آبان۵۹، آبادان، پاییز و جنگ، هوا دَم کرده و دود ناشی از سوختن مخازن نفتی پالایشگاه که بهطور مستمر از طرف عراقی ها بمباران میگردد؛ همهی شهر را پرکردهاست. نفس کشیدن مشکل و شهر بههم ریختهاست. ما هم از اواخر اسفند۵۷ اینجا بودیم... از ابتدای استقرار ستاد و حوادث بعدی، سیل خوزستان... و حالا هم جنگ... خرمشهر سخت مقاومت میکند و آبادان بسختی نفس میکشد، هرچند اخبار چند روزه اخیر زیاد خوشایند نیست. یک بعداز ظهر دَم کرده پاییزیست. شب گذشته عراقیها، مخزن قیر پالایشگاه را زدهاند و هوا بهشدت آلوده و نفس کشیدن فوق العاده سخت شده... احساس میکنی مسیر نفس ات لزج شده است. مردم بومی در تمامی ورودیهای شهر سنگر گرفتهاند. سر پل ایستگاه هفت(۱)، عربهای بومی آبادان با گاو و گوساله سرگردان در کنار اروند رود منتظر عبوراز رودخانهاند. نیروهای نظامی بهشدت مردم بدون سلاح را کنترل میکنند... آبادان حالا دیگر منطقه جنگی است. در آبادان تنها یک کاتیوشا وجود دارد و این کاتیوشا گاهی در محله کفیشه(۲) و گاهی در محله بووارده (۳). تفنگها هم برنوست و ژ۳ و چند تایی توپ۱۰۶ دوربرد. نیروهای ارتشی عملا دفاع از شهر را بهعهده دارند... همراه با جوانان بومی داوطلب... احتمال حمله عراقی ها ازجزیره مینو(۴) بسیار زیاد است و نیروهای مدافع شهر در کوی ذوالفقاری(۴) بیشتر حضور دارند... آنروز من هم با دوچرخه رفته بودم که ببینم اوضاع چگونه است. در کوی ذوالفقاری به ناگاه بمباران عراقی ها شدت میگیرد و خمسه خمسه های عراقی لحظهای قطع نمیگردد. یکی از خمسه خمسهها بهنظر میرسد در نزدیکی ما منفجر شدهاست؛ بلافاصله خودم را جهت مصون ماندن از ترکشهای احتمالی روی زمین میاندازم. خمسههای بعدی و بعدی همه جا را تیره و تار میکند. در میان گرد و خاک متوجه می شوم که از ناحیه پا، سینه، پهلو ودست راست مجروح شده ام. دود و صدای فریاد و گلوله همه جا را پر کردهاست...
خودم را سینه خیز به گوشهای میرسانم؛ پیرمردی در گوشهی دیواری کز کرده... دستش خونی است؛ حرکتی ندارد نمی تواند به من کمک کند؛ سعی دارم بلند شوم؛ نمیتوانم. چشمم به انگشتان دست راستم می افتد، انگشت شست و کف دستم آسیب دیده... سینه ام می سوزد. بههر شکلی است بلند میشوم و سعی دارم پیرمرد را هم کمک کنم و هردو درجا وم جدداً به خاک می غلطیم؛ چهره پیرمرد را میبینم، صورتش کاملاٌ خونی است. فکر می کنم مرده است. در حالت بیهوشی چیزی نمیفهمم.
ساعت ۶ غروب همان روز... بیمارستان شرکت نفت آبادان... صدای بمباران لحظه ای قطع نمیشود. روی تخت خوابیدهم. به اطرافم نگاه میکنم... «خلیل» و«احمد» کنار تختم ایستادهاند و لبخند به لب دارند... خلیل میگوید:« ترکشهای پایت را خارج کردهند بهخیر گذشت...» همانجا احمد می گوید: «...احتمال دارد مجروحان را به ماهشهر ببرند...» پرستاری با لهجه آبادانی وارد بخش میشود. جلدی به سراغ تخت ما میآید ومیگوید :« هوش اومدی!...» و چند لحظه بعد دکتر می آید، او هم با خنده میگوید: «سه چهار تا ترکش درست و حسابی خوردی... دوتاش را در اُوردم و دوتای دیگر مونده برای بعد... پات هم شکستهبود؛ گچ گرفتم ، شست دست راستتم عملا قطع شدهبود که تا جایی که میشد درستش کردم ؛ دندههات شکسته که باید مراعات کنی، اهل کجایی؟» می گویم: شمال ایران و رو به پرستار میکند و میگوید:« می بینی تمام شمالیها آمدهاند برای دفاع از آبادان...» تازه میفهمم خودش هم شمالی ست هنوز حرفش تمام نشده که شیشه های پنجره اطاق های بیمارستان با صدای مهیبی می شکند. هواپیماهای عراقی دیوار صوتی را شکستهاند و لحظه ای بعد صدای انفجاری از دور میآید. بیمارستان بههم میریزد. صدای فریاد و همهمه و دویدن پرستاران و مجروحان فضای بیمارستان را پر کردهاست. پرستاران، همهی مجروحان را در راهرو وسط بیمارستان و زیر راه پلهها جا میدهند. چند نفر از مجروحان هنوز درحال بلندشدن از تختاند. به من احمد و خلیل کمک میکنند و خودم را به زیر راه پله راهرو وسط بیمارستان میرسانم. صدای فریاد زنی از دور شنیده میشود و ناله مادری که آرام آرام برای عزیز از دست رفتهاش نجوا میکند. توی راهرو و زیر راه پله از خلیل و احمد خداحافظی می کنم... قرار و مداری میگذاریم...
ساعت ۱۰ شب همان روز؛ پرستاران به کمک نیروهای بومی شهر، تمامی مجروحان را سوار اتوبوس میکنند. اتوبوس بدون صندلی است و همه کف اتوبوس یا درازکش، یا نشسته و یا تکیه میدهند به دیواره اتوبوس. هوا سرد و تن پوش ما اندک. باد سردی میوزد. شبی بسیار مخوف وت رسناک است. هیچ ستاره ای در آسمان دیده نمیشود. هوا ابری وب وی سوختگی فضا را پر کرده و باد، دود و خاک وب وی قیر را در همه جا پراکنده... احساس میکنی همه جا را سوزاندهاند... اتوبوس با چراغی خاموش به حرکت درمیآید. حدود دو ساعت در شب و در تاریکی بدون ماه، به سوی کنارهی آبهای خلیج حرکت میکنیم؛ صدای بمباران کمتر شده ولی قطع نشده، هرچند وقت به یکباره صدای انفجار در نزدیکی اتوبوس شنیده میشود. سرانجام به کنار خلیج می رسیم جزهمهمه باد ؛ صدای موج آب و انفجارهایی که از دور صدایش میآید؛ صدای دیگری نیست... انفجارهایی که بیابان و بخشی از دریا را روشن میکند و موج دریا را و تلاطم آن را به رنگ خون می نمایاند. در اتوبوس تمامی مجروحان پیر و جوان ، زن و مرد و بچه... بی صدا و بی حرکتند. راننده می گوید: «زود پیاده شید و منتظر باشید... هاورکراف میاد... یه جایی سنگر بگیرید...»
صدای زوزه باد در گوشمان می پیچد. درد در تمامی وجودم رخنه کرده وا حساس کرختی میکنم... مجروح کناریام که پاهایش سالم و دست و سرش باندپیچی است مرا وادار به حرکت میکند و تکانی می خورم. در گودیهای شنی ساحل برای خودمان چند ساعتی میمانیم... سرانجام هاور کرافت میآید... بهسرعت سوار هاورکرافت میشویم. ناگهان بمباران شدت می یابد؛ هم ساحل و هم دریا بمباران میشود. در هر انفجار بخشی از ساحل، بیابان و دریا روشن میشود و در روشنایی لحظه ای؛ میبینم چقدر تانک، کامیون وادوات نظامی زمین گیر شدهاند. هاورکرافت مقصدش سربندر، شهری کوچک نزدیک ِماهشهر و بندر شاهپوراست ودر واقع پشت جبهه، آنجاست.
سرانجام ساعت ۲نیمه شب به سربندر میرسیم ملافه پیچیده شده به دور بدنم کاملاٌ خیس و لزج شدهاست، بهنظر میرسد محل جراحاتم خون ریزی کرده... در سربندر در فضای باز کنار راه آهن، بیمارستان صحرایی برپا کردهاند. تعداد پرستاران اینجا بیشتر شدهاست. مجدداٌ تمام باندهای زخمهایم را باز میکنند و بعداز پانسمان مجدد میبندند. بعداز یک روز پر تلاطم و پر اضطراب، از فرط خستگی به خواب میروم، در واقع خونریزی شدید و خستگی و جراحت زیاد، بیهوشم می کند... در حالت خواب و بیداری تمام سر و صورتم پر از گرد و خاک است... خیلی دلم میخواهد یک دوش آبگرم بگیرم و تمام زخمهایم را مجدداٌ باز کنم و کامل آنرا بشویم. همین کار را میکنم زخمهایم را باز میکنم، باندهای زخمها را پاره میکنم، گچ پایم را میشکنم و خودم را داخل آب گرم میاندازم و شروع میکنم به شستن خودم!... از درد فریاد می کشم و به یکباره چشمانم را باز میکنم، پرستاری بالای سرم است و با دستمال پیشانیام را خیس میکند. زخمهایم کاملاٌ بستهاست ،اما خیس عرق شدهام، پرستار لبخند میزند و می گوید :
«هذیان می گفتی تب شدید داشتی! الان چند ساعتی ست که بالای سرتم، تبت قطع شده. کجا زخمی شدی... آبادان!؟...»
سرتکان می دهم...
بعد از یک روز با قطار به تهران منتقل میشویم... و سه ماه بعد توانستم باعصا کمی راه بروم...
جنگ ۸سال بعد هم ادامه یافت... وقتی صلح شد؛ هم «احمد» و هم «خلیل» دیگر در میان ما نبودند... هردو و بسیاری از یاران و رفقای ما را سر به دار نموده بودند...
پانوشت:
احمد: رفیق احمد ثقلینی
خلیل: رفیق خلیل لطفاللهزاده
۱. ایستگاه هفت: محله فقیر نشین آبادان که در تمامی خانه های این محله حتماٌ گاو، گوسفند و یا گوساله ای را برای امرار معاش نگهداری می کردند. مکانی جهت رفتن به ماهشهر...
۲. بوارده: محله اعیان نشین شرکت نفت آبادان
۳. کفیشه: محله فقیر نشین آبادان ( برگرفته از لغت کافی شاپ انگلیسی)
۴.کوی ذوالفقاری : محله ای در آبادان و جزیره مینو جزیره ای نزدیک و چسبیده به آبادان...
«جنگ و صلح» عنوان رُمانی از تولستوی زاده ۹ سپتامبر۱۸۲۸، در گذشته۲۰ نوامبر۱۹۱۰ فعال سیاسی اجتماعی، فیلسوف، عارف و نویسنده روس. تولستوی را از بزرگترین رماننویسان جهان میدانند. او بارها نامزد دریافت جایزه نوبل ادبیات و جایزه صلح نوبل شد؛ ولی هرگز به آنها دست نیافت...
فوریه ۲۰۲۲، اسفند۱۴۰۰اسد عبدالهی
افزودن دیدگاه جدید