ما از میانه تیغ و سرما
یادگاری از زخمها
بر تنِ سپیدارها گذشتیم
و آنگاه با ترنمِ گلِ سرخ
شامگاهان، تا روشنییِ سرخ فلق
شعله ور...دمی بی مجال ماندیم
پایِ عشقی جانسوز
بی محابا در دهانِ مرگ جان باختیم
اندوهِ کِشدار وُ کُشنده
تاریکترین دهلیزِ جانفرسا
گام به راهی نمی برد
وز شادی گفته ها و نگفته ها
خانه ها بر فراز شهرها
سرشار شدیم از ستاره ها
غوغای زندگی بلند است هنوز،
از حنجره سپیدار جوان،
که پرکشید صدفِ جانش
در سپهرِ خونین
و ای یقینِ جان،
من با قلب برهنه ام زیر نور خورشید
چیزی از شبانهِ امید دارم
پاییز می داند خونِ رگهایم
از انجماد زمستان می گذرد
و آرزوهایم،
عاشق نجوایِ غروبِ رفتنها
تا طلوعِ صبگاهان است
و سلولهای قلبم
جایگاهِ انسانهای بی شمار
با من نفس می کشند در اعماق
آنانی که؛ عاشق انسان زیستند
و زندگی را دوست می دارند
تو هم با من بمان وُ...بخوان
بخوان برای فردا...
برایِ سپیدار جوان.
رحمان-ا ۶ام آبانِ ۱۴۰۲
افزودن دیدگاه جدید