جدا شد قلوه سنگی از کوه.
غلطید و شد همسایه رود.
دید از نوع خود هزاران'
می در خشند در بستر آب روان.
زیبا 'صیقلی، صاف'
مست از نوای موج.
همسفر با شتاب آب.
ایامها گذشت و سنگ،
خسته از وحشت سکون.
در حسرت جنبش رود.
تا غر ید یکی طغیان،
پس کرانه لرزید زیر تنداب.
به رقص آمد قلوه سنگ،
در هیاهوی موج.
سفر ناآرام 'طولانی'
می غلطید شادمانه،
تا باز ایستاد خروش،
آرام گرفت رود.
نشست سنگ به تماشای گذر اب
شنید موسیقی جان بخش رود،
از آرشه قطره ها،
بر زوایای هزاران سنگ عاشق.
به وجد امد از سهم خود،
در صدای شر شر،
ورای هر ساز و هر نت،
آن سو تر سنگی کوچک و گرد،
دید شادمانی قلوه سنگ،
و گفت:
سفرها خواهی داشت همراه آب،
خواهی بود،
در ساحلها و برکه ها.
می بینی ناشناخته ها بسیار.
پوستها می گیرد از تو،
جریان آب،
تا جلوه کند،
نقشهای زیبا بر تنت.
می شوی غرق در آوا.
خواهی شد مامنِ
ماهیها و جلبکها.
اما عمر تو است،
بهای این همه جوش و خروش.
من پیوستم به رود با شانه هایی پهنتر از تو .
ببین خود را در پیکر نحیف من.
می کوبد ما را آب مدام به یکدیگر.
هست سرنوشت ما،
فرسایش، شکستن.
محو در انتهای راه، گم شدن در دریا.
اما بنگر،
به آن سنگهای ایستا در خشکی،
هزاران ساله است عمرشان.
جوابش آماده بود قلوه سنگ:
من گریخته ام، نه از مرگ،
که از سکون.
سکون زندگی نیست.
مرگ هم نیست.
مرده ای است زنده.
یا زنده ای است مرده.
هر بودنی را عمر نیست،
و زندگی نیست جز،
حرکت، تلاطم خطر، سفر، صدا،
بگذار بلغزد آب بر من،
تا بشکفد گلی.
تا گل دهد گندمی.
بگذار بنگرم به ماهیها و جلبکها.
بگذار هماوا شوم،
با موسیقی موجها و سنگها.
سنگ و رود
افزودن دیدگاه جدید