همیشه هم این افراد ثابت هستند. مادرم باز فغان "ما لو رفتیم" را در خانه سر داد. باز این پدر بود که به دادم رسید گفت به همسایه ها بگو توران و دوستانش درس قران دارند و برای یک پنجشنبه همسایه ها را نیز دعوت کن و رفقای توران هم باشند و مراسم مذهبی در خانه برگزار کن تا شک انها برطرف شود. اینگونه بود که با کمک پدر من همیشه جان سالم به در بردم و تا امروز خواسته او را که "فدایی به شرافت و انسانیت شهره است را سرلوحه زندگیت قرار بده" را فراموش نکرده ام و قولی را که به پدر داده  ام را پاسداشته و به ارمان فدائی که همانا آزادی، عدالت اجتماعی و سوسیالیزم است وفادار مانده ام.

آلمان - بهمن ۱۳۹۹

دیدگاه‌ها

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید