این مقاله به هر شکلی از رویارویی خشونتآمیز، از جمله جنگ چریکی درگیری مسلحانه، تروریسم، و همچنین اشکال دیگر تجلی خشونت سیاسی اشاره میکند و بهاختصار به تجزیه و تحلیل نظامیگری به عنوان ابزاری برای دستیابی به اهداف سیاسی ـ اجتماعی میپردازد. تعبیر دیگری را هم میتوان به عنوان یک عامل اصلی که برای ایجاد تنش و تداوم درگیریهای داخلی عمل کند ارائه داد. دنیای آکادمیک توضیحات بیشتری دربارهی دلایل بروز درگیریهای داخلی ارائه میدهد: فساد، رانتخواری، بیعدالتی و انواع تبعیضات، عصبانیت از دولتهای ورشکسته، ناتوان، شکننده و وابسته به قدرتهای خارجی.
چریک، تروریسم، جنگ آزادیبخش
ـ جنگ چریکی جنگی نامنظم است. این نوع جنگهای تکنیکی و تاکتیکی بسیار قدیمی هستند و هر دو در رابطهی تضاد بین ضعیف و قوی، قدرت و اپوزیسیون قدرت استفاده میشوند.
ـ به طور سنتی، جنگ چریکی مبتنی بر غافلگیری، تحرک، آزار و اذیت دشمن است. تاکتیک و استراتژی جنگ چریکی، جنگ نامتقارن و نامنظم در تضعیف و حتی شکست دادن یک ارتش منظم است. بر این اساس میتوان گفت اقدام چریکی، اقدامی کلاسیک است و حتی در مخالفت با اشغال اسپانیا توسط ارتش ناپلئونی از این روش جنگی استفاده شده است و از این رو واژهی «جنگ کوچک»، جنگ چریکی گفته میشود.
ـ جنگ چریکی به دنبال یک شورش دهقانی، قیام علیه یک نفوذ خارجی، یا در یک درگیری مذهبی و کم و بیش خودبهخود بهوجود میآید. (مورد جنگهای هوسیتها در بوهم، در اسلوواکی کنونی، در اوایل قرن پانزدهم بین طرفداران کلیسا و شورشیان سیاسی و اجتماعی که دارای ماهیت انقلابی بود و نظام سلطنت به نفع حاکمیت مجالس دولتی به تعلیق درآمد و سلسله مراتبی اجتماعی فروریخت. در منابع نوشتاری این حرکت را «انقلاب هوسیت [1]» مینامند.)
جنگ چریکی معادل گِرییا یا «گریلا» [2]
واژهای است که از زبان اسپانیایی گرفته شده و برای توصیف واحدهای مبارزان متحرک و انعطافپذیر و نامتقارن با اقداماتی شامل جنگ ایذایی، درکمین بودن، ضربهزدن از طریق واحدهای نامنظم یا گروههای پارتیزانی است، بدون اینکه در خط جبههی جنگ باشند. به مبارزانی که درگیر جنگ نامتقارن هستند چریک گفته میشود، اما از کلمهی چریک گاهی برای تعیین همهی رزمندگان استفاده میشود: به عنوان مثال چریکهای کاسترو. جنگ چریکی میتواند شهری و همچنین روستایی باشد.
واژهی چریک در اصل از کلمهی «چریک کاستیلایی» (به معنای واقعی «جنگ کوچک») گرفته شده است. این نوع جنگ در ابتدا بهنام تاکتیکهای مقاومت در برابر رژیم تحمیل شده توسط ناپلئون بناپارت به اسپانیا بود و توسط «خوان مارتین دیز» به کار گرفته شد تا ارتش اسپانیا را به این استراتژی هدایت کند.
از اواخر قرن نوردهم در مطبوعات فرانسه، به اشتباه واژهی «چریک» را مترادف با خود «چریک»ها بهکار میبردند که مترادف نیست. چریکها میگویند خودشان چریک هستند. در واقع چریک «گریلا» فرانسوی است.
تاکتیکهای چریکی یکی از قدیمیترین اشکال جنگ نامتقارن با تجهیزات کم در مقابل قوای نظامی با تجهیزات قوی، با هدف گرفتن نیروهای منظم نظامی است.
*(توضیح عکس: نقاشی سوم مه ۱۸۰۸ اثر فرانچسکو گویا تیرباران یک چریک اسپانیایی توسط نیروهای ناپلئون در جنگ شبهجزیره را به تصویر میکشد)
برخلاف جنگ متقارن، چریکها غیر نظامیان را هدف قرار نمیدهند. اصلیترین نویسندگان مدرن دربارهی نظریه جنگ چریکی عبدالکریم الخطابی در سال 1921 در مراکش علیه نیروهای نظامی فرانسه، فیدل کاسترو، توماس ادوارد لارنس(لورانس عربی)، مائو تسه تونگ و چهگوارا هستند. با این حال نظریهی جنگ چریکی بسیار قدیمی است: این نظریه به امپراتور بیزانس نیسفور(969ـ912، در یونان، از طریق جنگ به امپراتوری رسید) برمیگردد.
به گفتهی رابرت تابر [3](1995 ـ 1919، روزنامه نگار و فعال سیاسی ـ او در سال 1950 بهعنوان روزنامهنگار«سی بی اس» همراه فیدل کاسترو بود) ـ هدف سیاسی چریکها سرنگونی نظام اقتدارگرا با استفاده از ابزارهای نظامی بسیار محدود و تأثیرات غافلگیری و پس از ضربه زدن پراکنده شدن است. تاکتیکهای تکاوران انگلیسی در طول جنگ جهانی دوم نزدیک به تاکتیکهای چریکها هستند، اما با دو هدف متفاوت. عملیات نظامی کماندوهای ارتش علیه ارتش دشمن رقیب است. و برای چریکها هدف سیاسی است.
«نیروهای ویژه» در ارتشهای منظم امروزه، وارث مستقیم کماندوهای انگلیسی هستند. غالباً تفاوتهایی بین چریکها و تکاوران وجود دارند. اما شباهت آنها در تاکتیکها و تفاوت در استراتژی نظامی است. استراتژی چریکها نظامی و روانی برای دستیابی به هدف سرنگونی یک دولت است.
هدف سیاسی ترکیبی از استراتژیهای نظامی و استراتژیهای دیپلماتیک و جهتگیری و محدود کردن تاکتیکهای احتمالی است. مانند راهکارهای نظامهای اقتدارگرا ترکیب «تروریسم و تبلیغات» که اغلب در مواجه با چریکها بهکار گرفته میشود.
جنگ سیاسی
جنگ چریکی اساساً جنگ سیاسی است و ماهیت مدرن آن از جنگ اسپانیا در مبارزه با حملهی ناپلئونی است. بنابراین، حوزهی عملیاتی آن فراتر از مرزهای یک جنگ متعارف در فتح یک سرزمین است. حوزهی فعالیت جنگ چریکی ورود به موجودیت سیاسی است: بهقول ارسطو «استراتژی سیاسی»، «زندگی سیاسی».
جنگ سِوِن [4](1702-1704) جنگ دهقانان پروتستان در جنوب فرانسه علیه قدرت سلطنتی که هر نوع شکل مذهبی غیر کاتولیک را غیر قانونی اعلام کرده و درصدد سرکوب پروتستان بود. این را میتوان نمونهی ابتدایی جنگ چریکی دانست.
با شروع جنگهای انقلاب فرانسه و اولین امپراتوری بعد از انقلاب فرانسه(1789)، پدیدهی جنگ و گریز یک نقطهی عطف مهم تاریخی را تجربه کرد. بنابراین چریکها به استراتژیهای سیاسی- نظامی واقعی تبدیل میشوند. اما از نظر ایدئولوژیکی به دلیل اهمیت انگیزهی مذهبی و مخالفت آنها با جمهوری نوپای فرانسه و سپس با امپراتوری اغلب «در سمت راست» ارتجاعی شطرنج سیاسی قرار دارند.
در طول قرن نوزدهم، این گرایش به سمت ایدئولوژیزه شدن فراروئید و بهویژه در آمریکای لاتین ادامه داشت. سپس تغییر ایدئولوژیکی به سمت «چپ» تا حدی محسوس میشود. در همان دوره بود که این ایدئولوژی سیاسی- نظامی با یک جریان هنری و ادبی روبرو شد: رمانتیسیسم. از آن پس این دو جنبش بهطور مداوم بر یکدیگر تأثیر گذاشتند.
*(توضیح عکس: جنگ چریکی اسپانیا علیه ناپلئون، در سال ۱۸۰۸، اولین باری که کلمه جنگ چریکی استفاده شد)
در واقع، انسان هدف اصلی در جنگ سیاسی و نیز هدف نظامی چریکها محسوب میشود. انسان نقطهی کانونی انتقادی و روانی خود را در ذهن دارد. این در سرلوحهی یونسکو آمده است: «همانطور که جنگ در ذهن مردان زاده میشود، در ذهن همین مردان است که باید باورهای صلح را سمت دهیم». جنگ چریکی جنگ تسخیر قلب و ذهن است. وقتی قلب و ذهن تحت تأثیر قرار میگیرند، حیوان اجتماعی بدون لزوماً دریافت حتی یک گلوله یا یک ترکش تحت تاثیر قرار میگیرد.
چریکها در یک محیط سیاسی و از طریق یک مبارزهی مداوم برای کنترل قلمرو ذهنیت سیاسی ذاتی حیوان اجتماعی که انسان است، متولد میشوند و رشد میکنند.
جامعهی انسانی محیط و زمینهای را تشکیل میدهد که سامانه و فعالیتهای احتمالی چریک را جهت میدهد و برای آن حدودی از منظر نظریهی شرایط سیاستهای اکولوژیکی در یک رویکرد اکوسیستمی تعیین میکند. در این راستاست که جملهی مائو تسه تونگ دربارهی «چریک در میان مردم، مانند ماهی در آب» در عرض و عمق آن روشن و قابل فهم میشود. در واقع، چریک فاتح، چریکی است که پاسخ مناسبی به متن سیاسی-اجتماعی و محیط فیزیکی داده باشد. در واقع، جنگ و جنگ چریکی اَشکالی از ارتباط هستند که ذینفعان مختلف در آن غوطهور هستند. این نوعی رابطه است که به سمت یک هدف خاص معطوف شده است.
مدل و طرح جنگ چریکی یک مبارزهی سیاسی است و هدف آن ارتقای عملیات روانی به عنوان یکی از عوامل تعیینکننده در دستیابی به نتایج مطلوب. بنابراین هدف قابل دستیابی چریکها، قلب و ذهن مردم، کل مردم، نیروهای خودی و نیروهای مخالف و بهویژه جمعیت غیرنظامی است. پیوستن یا فرار این نیروها از مبارزات سیاسی ـ نظامی چریکها را باید بین پیروزی یا شکست چریکها دید. از جنگ جهانی دوم تا به امروز نمونههای بسیاری وجود دارد.
تاریخ ارتش خلق ویتنام تصویری نمادین از این مدل و طرح جنگ چریکی به عنوان یک جنگ سیاسی است. از بدو تولد با «تیپ تبلیغات ارتش» تا لشکرهای مجهز به سلاحهای سنگین با پشتیبانی شبه نظامیان دهقانان محلی، اساس نیروهای منطقهای را تشکیل میدادند.
چریک و تبلیغات ( پروپاگاند)
طبیعت و محیط جنگ چریکی اجازهی انجام عملیات روانی از طریق رسانههای جمعی با فناوری بالا و متوسط مانند فیلم، رادیو و تلویزیون را نمیدهد. با تسخیر قلب و ذهن، چریکها بیشتر به تماس انسان و گامبهگام بر روی زمین عملیات، اقدام میکنند. مانند یک بیماری مسری برای بیدار کردن ذهن و نه برای از بین بردن آن از یک مرکز با رسانههای جمعی بین افرادی که یکدیگر را نمیشناسند. مانند ضربالمثل فرانسوی «کسی، کسی را دیده است که خرس را دیده باشد». به این معناست که «حقیقت» واقعیتر از «حقیقت واقعی» است. ادگار مورن، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی به موضوعی دربارهی حوادث شایع در مطبوعات در سال 1968 میپردازد. «در گزارشها آمده است تعدادی زن جوان برای تجارت از «زنان سفیدپوست» ربوده شدند. اگرچه گزارش ناپدید شدن در پلیس گزارش نشده است، اما به دلیل شایع بودن این شایعه، پلیس در قاچاق شریک است. این حقیقت واقعی شایعه با متهم ساختن همدست، در برابر هرگونه اعتبار علمی مقاومت میکند».
وجدان سیاسی فردی چریک و دلایل مبارزه به اندازهی رفتار جنگ مهم است. این «وظیفه» و «اراده» جنگ روانی در مقابل «قدرت» و «سختافزار نظامی» و تجربیات نظامی نیروهای منظم است. این آگاهی و انگیزهی سیاسی بهواسطهی دلایل زیر ممکن شدند:
ـ توسعهی توان جنگی چریکها در عین حال دلیل شروع این جنگ و انگیزهی جنگیدن.
ـ به رسمیت شناختن پیوند حیاتی خود چریکها در ارتباط با جمعیتی از آنها برای بقا، توسعه و بازتولید هر دو طرف ضروری است. به نظر میرسید که شکست چهگوارا در بولیوی را بتوان به دلیل این قطع ارتباط با جمعیت دانست.
ـ توسعهی این پیوند شامل اعتماد مردم به چریکها به عنوان یک عامل مهم در تحولات قیام است که اساس روانشناختی سیاستهای اعمال شده پس از پیروزیهای کوچک است. بنابراین مناطق «آزاد شده» به یک مدل کوچک زندگی آینده در جامعهی موعود تبدیل میشوند.
ـ توسعهی گامبهگام پیوند اعتماد به چریکها در بازسازی کشور، از سطح محلی تا سطح ملی و ادامهی پیروزیهای کوچک از مناطق «آزاد شده» به مناطق «آزاد شده» دیگر در جریان جنگ آزادیبخش. در جنگهای هندوچین، این «سلسله مراتب موازی» مخفی بودند که باعث شکست فرانسه شدند. به گفتهی «برنارد بی. فال»، فرانسویان ویتنام را به آمریکاییها واگذار کردند. در طول جنگ جهانی دوم، دولت ژنرال دوگل توانست این سلسله مراتب اداری موازی را در رقابت با دولت «ویشی» فرانسه ایجاد کند. دولت «ویشی» پیمان متارکهی جنگ را با هیتلر امضا کرد و«اجازه» حضور ارتش نازی را دربخشی از فرانسه به آلمانها داد.
ـ ترویج و تقویت مشارکت چریکها و مردم در امور مدنی از برنامههای بازسازی ملی هستند. توسعه، ارتقا و ارزشگذاری بر اساس توانایی چریکها در اقناع مردم در جلسات رودررو از پویایی گروهها در سطح محلی واحدهای کوچک برای گسترش گامبهگام به منظور به دست آوردن حمایت فعال مردم، برای موفقیت چریک ضروری و حیاتی است. برای اقناع به وعدهی شرایط بهتر، روش خشونتآمیز از جمله اعدام در بازدارنگی «خائنان»، «همکاری با دشمنان» است. این روشها توسط پارتیزانهای مقاومت فرانسه در زمان اشغال نازیها نیز بهکار گرفته میشد.
ـ اغلب مواقع، تصورات ما از چریک فقط به جنبهی جنگ تاکتیکی است. این یک اشتباه مهلک و فوقالعاده خطرناک برای دولتهایی است که در این جنگ چریکی میخواهند از «نیروهای ویژه» کماندویی استفاده کنند. همهی این دولتها در نبرد خود با چریکها شکست خوردند زیرا این دولتها یا نمیخواستند یا تمایل نداشتند به اهداف چریکها که یک جنگ سیاسی است و مبارزهی مسلحانه وسیلهای برای هدف سیاسی است توجه کنند.
ـ مبارزهی مسلحانه یکی از شش ستون (رجوع شود به توماس ادوارد لارنس) دستیابی به مقام و قدرتی است که چریک برای حمایت از خود در بین مردم بکار میگیرد. هیچ اولویت و اهمیت خاصی در هر یک از این شش ارکان در کل نظام اکوسیستم در چارچوب زمینهی سیاسی ـ اجتماعی و محیط فیزیکی وجود ندارد.
ـ رها کردن جنگ مسلحانه به سود پرهیز خشونت فعال در فلسفهی هند: جنگ سیاسی استقلال هند واقعاً یک جنگ چریکی به روش گاندی بود. گاندی در دستیابی به هدف سیاسی، استراتژیهای احتمالی تقابل، مذاکره و احقاق حقوق از تاکتیکهای برجستهسازی استثمار و ستم محلی، منطقهای، ملی و بینالمللی را به کارمیگرفت و این سیاست را طرح و هدایت کرد.
ـ در اکثریت قریب به اتفاق جنگ چریکی، چریکها از روش مسلحانه برای نشان دادن توانایی یک جنبش برای حمله به دشمن حتی در پادگانهای آن (رجوع شود به کتاب س. گوشا دربارهی جنگ ویتنام در جنوب ویتنام از 1945 تا 1951 ،جنگ جهانی و جنگهای معاصر) به کار میبردند و یا از روشهای دیگر مانند تصمیم دربارهی حذف نمایندگان دولت یا «کسانی که با قدرت همکاری میکنند».
در آمریکای لاتین، «جنگ چریکی شهری» (به عبارتی دیگر درگیری نظامی در شهرها علیه نمادهای قدرت) پس از یکسری شکست در جنگ چریکی روستایی مورد استقبال قرار گرفت. این امر بهطور کلی از «چهگواوریست» (برای شروع مبارزهی مسلحانه بدون آمادگی سیاسی برای جمعیتی است که قصد بسیج آنها را دارد) به عنوان الگویی استفاده شد که با ناکامی خود چهگوارا در بولیوی (1967) پایان یافت.
ـ ما میتوانیم این دو ماتریس را از هم تفکیک کنیم: از یک طرف آمریکای جنوبی، از سوی دیگر خاورمیانه.
کارلوس ماریگلا در برزیل، توپاماروها در اروگوئه، آرژانتین، السالوادور، شیلی، نیکاراگوئه، بولیوی، مکزیک، ... به جنگ چریکی روی آوردند. اهداف اکثر گروههای چریکی مقابله با تسلط قدرتهای نظامی هستند که در کودتاهای نظامی با کمک ایالات متحده به روی کار آمدند. میتوان گفت یکی از علل کودتاهای پیدرپی در کشورهای آمریکای جنوبی و مرکزی بستن فضای سیاسی و تشدید شکاف طبقاتی و اجازه ندادن به خطر رشد «کمونیسم» و نکشاندن پای اتحاد جماهیر شوروی سابق به حیات خلوت آمریکا بود. این گروهها جنگ چریکی شهری را به عنوان تاکتیک و استراتژی انتخاب میکردند.
در آمریکای لاتین گروه توپاماروها در اروگوئه، در ابتدا میخواستند با استفاده از خشونت چریکی و اتهام به شخصیتهای سرکوبگرانهی دولت غیر نظامی، حمایت تودههای مردمی را به دست آورد. این نظریهی انحرافی اما به شکست منجر شد. اگر در مراحلی برخی از این سازمانها توانستند جریانات خاصی را در افکار عمومی جذب کنند اما توپاماروها که در روزهای ابتدایی خود خیالپردازانی خوشبین بودند، باعث به قدرت رسیدن ارتش در راس حکومت شدند که برای مدت دوازده سال دیکتاتوری خود را اعمال کرد.
ـ اما سازمانهای فلسطینی ثابت کردند که قادر به جنگ چریکی در کرانهی باختری علیه اشغالگران اسرائیلی نبودند. به همین دلیل جبههی مردمی آزادیبخش فلسطین به رهبری ژرژ حبش ابتکار ربودن هواپیمای شرکت ال آل اسرائیلی را در دست گرفت؛ و به گروگان گرفتن هیات ورزشی اسرائیل در جریان بازیهای المپیک در مونیخ. این یک حرکت تبلیغاتی بود و هدف آن جلب توجه جهانیان به درگیری اعراب و اسرائیل و نشان دادن معضل آوارگان فلسطینی. این حرکت در آن زمان تداعیکنندهی ضربالمثل چینی است که میگفت، «بهتر است یکی را بکشیم و توسط هزار نفر دیده شویم تا هزار نفر را بکشیم و فقط یک نفر ما را ببیند».
اما جملهی محمد عبدالکریم الخطاب متولد،(1963ـ 1882) در اقادیر مراکش، رهبر مبارزان علیه استعمارگران اسپانیا و فرانسه در سال 1921 قابل تامل است. او در سال 1926 توسط نیروهای استعماری فرانسه دستگیر و سرانجام همراه با 52 تن از یاران و خانودهاش به مصر تبعید شد و ریاست کمیتهی «آزادیبخش مراکش» را هدایت میکرد. یک روز«عظام پاشا»، دبیر کل اتحادیهی عرب به دیدار الخطاب رفت و او را از اهداف «صهیونیستها» در آستانهی خلق اسرائیل و عزم کشورهای عربی برای آزادسازی فلسطین خبر داد. امیر پاسخ داد«اصلاً این کار را نکنید. ما نمیتوانیم در این جنگ پیروز شویم، زیرا دو احتمال وجود دارد، یا ما از دولت کوچک یهودی شکست میخوریم و مسخرهی جهان خواهیم شد. یا پیروز میشویم و همهی جهان را در برابر خود خواهیم داشت. خوب چهکار کنیم؟ بگذارید یهودیان فلسطینیها را استعمار کنند. در این حالت ما با یک وضعیت استعماری کلاسیک مواجه هستیم و فلسطینیها خود را آزاد خواهند کرد. همانطوری که مراکشیها، تونسیها و الجزایریها خود را آزاد خواهند کرد».
نمونههای دیگر در برآمد چریکها در منطقهی خاورمیانه و خاور نزدیک را میتوان حداقل به ایران و ترکیه اشاره کرد. در این نمونه میتوان به اختصار و بهویژه به شکلگیری چریکهای فدایی خلق اشاره کرد. مهمترین ضعف چریکها بروز کوچکترین اختلاف نظر و رهبریطلبی، تصفیه حسابهای سیاسی ـ تشکیلاتی بود و با کمحوصلگی از هم جدا میشدند. دارای پایگاه قوی در خارج از مرزهای خود نبودند و از کمکهای خارجی بیبهره بودند.
چریکهای فدایی خلق در ایران
در پنجاهمین سال شکلگیری جریان سیاسی با رویکرد نظامی به نام چریکهای فدایی خلق هستیم. این جریان سیاسی با گرایش به ایدئولوژی چپ مارکسیسم ـ لنینیسم، در پی جمعبندیهای اجتماعی و سیاسی در درازای دههی 1340 خورشیدی به این نتیجه رسید که برای شکستن فضای سیاسی بیش از پیش اقتدارگرای سیستم سلطنت محمدرضا شاه پهلوی راهی جز مبارزهی مسلحانه نیست. به این مناسبت هر ساله هر گروه و فردی به فراخور دانش و مطالعه و به میزان دور یا نزدیک بودن به رویکرد مبارزهی مسلحانه و نتایج آن، از ظن خود در حمایت بیچون و چرا و یا به مذمت و اتهام به جریان سیاسی مورد بحث از سکوی امروزی به «تحلیل» مینشیند. این درحالیست که اسناد مربوط به این جریان نه در زمان رژیم سلطنت و نه در رژیم ارتجاعی فقاهت بهآسانی در دسترس همگان نبوده و نیست تا مورخین نامغرضانه به این جنبش بهمثابهی بخشی از تاریخ ایران بپردازند. اظهارات و بیانیههای تاکنونی بعضاً بر پایهی اعلامیهها و یا منابع تائید نشده و همچنان مورد بحث صادر میشوند و یا بر پایهی نقل قول شفاهی متکی هستند.
ایران آن روز در جزیرهی ثبات فرامنطقهای قرار نداشت و متاثر از جنبش اعتراضی علیه نظامهای مستقر در اروپا، قارهی آمریکا و آسیا بود. بعد از برکناری رضا شاه از سلطنت در سال 1320 در شرایط خواست عامل خارجی و قبول محمدرضا شاه پهلوی به ادامهی نظام سلطنتی خاندان پهلوی، اندک فضای سیاسی برای جریانات سیاسی موافقان و مخالفان سلطنت باز شد. این شرایط سیاسی اما بر اساس به رسمیت شناختن «پوزیسیون» و «اپوزیسیون» برخوردار از اساسنامهی مورد پذیرش و عضویت آزاد نبود. بلکه بر پایهی توازن قوای نانوشته در کشمکشهای خیابانی و متاثر از پس از جنگ دوم جهانی بود. تنشهای اجتماعی، اقتصادی ـ سیاسی و تنظیم روابط بینالمللی در درازای دههی سی و چهل ادامه داشتند. شاهنشاه در پی فرصت برای دور زدن قانون اساسی و تحکیم قدرت سلطنت مطلقه بود. از نظر اقتصادی جامعه عمدتاً تحت تاثیر اقتصاد کشاورزی فئودالی و نیمهفئودالی بود. شاه وارث هزاران هکتار زمینهای مرغوب کنارههای خزر شد که با جلوس سردار میر پنج به سلطنت به غارت برده شده بود. اگر فقط به این بخش از اقتصاد بپردازیم، و سهواً صنعت نفت و کارگران این بخش را کنار بگذاریم، ناامیدی و فقراقتصادی و فقر فرهنگی در کمین نظام بودند. و رفتار شاه در حل معضلات تردیدآمیز بود. او به جای اتکا و تغییر روش در امر حکومتداری، به سمت متمم قانون اساسی و اقتدارگرایی فکر میکرد. مثلاً با سقوط رضاشاه در شهریور 1320 و تفویض قدرت به محمدرضا شاه پهلوی، امید میرفت تا احقاق حقوق شود و حق به حقدار برسد. این انتظار اما بهراحتی و میل «خاندان» انجام نشد و سرانجام مردم با اعتراضات خواستار رفع اموال غصب شدهی خود نه تنها در مازندران بلکه در دیگر استانها شدند. محمدرضا شاه هم زیر فشار اعتراضات، بهجای برگرداندن املاک به صاحبان اصلی خود، اراضی را به دولت واگذار کرد تا عواید حاصله در امور «خیریه و عمران» خرج شود. محمدرضا پهلوی با کمک دستیاران توانستند با این کار اعتراضات را بهطور موقت خاموش کنند. آنها میدانستند با این شگرد میتوانند دوباره تملک «خاندان» را به راحتی دست یابند. اما مجلس در سال 1328 با کمک نمایندگان نزدیک به دربار به شگرد جدیدی دست زد و آن هم با تصویب لایحهای اموال واگذار شده به دولت را نه به نام خاندان پهلوی بلکه با نام «موقوفهی خاندان پهلوی» صادر شد تا درآمدهای حاصله از املاک در امور «خیریه» هزینه شوند.
محمدرضا شاه پهلوی هم بعد از کودتای 1332 با حکم ملوکانه خود تاسیس «سازمان املاک و مستغلات پهلوی» را صادر و در سال 1337 یعنی 5 سال بعد از کودتا و سرکوب و خفقان، دستور تاسیس «بنیاد پهلوی» را به جای سازمان فوق جهت ادارهی اموال و درآمدها صادر نمود. این بار اما میزان دارائیهای بنیاد پهلوی فقط به زمینهای مازندران محدود نمیشد، بلکه در اقصا نقاط کشور مهمانخانهها، سهام بانکها، شرکتها و کارخانهها در ایران و سپس در خارج از کشور را هم در بر میگرفت. تکبر و ماهیت استبدادی شاه بهقدری بود که علی امینی نخستوزیر و طراح اصلاحات ارضی را هم تحمل نکرد و با برکناری او، «انقلاب سفید شاه و ملت» را اعلام و اجرای «اصلاحات ارضی» را به عهدهی اسدالله علم، نخستوزیر گذاشت. آیا این اصلاحات ارضی شامل زمینهای بنیاد پهلوی در مناطق شمالی ایران هم میشد؟ چنین چیزی رخ نداد و زمینهای غصب شده توسط رضاشاه در بخش کنارههای دریای خزر همچنان در مالکیت بنیاد قرار داشت. سرنوشت بخش بزرگی از مالکین به صورت دیگر رقم خورد. بزرگ مالکان زمین، در ازای «خسارت» از اصلاحات ارضی، در «قالب سهام» صاحب کارخانههای ملی شدند. این درست است که صنعت کارخانههای مونتاژ و صنایع نوبنیاد رو به رشد نهاد و خیل روستائیان بیزمین جذب کارخانهها شدند و بخشی هم در آجرپزیها مشغول و سکونت در حاشیهی شهری را به اجبار انتخاب کردند. با اوج گیری انقلاب و نامیدن آقای شاهپور بختیار به نخستوزیری، دولت او لایحهای را دایر بر برگرداندن اموال بنیاد پهلوی به دولت به مجلس ارائه نمود و استدلالش به درستی این بود که این بنیاد خود منبع فساد است. بعد از «انقلاب» 57 و روی کار آمدن حاکمیت اسلامی حامی سیستم فئودالی جدید و اوقاف، با تاسیس بنیاد چپاولگر علوی و مستضعفین، به ثروتهای بنیاد پهلوی، در واقع مردم دست گذاشت و اینک درآمد حاصل از فروش زمینهای تصرف شده از خرده مالکین زمان رضاه شاه، به شکم مرتجعین در لبنان، سوریه و... و اختصاص حقوقهای کلان به مدیران این نهاد مستکبر زیر نظارت سید علی خامنهای خرج میشوند. این یک نمونه از رفتار و اعمال شاه تحصیلکرده در خارج و آشنا به چند زبان خارجی و شاهد زندهی دموکراسی در اروپا بود.
*(توضیح عکس: ساختمان ژاندامری سیاهکل در سال ۱۳۴۹ )
اما میتوان به موردی از اصلاحات ترقیخواهانه اشاره کرد و آن هم حق رای به زنان بود. در مقابل این اقدام مثبت اما دادن حق ازدواج و طلاق در محضرخانههای روحانیون و حق وراثت نابرابر بین زن و مرد برگرفته از شرع اسلام( بخوان شرّ) پاشنهی آشیل رهایی زنان بود.
انگیزهی اصلی برخی از روشنفکران دربازهی زمانی دههی چهل و پنجاه شکستن فضای تنگ تنفس و اندیشیدن مستقل و نگرانی از آیندهی ایران بود. با شروع اعتراضات عمومی به اوضاع اقتصادی، و بنبست اجتماعی و فرهنگی، دو نیروی کارگران و حاشیهنشینان شهری کوچ کرده از روستائیان در اتحاد نانوشته با موتور کوچک تحصیلکرده و روشنفکران مخالف، شاه را از خواب 36 سال بیدار و در سال 1356اعتراف میکند که دیگر نمیشود به سیاق گذشته حکومت کرد. او در حضور سران کشوری و لشکری میگوید «با وقایع شهریور 1320 و رسیدن به قدرت، دچار ناراحتی و گرفتاریهای زیاد شدم». شاه با امید به تکرار تاریخ و ادامهی شهریور 20 زمینهی واگذاری تاج و تخت به ولیعهد میگوید: با تحولات دنیا دیگر نمیشود با این رویه (دیکتاتوری) ادامه داد... مردم عادت کردند در امور کشور دخالت کنند. تصمیم گرفتیم(بخوان گرفتم) به مردم آزادی! داده شود. درک شاه این بود که حالا باید آزادی بدهد یعنی 27 سال بعد از کودتای 1332! درحالیکه مردم در پی گرفتن آزادی بودند. شاه تاکید میکند که این «تغییرات در وضع کشور به دستور خود ماست! که ضروری تشخیص داده بودیم». یعنی از خارج دستور نمیگیریم. همهی شواهد و اسناد حاکی از آناند که دستگاه رهبری ایالات متحده آمریکا بهخوبی تشخیص داده بود که سلطنت شاه متزلزل و ادامهی آن ناممکن است. افزون براین نقش نهادهای بینالمللی حقوق بشر و نیز برآمد اعتراضات نیروهای «اپوزیسیون»، پایههای قدرت سلطنت را بیش از پیش متزلزل کرده بود. با تضاد ملت ـ قدرت، شک و تردید به صف طیفی وسیعی از اُمرا و ردههای پائینترارتش رخنه کردند.
با توجه به اقرار شاه در آستانهی بحران سیاسی، به آسانی میتوان درک کرد که چگونه سازماندهندگان مبارزات چریکی شرایط آن زمان را به درستی تشخیص و مبارزهی مسلحانه را نه برای ماجراجویی و آتشبازی بلکه شکستن فضای دیکتاتوری را انتخاب کردند. این طیف از روشنفکران بهدرستی دریافتند همهی درها برای افق دور بسته است و کلید در دست کسی است که نمیخواهد نور و گرما برای رشد آزاد جوانههای آیندهساز باز شود. شاه ترجیح میدهد تاریکی چشمها را نابینا و کمسو کند. جوانان پیشتاز اما به این نتیجه رسیدند که باید کاری کرد و با تبعیت از جنبشهای جهانی آزادیبخش، راه جنگ چریکی را به قیمت گذشتن از بقای خود برگزیدند. به باور من نخستین گروهی که به ژاندارمری شهرک سیاهکل حمله کرد، خود بیش از هر کس آگاه بود که راه برگشت به سوی تاریکی عقلانی نیست و باید به هر قیمت به سوی چشمانداز دور فکر کرد. همانطور که در بالا آوردهام: وجدان سیاسی فردی چریک و دلایل مبارزه به اندازهی رفتار جنگ مهم است. این «وظیفه» و «اراده» جنگ روانی در مقابل «قدرت» و«سختافزار نظامی» و تجربیات نظامی نیروهای منظم است. به رسمیت شناختن پیوند حیاتی خود چریکها در ارتباط با جمعیتی که از آنها برای بقا، توسعه و بازتولید هر دو طرف ضروری است. توسعهی این پیوند شامل اعتماد مردم به چریکها به عنوان یک عامل مهم در تحولات قیام است که اساس روانشناختی سیاستهای اعمال شده پس از پیروزیهای کوچک است. ما بعد از انقلاب شاهد این پیروزی کوچک به نام چریکهای فدایی خلق در پهنای ایران بزرگ بودیم. گرچه به خاطر بحثهای ناتمام در زندان و بیرون زندان در فاصلهی سالهای 50، در تائید و یا رد مبارزهی چریکی به بعد از انقلاب رسید و در فضای فوقالعاده متشنج دو سال اول انقلاب، تصمیم به سیاستی شد که همهی جریانات چریکی در دوران جنگ سرد با فاصلهگیری از احزاب برادر هزینه پرداخته بودند. اینک جهتگیری سیاستهای بهغایت انحرافی در رد یا تائید و پذیرش شرایط نوین و زیر فشار سیاستهای انحرافی شعار ضد «امپریالیستی» ارتجاع سیاه همنوا شد. بدینسان جنبش فدائیان که روزی میخواست بهعنوان موتور کوچک، موتور بزرگ تحول و پیشرفت سیاسی ـ اقتصادی و فرهنگی را به حرکت درآورد، خود زیر چرخهای موتور بزرگ ارتجاع سیاه متحمل ضربهی جبرانناپذیری شد. همرزمان پیش از انقلاب را به چالش برد و راه بیراهه را هم برای خود و هم برای نسل دوم و سوم به ارمغان آورد. نسل کنونی اما با درسآموزی از تاریخ راه دیگری را انتخاب کرده است. اگر طیفی از روشنفکران دههی چهل اسلحه را برای اعلام موجودیت و عملیات را برای تبلیغ سیاسی و دست یافتن به قدرت انتخاب کرده بودند و پس از هر عملیات با فاصلهی چند هفته اعلامیهای با هزاران مشقت بهدست بخشی از دانشجویان و علاقمندانش توزیع میکردند، امروز اما انقلاب انفورماتیک و دیجیتال و تلفن همراه جای اسلحه را گرفت. هر روزه صدها خبر در فاصلهی چند دقیقه در سراسر کشور و جهان پخش میشوند. معضل امروز نظامهای اقتدارگرا اسلحهی گرم نیست بلکه ترس از اخبار گرم در دست میلیونها کاربر شبکههای اجتماعی است. همانطوری که در سال 1998 در سخنرانی خود در پارلمان فرانسه ایراد کردم، آیندهی ایران را زنان و جوانان شجاع با سلاح دیجیتال رقم خواهند زد. ناقوس پایان نظام جهل و جنایات اسلامی ایران برای سال آینده در راستای جامعهای آزاد، سکولار، عدالتخواه و زیست محیط و محیط زیست به صدا خواهد آمد. در این چشمانداز وظیفهی جمهوریخواهان دموکرات دو چندان است. بهترین روش جلب اعتماد میلیونها معترض با ارسال اخبار دقیق است نه فتوشاپ. زیرا رژیم خود از این فتوشاپها برای بیاعتبار کردن معترضین بهره میبرد.
چریک و تروریسم
گرچه این دو جریان از هم متمایز هستند، اما غیر معمول هم نیست که برای تأثیر سیاسی بیشتر به یک شورش مسلحانه ایندو با هم ترکیب شوند. چریکها نیروهای نظامی، شبه نظامیان دولتی، پلیس و ژاندارمری را هدف قرار میدهند.
جنبهی «مثبت» اعدامهای هدفمند مدیران اجرایی- سیاسی غیر قابل انکار است. اول از همه این مدیران به قدرت نزدیک هستند و توانایی زیادی برای تأثیرگذاری بر تصمیمات دولت دارند. تأثیر روانی اعدام مدیران نزدیک به قدرت بر روی جمعیت دو برابر است: طرفداران یا هواداران چریکها بیش از پیش اعتماد به نفس در مبارزات خود به دست میآورند و افراد بلاتکلیف میتوانند به اردوگاه قیام بپیوندند. «تام باری» [5]، یکی از رهبران تاریخی جنگ ایرلند علیه نیروهای اشغالگر انگلیس، تلاش کرده بود که یک قاضی دادگاه ویژه را که انعطافناپذیر بود به قتل رساند. به گفتهی خودش مرگ این قاضی سودآورتر از مرگ 50 سیاه و سفید است.
تاکتیکها
تاكتیکهای چریكی براساس اطلاعات، در كمین نشتن و فریب دادن دشمن میباشند. هدف آنها بیثبات کردن اقتدار ایجاد شده توسط درگیریهای طولانی مدت است. از این رو میتوان نام مدرن جنگ چریکی را «جنگ کمشدت» نامید. در مورد یک اشغالگر خارجی ناخوانده، توسل به جنگ چریکی میتواند هزینههای حفظ حضور نیروهای استعماری را بالا برده و منجر به عقبنشینی آنها شوند.
جنگ چریکی علیه قدرتهای اشغالگر باید تا آنجا که ممکن است به غیر نظامیان صدمه نزند. این تاکتیک میتواند پشتیبانی مردم را تأمین کند. غیر نظامیانی که متهم به همکاری با دشمن هستند از اولین قربانیان انتقامجویی خواهند بود. چنین جنایاتی باید توسط رهبران چریکها محكوم شوند.
از آنجا که تعداد چریکها کم هستند، میتوانند در میان مردم پنهان شوند. چریکها توسط نظامهای خودکامه تروریست نامیده میشوند؛ نه به عنوان نیروهای مبارز برای آزادی و علیه خشونت دولتی. اولین پروتکل الحاقی سال 1977 کنوانسیون ژنو (که ناظر بر مخالفت با هر دو طرف درگیر نظامی است، چه یک قدرت خارجی یا استعماری، رژیمهای استبدادی یا جنگ بین دولتها.)کسانی را مبارز جنگی میشناسد که به دلیل ماهیت جنگ، لباس نظامی ندارند اما به دلیل شرایط جنگ بهطور آشکار اسلحه حمل میکنند.
جنگ چریکی به دو دستهی اصلی تقسیم میشود: چریک شهری و روستایی. در هر دو مورد، آنها متکی به تامین مواد غذایی و اطلاعات سمپاتهای خود هستند. چریکهای روستایی در مناطقی که برای پوشاندن و پنهانکاری مناسب هستند، بهویژه در مناطق جنگلی و کوهستانی فعالیت میکنند. چریکهای شهری با جمعیت درمیآمیزند اما به کمک اهالی شهر وابسته هستند. دخالت خارجی و حمایت از جنگ چریکی میتواند توسط مقامات در قدرت وسیلهای برای ایجاد احساسات ملیگرایانه در مردم و بیاعتبار کردن چریکها قرار گیرد.
نقطهی عطف بزرگ در تاریخچهی چریکها، مربوط به مائو تسه تونگ است. او درطی سالهای 1936-1938، ضمن استفاده از تکنیکهای چریکی، از شرایط جنگ جهانی دوم استفاده و آن را به یک جنگ انقلابی تبدیل کرد. «مشکلات استراتژیک جنگ انقلابی در چین» نوشته مائو تسه تونگ، انتشارات زبانهای خارجی 1964 پکن. حالا بحث در مورد برهم زدن ارتش منظم یا مهار آن نیست بلکه بحث گرفتن قدرت مطرح است. این امر با بسیج و سازماندهی مردم توسط کادرها همراه بود که مردم را از طریق تفهیم و نیز اجبار بسیج میکردند. هدف از این تاکتیک ایجاد سلسلهمراتبی به موازات دولت و در نهایت تسلط اداری بر کشور بود.
ـ از قرار معلوم طالبان امروز در افغانستان، حداقل در منطقهی پشتون برای تحقق اهداف خود در پی ایجاد ساختارهای سیاسی زیرزمینی هستند و دروس مائوئیسم را بهکار میبندد.
زنان در جنبشهای چریکی
تبلیغ خشونت زنان: تبلیغی فریبنده برای ادامهی خشونت علیه زنان است. از افسانهی یونانی مدوزا تا افسانهی بیوهی سیاه، مردان در تعجب بودند که چه چیزی میتواند همراهان شایان ستایش آنها را به چنین موجوداتی خشن تبدیل کند: جنسیت انحرافی، غیر منطقی یا حتی عاطفی؟ توضیحات بسیار و عجیبی وجود دارند که در تلاش برای توضیح پدیدهی «خشونت زنان» ارائه شوند:
تفاوت در رفتار بین زن و مرد به دور از ماهیت طبیعی خود، ناشی از شکل مکرر اجتماعی شدن است. به این معنی که خصوصیاتی که عموماً «مردانه» تلقی میشوند (مانند پرخاشگری و روحیهی رقابتی) ناظر بر عادیسازی جمعی در مجموعهای از رفتارهای خاص هستند. روش ابراز احساسات و شخصیت از شرایط «مذکر» ناشی نمیشود، بلکه از ارتباط مردان با مقوله «مذکر» ناشی میشود که این نقشها و امتیازات را به مردان میدهند.
*(توضیح عکس: "بریتانی" دختر 20 ساله کرد که به مبارزه علیه داعش برخاست)
مدت زمانی نیست که زنان به عنوان شهروندان برخوردار از حقوق و حقوق مساوی پذیرفته شدهاند. از نظر تاریخی، زنان خود را در مناطق خصوصی جامعهی مدنی محدود میکردند و محدود میشدند. در نتیجه، خشونت انجام شده توسط زنان پدیدهای است که از نظر تاریخی، غیر عادی تلقی میشود و از نظر سیاسی غیر قابل قبول! مردان اما میتوانند بهطور مشروع فعالیت خشونتآمیز داشته باشند. بهطور سنتی پذیرفته شده است که فقط مردان حق عضوگیری در ارتش را دارند و در تصورات عام پذیرفته شده است که هنجارهای رفتاری در مردان به طور «طبیعی» پرخاشگری هستند و غیره.
این نوع ساختارهای جنسیتی اجتماعی ساختارهای قدرتمندی هستند که جوامع ما و دولت را شکل دادهاند. بنابراین، سازمانهای نظامی ارتباط تنگاتنگی با توسعهی مردانگی دارند (در مقابل ارزشهای منتسب به زنانگی). سینتیا انلو [6]در کتابش به نام «مانورها» مینویسد « در سیاست بینالمللی برای مسلح کردن زندگی زنان، ارزشهای جاری شده توسط نهادهای نظامی در جامعه در طی فرایند نظامیگری به این شکل تبلیغ میشوند: «گروه اجتماعی نظامی شده» تحت کنترل ارتش قرار میگیرد، وابسته به آن است یا ارزش خود را از ارتش به عنوان یک عنصر یا ملاک نظامیگری میگیرد. نظامیگری زمانی اتفاق میافتد که درگیری مسلحانه در یک چشماندازی دیده شود و این به این معناست که برای مقابله با خشونت باید آمادگی لجستیکی و فرهنگی داشته باشیم».
فرایند نظامیگری، برگرفته از مفهوم اخیر، نقشهای غیر معمول جنسیتی را در مقایسه با عملکرد معمول این گروه اجتماعی تحمیل میکند. در درگیریهای مسلحانه، نقشهای جنسیتی به طرق مختلف تقویت میشوند که میتوانند برای زنان بسیار زیانآور باشند.
بنابراین درکمان از پدیدهی مشارکت زنان در خشونت سیاسی استفاده از «خشونت سیاسی» ارسطویی است.
میتوان به تجربهی زنان شرکتکننده در جنگهای چریکی (نیروهای مسلح انقلابی کلمبیا-ارتش خلق) و پ.ک.ک (حزب کارگران کردستان) / (حزب اتحاد دموکراتیک) / (واحدهای حمایت از زنان) اشاره کرد.
درگیری کردها در حوزهی جغرافیای سیاسی بین چهار کشور ایران، عراق، ترکیه و سوریه و نیز در کلمبیا نمونههای از درگیری در بستری از دموکراسیهای شکننده و آسیبپذیری اقتصادی شکننده و تبعیض فرهنگی و هویتی صورت گرفته و باعث شدند جنبشهای چریکی به عنوان گزینههایی برای جوامع محروم ظاهر شوند. با در نظرگرفتن این واقعیت که زنان در مقیاس بیشتری از محرومیت اقتصادی و سنت مردسالاری سنتی قرار دارند. بدیهی است در یک چنین وضعیت اقتصادی ـ سیاسی، زنان بهویژه با انگیزهی رهایی از ستم مضاعف جذب انگیزههای ایدئولوژیک ناخوانده شده بعضاً مارکسیست-لنینیست و بهویژه در معرض کمپینهای استخدام توسط گروههای چریکی قرار دارند.
آسیبپذیری اقتصادی - اجتماعی و تعهد ایدئولوژیک توضیحات خوبی برای مشارکت زنان در جنبشهای چریکی است. اما این پدیده همهگیر نیست: وضعیت زنان در مناطق کردنشین و کلمبیا نیز موتور قدرتمندی برای عضویت زنان در این گروهها است. این هم فقط به دلیل کمبود فرصتها برای زنان این مناطق بیشتر از جاهای دیگر نیست. این امر را اما میتوان با ناامنیای که زنان به دلیل اعتقادات و اعمال جنسیتی تجربه میکنند، دید. نقش سنتی جنسیتی در رابطه با ازدواج و خانواده، سرکوب جنسی، خشونت مبتنی بر جنسیت، عدم آموزش و غیره را میتوان در ناامنی زنان توضیح داد.
جنگهای آزادیبخش، از جنگ چریکی به جنگ انقلابی
- جنگ پارتیزانی یا جنگ «احزاب» یک جنگ با دستجات نظامی کوچک است. بنابر نوشتهی «موریس دوساکس» شکلگیری این دستجات به قرن هجدهم برمیگردد.(جنگهای کوچک در قرن هجدهم، انتشارات اکونومیکا،پاریس 2010. موریس دو ساکس). اگرچه پارتیزانها از روشها و فنون جنگ چریکی استفاده میکنند، اما تفاوت آن با جنگ چریکی در این است که این نوع جنگ به ندرت و هرگز خودبهخودی انجام نمیشود. و اساساً با آزار و اذیت دشمن همراه است، شبیه عملیات نظامی یک ارتش منظم علیه نیروهای نظامی منظم خارجی. نمونهی جنگ پارتیزانهای فرانسوی علیه ارتش نازی در خاک فرانسه. اما مورد کلاسیک این نوع عملیات نظامی پارتیزانی را میتوان به جنگ پارتیزانی 1812 اشاره کرد که توسط داویدوف و قزاقها علیه ارتش بزرگ ناپلئون بسیج شده بودند. این شیوه اقدامات از سال 1941 به دعوت استالین در زمان حمله آلمان به اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی سابق تکرار شد.
ـ نوشتههایی هم به پدیدهی جنگ چریکی اختصاص داده شدند، و بهویژه در اواخر قرن 18 و آغاز قرن 19 در اروپا پا به حیات گذاشتند.(رجوع شود به دبلیو. لاکر،«مطالعه تاریخی و انتقادی» لندن،1977). پدیدهی جنگهای چریکی در اروپا بهویژه پس از پایان قرن هجدهم و اوایل قرن قرن نوزدهم و پس از پایانهی سوم قرن نوزدهم با گرایش به جنگهای کوچک تحت عنوان «آرامسازی»، چه در صحنههای برخورد نظامی در آسیا و چه در آفریقا، توسط استعمارگران شکل گرفتند.
ـ اگر بخواهیم به اساس این پدیده بپردازیم، متوجه خواهیم شد که نیروهای کوچک اروپایی تقریباً همیشه بر نیروهای مقاومت با توجه به تعداد پرشمارشان پیروز میشدند. نیروهای اروپایی به ندرت شکست میخوردند.( ژان فرِمو، امپراتوری از چه ساخته شده است. «جنگهای استعماری در قرن نوزدهم» پاریس 2010). انگلیسیها در سال 1842 در افغانستان شکست خوردند، اما اختراع اسلحه «گاتلینگ» به آنها اجازه داد تا در سال 1879 به پیروزی برسند و سیاست خارجی دولت افغانستان را تا سال 1919 دیکته کنند. انگلیسیها مجدداً توسط قبایل «زولو»ها در ایساندولوانا (1879) در آفریقای جنوبی شکست خوردند. فرانسویان در «تونکن» در شمال ویتنام، «منطقهای بین شمال چین و غرب لائوس» در لانگسون (1885) متحمل شکست شدند.
ـ ژنرال آمریکایی جورج آرمسترانگ کوستر در «لیتل بیگ هورن» در سال 1876 شکست خورد. نیروهای اروپایی در مناطق ماورای دریا(کارائیب) یا روسها در تداوم توسعهی اراضی خود(علیرغم مقاومت طولانی مدت شیخ چمیل در داغستان) در جنگهای استعماری به موفقیتهایی دست مییابند. تنها استثنا مربوط به نیروهای ایتالیایی است که در یک برخورد نظامی منظم در سال 1896 در آدوآ (اتیوپی) متحمل شکست فاحش شدند. موسولینی اما با حمله به اتیوپی درسال 1935، انتقام این شکست را گرفت.
ـ اعزام نیروهای استعماری نهتنها به دلیل تسلیحات برتر خود پیروز میشدند بلکه این برتری همچنان به علت حفظ و پیشرفت تسلیحات در ارتشهای کشورهای غربی برقرار بود اما با موفقیت کمتر. آنچه تغییر کرده را باید در جای دیگری جستجو کرد.
ـ زمان به سود نیروهای استعماری که هدف آنها ماندن در کشورهای مستعمره برای مدت نامعلوم بود، نیست:
ـ سه نسل طول کشید تا مستعمرهشدگان (تقریباً به درازای دورهی استعمار که از اواسط قرن 19 تا اواسط قرن 20 ادامه داشت.) اهمیت مفهوم ملی مبارزه را کشف کنند. این همان چیزی است که اکنون سازمانهای سیاسی و نظامی را در مخالفت با نظم مستقر میکشاند: جنبشهای آزادیبخش ملی. اینها اوج یک تکامل طولانی هستند. پاسخ نسل اول در چالش با امپراتوری اروپا فقط از طریق ایدئولوژی مقاومت نامتقارن غیر نظامی، با بارهای مذهبی در میان مسلمانان یا اخلاقی در میان کنفوسیوسها یافت میشد. نسل دوم به دنبال راه دیگری است: این بار این نخبگان شهرنشین هستند که به زبان استعمارگران صحبت میکنند و از اصول لیبرالی آنها علیه استعمارگران استفاده میکنند. بدون شک این نسل فکر میکند که برتری اروپاییها از نهادهای قدرت آنها نشأت گرفته است. ایجاد حزب کنگرهی در هند، انقلاب جوانان ترکیه، اعلام جمهوری ناپایدار چین در سال 1911، تلاشهایی برای مدرنیزاسیون در تصویر جهان «متمدن» آن زمان. از مبارزهی نسل اول به مبارزهی سیاسی نسل دوم میرسیم. نسل سوم سنتز و جمعبست روشهای مبارزاتی این دو نسل است. مهمتر از همه، این نسل به موضوع ملی برای جذب نیرو در چالش با نیروهای خارجی اهمیت میداد و به این صورت سلاح استعمارگران را علیه خود استعمارگران بهکار گرفت.
ـ جنگ جهانی دوم زنگ پایان دوران استعمار را به صدا درآورد و «سفیدپوستان» در آسیا در سال 1941-1942 توسط ژاپنیها شکست خوردند: آمریکاییها در فیلیپین، هلندیها در اندونزی، انگلیسیها در مالزی (سقوط سنگاپور)، و هندوچین فرانسه تحت کنترل ژاپن قرار گرفت.
ـ با پایان یافتن جنگ و پیروزی متفقین، دیگر جایی در مورد برتری نژادی پس از مبارزه علیه نازیسم و ایدئولوژی آن در دموکراسی وجود نداشت. در سال 1948، مجمع عمومی سازمان ملل متحد حقوق بشر جهانی و به موجب آن حق تعیین سرنوشت مردم را تصویب کرد.
ـ استعمارزدایی گاهی اوقات با صلح و اغلب با خشونت آغاز شد. روح زمانه در حال تغییر است. جنگ هندوچین اثربخشی جنگ انقلابی را نشان میدهد. بهویژه پس از موفقیت کمونیستهای چین (1949). نیروهای ویت مین میتوانند به منطقهی آرام چین رفته و با اتکا به این پایگاه حرکت مبارزاتی خود را آغاز کنند و به پیروزی «دیان بین فو» منجر شد. در سال بعد در باندونگ (اندونزی)، با حضور سوکارنو، چوئن لای، نهرو و جمال ناصر، کشورهای غیر متعهد «در راستای تحقق استعمارزدایی» و «مستقل» از دو اردوگاه متضاد شکل گرفت. این قطب جدید قصد داشت به عنوان یک بازیگر، تاریخسازی کند. جنگ الجزایر(1954-1962) تا حد زیادی پیشگام صحنهی بینالمللی را حداقل در جهان آفریقایی-آسیایی به خود اختصاص داد. انقلاب کوبا (1959)، آمریکای لاتین دههی 1960 را به یک جریان انقلابی آن زمان رویاند، جایی که مبارزهی مسلحانه مقدس است. در طول دهه 1960، توانایی ویتنامیها در شکست دادن آمریكای قدرتمند، سهم تعیین كنندهای داشت. (تهاجم تت 1968).
ـ این امر اما مانع از شکست چریکها در فردای جنگ جهانی دوم نشد: در فیلیپین (هاکس)، در یونان (کمونیستها)، در کنیا (مائو مائو)، در مالزی (کمونیست های چینی).
ظهور مجدد تروریسم یا تبلیغات از طریق عمل تروریسم
ـ اگر تا سال 1968 پدیدهی تروریست در قالب جنگ چریکی در درجهی دوم اهمیت قرار داشت، اینک دوباره ظاهر شد. این مسئله عمدتاً یک مسئله تبلیغ برای اقدامات تروریسم بود و این تبلیغات کم و بیش همان «تبلیغات با عمل» بود که مورد علاقهی فوقالعادهی آنارشیستها بود. در حقیقت جایگزین جنگ چریکی شد و توسط سازمانهایی استفاده میشود که یا قادر به هدایت گروه خود نبودند یا به دلیل نداشتن پایگاه اجتماعی یا به دلیل قدرت بیش از حد دشمن در حاکمیت، عمل میکردند.
ـ اولین مشاهدات در مورد پدیدهی تروریستی این است که برخی از سازمانها به دلیل اینکه قادر به انجام کار بهتری نیستند، از آن استفاده میکنند. اگر جنگ چریکی سلاح ضعیفان است، تروریسم اما با استفادهی انحصاری از آن، سلاح ضعیفترین افراد است. مهمترین تعریف غیر ایدئولوژیک تروریسم تعریف «ریموند آرون» جامعهشناس فرانسوی است «یک عمل خشونتآمیز وقتی تروریستی نامیده میشود که تأثیرات روانی آن با نتایج کاملاً فیزیکی آن متناسب نباشد.» ( ریموند آرون «صلح و جنگ بین ملتها، پاریس، انتشارات کالمن لوی 1962»).
ـ به عنوان اقدام عمل، تروریسم شهری توسط «جبههی آزادیبخش کبک» در کانادا، فراکسیون ارتش سرخ، معروف به بریگارد سرخ در آلمان، بریگاردهای سرخ در ایتالیا یا سازمانهای بسیار کوچک مانند سلولهای مبارزان کمونیستها (بلژیک) و «اقدام مستقیم» (فرانسه) شکل میگیرند. شکلگیری بریگاردهای سرخ در اروپا را باید در چارچوب مبارزات اجتماعی در پایان دههی 1960 توضیح داد.
*(توضیح عکس: "ریموند آرون"جامعهشناس فرانسوی)
اعتصابات کارگران کارخانهها در آلمان را (بهویژه پیرلی و زیمنس) فلج کردند و سپس بخشی از جنبش کارگری را به سمت «تبلیغات مسلحانه» بهمثابهی یک روش مبارزه سوق داد. اولین اقدامات، تخریب وسایل نقلیه مسئول بخش کارگری کارخانه یا به گروکان گرفتن مدیران بود. در میان هزار و سیصد و سی و هفت نفری که به جرم عضویت درفراکسیون بریگاردهای سرخ محکوم شدهاند، 70 درصد کارگران، کارمندان بخش عالی یا دانشجو بودند. در ژوئیه 1970، «کلکتیو سیاسی متروپولیتن» به «چپ پرولتری» تبدیل شد. اندکی بعد بریگاردهای سرخ در 17 سپتامبر 1970، با به آتش کشاندن ماشین مدیر اجرایی زیمنس ظاهر شدند. در آغاز کار، بریگاردهای سرخ خود را از سایر گروههای سیاسی چپ افراطی (یا حتی چپ دارای نماینده در پارلمان) متمایز میدانستند. این گروهها، خود را گروه عملگرا معرفی میکردند. این گروهها به نوبهی خود الهامبخش شکلگیری «جنبش خودگردان» در فرانسه شدند.
در ایتالیا، بریگاردهای سرخ هژمونی حزب كمونیست ایتالیا را بر سر جنبش كارگری به چالش کشیدند و ادعا میكردند كه باید از آن گذار کرد. مدعی به دست گرفتن از سرگیری جنگ «شورشی» که در پایان جنگ جهانی دوم کنار گذاشته شده بود، بودند. در واقع مقاومت مسلحانهی ضد فاشیست در شمال ایتالیا، علیه ارتش آلمان و فاشیستهای ایتالیایی جمهوری «سالو» تا زمان «تسلیم نازیها» در ماه مه 1945 ادامه داشت. از نظر بریگاردها، این جنگ «متوقف» شده و باید از سر گرفته شود. وضعیت سیاسی ایتالیا در سالهای 1960-1970 فرصتی برای ازسرگیری جنگ «متوقف» شده و ایجاد «حزب کمونیست مبارز» بود. از این نظر بریگاردها خود را از ایدئولوژی گروههایی که به «عملگرایی» معروف بودند فاصله گرفتند.
موارد متعددی هم در «استراتژی تنش» احزاب راست وجود داشتند که منشا ورود بریگاردهای سرخ به جنگ مسلحانه شدند. این حرکت مسلحانه همچنین در یک شرایط ژئوپلیتیک جهانی اتفاق افتد. قابل توجه این است که احزاب کمونیست «معروف به احزاب برادر و زیر نفوذ اتحاد شوروی سابق» رابطهی خوبی با نیروهای جوان و «مستقل» از دو اردوگاه نداشته و مخالف عملیات چریکی بودند. اما جوانان دههی شصت میلادی در پی تغییر بیحرکتی نانوشتهی دو بلوک و تغییر فرهنگ متروک بودند. از جمله و بهویژه ظهور جنبش دانشجویی در بسیاری از کشورها (مه 68 در فرانسه، آلمان، مکزیک، آرژانتین، ایالات متحده و غیره) در ارتباط با اعتراضات علیه جنگ ویتنام و غیره. حمله به «پی آتزا فونتا» در ایتالیا در 12 دسامبر 1969 با (16 کشته و 98 زخمی) آغازگر بریگاردهای سرخ درایتالیا بود. مقامات وقت ایتالیا، یک کارگر راهآهن با گرایش آنارشیستی، به نام «جوزپه پینلی» را مسئول حمله دانستند. اما، سرانجام شبه نظامیان نئوفاشیست، در سال 1997، متهم به این حمله شدند. این شبه نظامیان پس از صدور حکمی بسیار جنجالی در مارس 2004 توسط دادگاه تجدید نظر میلان آزاد شدند. ترس از کودتا توسط راستهای افراطی در ایتالیا، مانند دیکتاتوری سرهنگها در یونان، تا حدی توضیح میدهد که چرا تروریسم چپ افراطی در ایتالیا بیش از هر کشور دیگر در اروپا توسعه یافته است. سرجیو سجیو، یکی از چهرههای سالهای رهبری بریگارد میگوید «من با این ایده بزرگ شدم که راستهای افراطی مانند یونان یا شیلی قصد کودتا داشتند و ما را خواهند کشت.» افزون بر این در واقع بین سالهای 1969 و 1975، حملات و خشونتهای سیاسی عمدتاً مربوط به گروههای راست افراطی بود:95 ٪ از 1969 تا 1973، 85٪ در 1974 و 78٪ در 1975.
در مواجهه با شکست «اقدامات تبلیغاتی» انجام شده در بین طبقهی کارگر، بریگاردهای ایتالیا تصمیم گرفتند اقدامات خود را بر روی «تبلیغات مسلحانه» یا «مبارزهی مسلحانه» و اقدامات خشونتآمیز (آدمربایی، زخمی کردن پاها) علیه «کارگزاران» دولتی، افسران پلیس، قاضیها، سیاستمداران و روزنامهنگاران نزدیک به دستگاه دولتی متمرکز کنند. این گروه که در سال 1970 دارای 1200 عضو بود، در مجموع 84 نفر را کشت. تسلیحات آنها عمدتاً از ذخیرههای پارتیزانهای جنگ جهانی دوم بود.
در سال 1974، آلبرتو فرانسیسچینی و رناتو کورچیو، از بنیانگذاران اصلی این گروه دستگیر و به هجده سال زندان محکوم شدند.
برآمد اسلامگرایی رادیکال به عنوان یک ایدئولوژی مبارزه
ـ با گذشت زمان و ظهور سازشناپذیری ایدئولوژیهای دینی، ایده بر این بود که «باید چنان ضربهای بزنیم که نه اینکه خود را به مردم بشناسانیم، بلکه باید خود را به عنوان یک تهدید بر جامعه تحمیل کنیم».
ـدر پایان دههی 1970، به ویژه در جهان اسلام، شاهد فرسودگی رژیمهای ناسیونالیستی و یا سوسیالیستی هستیم.
ـ از سال 1979، با انقلاب ایران و سپس مداخلهی شوروی در افغانستان، اسلامگرایی رادیکال (که عمدتاً از منابع مالی عربستان سعودی تامین میشد) خود را به عنوان ایدئولوژی پویای بخش بزرگی از جهان اسلام تحمیل کرد.
ـ مقاومت افغانستان در حال بازسازی جنگ چریکی بود و تروریسم در قیاس بینالمللی آن در حال از بین رفتن. اما دخالت اتحاد شوروی سابق در افغانستان از یکسو و حمایت کشورهای غربی وعربستان در چارچوب جنگ سرد دو اردوگاه به جهادگرایی سنی حیات دوباره بخشید. از این ماتریس، القاعده پیدا میشود و مورد تشویق و حمایت پاکستان، عربستان سعودی و سرویسهای امنیتی آمریکا قرارمیگیرد.
ـ موج جدید جهادیها با اولین حمله به مرکز تجارت جهانی در سال 1993 و سپس دو حمله به عربستان سعودی (1995-1996) منجر به کشته شدن 24 سرباز آمریکایی آغاز شد. به دنبال آنها حملات نایروبی و دارالسلام (1998) سپس حمله به ناو آمریکایی در خلیج عدن (2000) منجر به کشته شدن 17 آمریکایی میشود. رجوع شود به «برآمد قدرتمند القاعده تا حملات یازده سپتامبر 2011 در نیویورک». ال. رایت. انتشارات کنوپف 2006 نیویورک.
ـ حملهی 11 سپتامبر 2001 اوج تروریسم کلاسیک بود. نگاه کنید به مقاله ( ژرار شالیان، «این جنگ نیست بلکه یک مرحله نهایی تروریسم است» روزنامه لومند،18 سپتامبر 2001). هدف از این کار تولید بیشترین تأثیر چشمگیر و بیشترین تلفات ممکن بود. میتوان این عملیات را یک تروریسم کلاسیک نامید، زیرا از هیچ عامل جدیدی در آنجا استفاده نشد. در حقیقت، گرچه این اقدام تروریستی به شکل هوایی بود اما شبیه به دو حمله توسط دو کامیون انتحاری است که منجر به کشته شدن 241 تفنگدار دریایی و 58 چترباز فرانسوی در لبنان در سال 1983 و باعث عقبنشینی نیروهای غربی از آن کشور شد.
ـ در سال 2001، ظاهراً به طور پارادوکس، ایالات متحده خود را در شرایطی میبیند که در دههی 1990 در افغانستان علیه شوروی از مجاهدین افغان حمایت کرده بود.
ـ برای اولین بار از سال 1812 (هنگامی که سربازان انگلیس واشنگتن را تصرف کردند.) تاکنون، قارهی ایالات متحده آمریکا مورد تجاوز قرار نگرفته بود و باعث شگفتی افکار عمومی چه آمریکایی و چه بینالمللی شد. ماهیت استثنایی تماشایی این حملات و تعداد بسیار زیاد قربانیان باعث ایجاد عواقب آسیبزا در ایالات متحده و موج شوک این حملات بیسابقه بود. آیا لازم است اضافه کنیم که اگر حملهی مشابهی بر برجهای پتروبراس در کوالالامپور مالزی صورت میگرفت همان تأثیر روانی و تبلیغاتی را همراه میداشت یا اینکه احتمالاً بیش از چند روز خبرساز نمی شد؟
ـ پیامدهای سیاسی این حملات، متعدد و غیر منتظره بودند. آنها به نومحافظهکاران و متحدان آنها در پنتاگون و معاون رئیس جمهور آمریکا، دیگ چینی، اجازه دادند دیدگاههای استراتژیک خود را در مورد بازسازی «خاورمیانهی بزرگ» تحمیل کنند و تقریباً علیه هر کشوری که تحریککنندهی آن بوده، جواب کشنده بدهند.
ـ القاعده با حملهی بسیار تماشایی و گسترده به سرزمینی که خود را خدشهناپذیر میدانست، در واقع به خودکشی سازمانی خود کمک میکرد و خود را به از دست دادن پناهگاه افغانستان، جایی که هزاران جهادگر آزادانه در آن شکل میگرفتند محکوم کرد. در طی سالهای بعد (2002-2005)، با کمک اقدامات پلیسی و نظامی همهی کشورهای درگیر با تروریسم، سرکوب کادرهای جنبش القاعده به استثنای اسامه بن لادن و ایمن الظواهری در دستور کار قرار گرفت. و گروه القاعده به تدریج از خطر بالقوه خارج شد. امیدهایی که بر روی برخاستن تودههای شهری پاکستان در برابر مداخلهی ائتلاف در افغانستان بسته شده بود از بین رفت.
پاسخ نومحافظهکاران و پروژهی «خاورمیانهی بزرگ»
ـ دولت جورج دبلیو بوش خیلی سریع از تهدید تروریستی ابزار ساخت و «جنگ همه جانبه علیه تروریسم» را اعلام کرد و کشورهایی را در «محور شررات» قرار داد و یک دکترین جدید به نام استراتژی «پیشگیری» را تصویب کرد. [ لازم به تذکر است که در دکترین دفاعی دو تئوری وجود دارد: یکی برحذر داشتن دشمن از هرگونه سلاح قدرتمند از جمله سلاح اتمی [7]و دیگر پیشدستی علیه هر اقدام دشمن [8]]. این هم برای آمادهسازی افکار عمومی برای مداخله در عراق بود که «پُل ولفوویتز»، شماره دو در پنتاگون، از 15 سپتامبر 2001، عراق را به عنوان دشمن شماره یک تعیین کرد. ( م. دابز، برای ولفوویتز این چشم انداز جنگ ممکن است محقق شود. واشنگتن پُست.7 آوریل 2003)
ـ نقشهی نئو محافظهکاران تغییر شکل «خاورمیانهی بزرگ» بود. این شامل خاتمه دادن به «جنگ ناتمام» با مداخله درعراق به نام دموکراسی و سپس مجبور کردن سوریه به عقبنشینی از لبنان و توقف حمایت از حزبالله و حماس بود(این امر در راستای آسوده خاطر کردن اسرائیل، متحد امریکا). شعارهای پیش از این زمان «جاده اورشلیم از بغداد» را قطع کردند.
ـ سرانجام، این امر در مورد مشارکت فعال در تغییر رژیم ایران هم بود. (ب . وودوارد، «برنامه حمله»، سایمون و شوستر 2004 نیویورک). این برنامه یک فاجعه بود. ایالات متحده که در سالهای 2001 تا 2003 خود را قدر قدرت مطلق میدانست، اما در سالهای بعد به محدودیتهای قدرت خود پی برد، درحالیکه عراق و افغانستان را زیر پای خود گذاشت. ترس از حملات تروریستی توسط دولت جورج دبلیو بوش دامن زده میشد و باعث انتخاب مجدد او در در سال 2004 شد.
ـ در طول دو دوره ریاست جمهوری جی. دبلیو. بوش، سطح اعلام خطر در حد بالا و بسیار بالا در نوسان بود. وزارت امور خارجهی آمریکا در آوریل 2007 گزارشی در مورد تروریسم در جهان منتشر کرد. برای سال قبل از این، بیش از 14500 حمله تخمین زده شده بود! شاید این توضیح دهندهی این باشد که چرا قدرتمندترین کشور جهان نیز کشوری است که مردم آن بیشترین حساسیت را نسبت به ترس از تروریسم دارند.
چرا به یک چنین وضعیتی رسیدیم؟
به سادگی با یک جمعبست، جنگها در عراق، افغانستان، چچن، لشکرکشی اسرائیل در لبنان، عملیات در کشمیر و سریلانکا و... حملات منزوی انجام شده در اینجا و آنجا توسط جهادگرایان اسلامی و غیره. با این حال نمیتوان پذیرفت که هر سازمانی که علیه واشنگتن و متحدانش اقدام میکند را «تروریست» بنامیم. از نظر فنی مفهومی ندارد که یک جنبش شورشی را تروریست بنامیم که دهها هزار سرباز یا حتی بیشتر را قادر به بسیج کردن در منطقهی خود هستند. به همین ترتیب، اعلام «جنگ جهانی علیه تروریسم» پوچ است، زیرا طبیعتاً اینگونه فعالیتها مخفیانه هستند. این مداخلهی آمریکاییها در عراق بود که باعث شکلگیری القاعده «در دوطرف رودخانهی فرات» شد.
ـ در مجموع، حملاتی که توسط جهادگران وابسته یا مدعی وابستگی به القاعده انجام شدند در مقیاس جهانی و طی ده سال گذشته به کمتر از شصت حملهی مهم محدود میشوند. همهی این حملات به استثنای فیلیپین (جایی که تروریسم ابوسیاف در یک قسمت عمدتاً مسلماننشین در قسمت جنوبی مجمعالجزایر حضور دارد) در کشورهای مسلمان صورت گرفتند و بسیاری ازکشورها در آسیا و آفریقا را تحت تأثیر قرار داده است. تقریباً همهی قربانیان تروریسم از مسلمانان این کشورها هستند. گرچه دیگر اقلیتهای دینی و قومی در معرض قربانی جانبی حملات و انتقامجویی هستند.
ـ در اروپا، طی ده سال حملات قابل توجه محدود به مادرید (2004) و لندن (2005)، و فرانسه در سال 2015 بودند. از بعد از حملات 11 سپتامبر 2001، القاعده نتوانسته است یک حملهی مرگبار در خاک آمریکا انجام دهد. سازمانی که تهدیدهای آخرالزمانی در هنگام اعزام نیروهای آمریکایی به افغانستان در پاییز 2001 صادر كرده بود. القاعده و کادرهای آن بهشدت مورد ضربات کشنده قرار گرفتند و ضعیف شدند. اگر تفکر «القاعده» هنوز جنبش خود را از دست نداده است، اما جنگ عراق باعث تحرک آن و پیدایش داعش شد.
ـ اثربخشی سازمانهای مسلحانه را در واقع نباید با بیانات آنها بلکه باید با نتایج آنها سنجید. بدون تردید جریان ایدئولوژیکی که توسط اسامه بن لادن و ایمن الظواهری زایش شد اما اشاعهی ایدههای آنها از طریق شبکههای اجتماعی اینترنت از بین نخواهند رفت. مبارزه علیه آنها طولانی و تا خاموش شدن مدت زیادی طول میکشد و ممکن است در آینده شگفتی ناخوشایندی همراه داشته باشد. اما هیچ اقدام تروریستی با هر مقیاسی قادر به تعدیل توازن قدرت جهانی نخواهد بود. یادآوری مکرر خطر تروریسم با «سلاحهای کشتار جمعی» از طریق ارتباطات نوشتاری و گفتاری و شبکههای جهانی درجه اول به دلیل دستکاری سیاسی در افزایش تشویش و نگرانی از «غیر خودی» است. این دستکاری هر چند روز یکبار تکرار و در نهایت میتواند با یک جهش موجب رعب و وحشت جمعی در یک جامعه شود.
ـ چشمانداز جهانی که ما در آن زندگی میکنیم فاجعهبارتر از دوران جنگ سرد نیست. این واقعیت که غرب فقط از طریق اقدام تروریستی میتواند مورد حمله قرار گیرد، تائیدی بر قدرت ابزارهای تعدیل خشونت برگرفته از دموکراسی است. گرچه جنگ سرد از سال 2014 بهاینسو با آهنگ موزون به پیش میرود.
ـ قدر مسلم، همهی کشورها نباید خطر جهادگرایی و ظرفیت مخرب آنها را دست کم بگیرند. برای خنثیسازی آن بسیج مداوم و پرهزینهی پلیس لازم است. اما لازم به یادآوری است که پدیدهی تروریستی که یک تکنیک خشونتآمیز از جنگ روانی است و بیش از هر چیز در ذهن و اراده عمل میکند و به هیچ وجه تهدید بزرگی برای قدرتها دولتی محسوب نمیشود.
ـ این واقعیت که گروههای تروریستی فراملی میتوانند به ارتباطات محلی دست یابند، حاکی از آن است که باید بُعد بینالمللی مبارزه با این پدیده را در نظر گرفت و هر کشور باید برای هماهنگی، تبادل اطلاعات و نظارت قوانینی را به منظور خشکاندن انگیزهای تروریستی در سراسر کشور نظر بگیرد.
ـ اهداف نهایی که جهادگرایان اسلامی برای آن میجنگند، احیای خلافت و وضع قوانین شریعت در سرتاسر جهان اسلام است. و این هم مثل همیشه آرمانشهری است که در بازهی زمانی کنونی پس از لشکرکشی وسیع کشورهای ناتو به خاورمیانه و عقبنشینی تدریجی نیروهای سکولار همراه بود. از سوی دیگر اقدامات تروریستی و به قتل رساندن اقشار مردم، مطمئناً به افزایش عقبماندگی اقتصادی اکثر کشورهای اسلامی کمک کرده است.
ـ تروریسم پدیدهای است که عمدتاً بیش از حد، تواناییاش ارزیابی میشود. شکی نیست که پاکستان کانون تروریسم و تا حد زیادی مرکز درگیری افغانستان است. شورشیان افغانستان به مشکلات قابل توجهی که غرب برای آنها ایجاد کرده است اقدام میکنند. جنگهای فرسایشی در زمان اشغال افغانستان توسط اتحاد شوروی سابق زمانی به نفع شورشیان عمل میکرد که پایگاه اجتماعی مستحکم داشتهاند و از حمایت همهجانبهی کشورهای غربی برخوردار بودند. اینک اما از پشتیبانی افکار عمومی غرب برخوردار نیستند. افزون بر این، امروزه بیش از هر زمان دیگری افکار عمومی در غرب نسبت به خسارات انسانی در کشورهای خود و به درجهای کمتر در کشورهایی که میدان اصلی درگیریهای نظامی و تروریستی هستند، حساس هستند. مداخلهی نظامی به نام دموکراسی، یک فاجعه بوده و خواهد بود.
ـ در مورد مبارزه با تروریسم، قبل از هر چیز باید تغییرات وسیع در چالشهای اجتماعی را در نظر گرفت و در عین حال باید توجه داشت که در جهانِ جهانیشده تغییر توازن اساسی ژئوپولیتیکی در حال وقوع است که هریک میتوانند در فراگشت جهانی اثرگذار باشند.
3 اسفند 1399 برابر با 21 فوریه 2021
افزودن دیدگاه جدید