رفتن به محتوای اصلی

جنبش فدائی و برنامه گری

جنبش فدائی و برنامه گری
  1. توضیح

این نوشته نوعی عکسبرداری از یک نقیصۀ بزرگ در جنبش فدائی است، و آن همانا فقدان یک رویکرد "برنامه گر"[1] در این جنبش. غرض این نوشته قضاوت جنبش فدائی با معیارهای امروزی برای تحزب نیست. بلکه نگاه به گذشته – و متعالیترین شکل نگاه به گذشته، یعنی تاریخ – الزاماً بر پرسشهای امروزی استوار است؛ پرسشهائی که امروز اهمیت یافته اند. تاریخ، به اعتباری، جستجو در گذشته برای یافتن پاسخ به پرسشهای امروزی است. پس، عکسبرداری از نقیصه ای در جنبش فدائی، از آن روست که آن نقیصه، یعنی فقدان رویکرد برنامه گر، در تحزب امروزی ایرانی مطرح شده و اهمیت یافته است.

باوجود "فراخوان"های گاهگدار و بی پژواک به مبارزۀ مسلحانه و علیرغم زمینۀ بس مساعدی که جمهوری اسلامی برای بروز خشونت سیاسی فراهم آورده است، برای من تکرار ولو کمیک "سیاهکل" در جامعۀ ما متصور نیست. از این رو آنچه امروز اهمیت دارد، نه تداوم یا تجدید گفتمانهائی است که جنبش فدائی ایجاد کرد، بلکه مکث بر گفتمانهای بالقوه ای است که ایجاد نکرد.

 

  1. به اختصار در بارۀ برنامه گری

برنامه گری معیاری است امروزی و هنوز سیال برای نوعی از تحزب[2]. "نوع‌شناسی احزاب" (به عنوان شاخه‌ای از علوم سیاسی) با محور قراردادن کیفیت تعامل بین یک حزب و "نیروی اجتماعی" آن، سه نوع حزب را متمایز کرده است: حزب برنامه گر، حزب کلینتالیستی (سوداگر) و حزب کاریزمائی (فرهمند).

در بارۀ مشخصه های اساسی حزب برنامه گر، همچون بسیاری دیگر از مفاهیمی که نوع‌شناسی احزاب با آن سروکار دارد، هنوز یک تعریف "نهائی" وجود ندارد. بیشترین توافق در میان پژوهشگران این عرصه بر سر مشخصه هائی است که خوان پابلو لونا – پژوهشگر صاحب نام شیلیائی در موضوع "حزب" – برای یک حزب برنامه گر برمی شمرد. او می‌نویسد:

یک حزب برنامه گر دارای ساختار جاافتاده و تعهدات باثبات برنامه ای است، چنان که مبنای لازم را برای 1- پیوند با نیروی اجتماعی آن، 2- رقابت انتخاباتی با دیگر احزاب [بر سر قدرت یا مشارکت در قدرت] و 3- پیگیری روندهای سیاست سازی ایجاد می کند. ایده‌آل برای این که حزبی برنامه ای محسوب شود این است که حزب در هر سه عرصۀ گفته شده رفتاری برنامه ای داشته باشد، به این معنا که اولاً از پیوند ساختارمند برنامه ای (به جای کلینتالیستی یا کاریزمائی) با نیروی اجتماعی اش برخوردار باشد؛ ثانیاً برای تحقق برنامه اش – خاصه در زمانی که در قدرت است – تلاش مشخص و سنجیدنی داشته باشد و ثالثاً دارای چنان سازمان درونی ای باشد که تدوین، اشاعه و بازتولید پلاتفرم‌های برنامه‌ای را ممکن می‌سازد.

در این تعریف از حزب برنامه گر می‌توان سه بعد کلی را تشخیص داد: یکی ناظر بر سازماندهی، دومی ناظر بر سیاست سازی و سومی ناظر بر چگونگی مناسبات با نیروی اجتماعی. برای درک ملموستر از مفهوم برنامه گری مناسب است کیفیت‌های مشخصی را به دست داد که سه بعد گفته شده (نیروی اجتماعی، سازمانی و سیاستی) می‌توانند به آن کیفیت‌ها بروز یابند. به اختصار تمام، برنامه گری در مفهوم جامع آن حاوی چهار عنصر است:

  1. رویکرد اثباتی به قدرت،
  2. طرح مطالبات مشخص با شأن روشن برنامه ای،
  3. طرح گفتمان های برنامه ای در مواجهه با مسائل پایه ای،
  4. مجهز بودن به برنامه ای انضمامی و به روز، با تعبیه های لازم برای اشاعه و بازتولید آن.

شایان ذکر است که این مفهوم جامع از برنامه گری، مبتنی بر تحول انواع تحزب و سیاست ورزی در چندین دهۀ اخیر در پهنۀ جهانی است. مناسب است بر عناصر چهارگانۀ این مفهوم مکثی داشته باشیم.

عنصر نخست "رویکرد اثباتی به قدرت" است. در نیمۀ دوم قرن گذشتۀ میلادی و همزمان با برآمد جنبش فدائی، احزابی پا به میدان سیاست نهادند که هدف سیاست ورزی خود را اعمال فشار اجتماعی بر قدرت سیاسی تعریف می کردند و بر رویگردانی از قدرت و حفظ ابدی جایگاه اپوزیسیونی شان تأکید داشتند (سیاست ورزی صرفاً معارض یا اپوزیسیونی، و رویگردان از قدرت سیاسی رسمی). حزب سبز آلمان نمونۀ برجستۀ این نوع احزاب بود. تجربۀ چندین دهه سیاست ورزی از این جایگاه نشان داد که این کیفیت می تواند نتایج مثبتی را به بار آورد، اما این نتایج عموماً نتایجی منفرد و پراکنده باقی خواهند ماند. شاید مگر در شرایط بسیار استثنائی، هیچ قدرتی به صرف فشار اجتماعی برنامۀ یک نیروی اپوزیسیونی را در کیفیت انتگرۀ آن به اجرا در نخواهد آورد. از سوی دیگر افکار عمومی که تکیه گاه اصلی این نوع سیاست ورزی بود، تدریجاً علیه آن رو به تغییر نهاد و ضرب المثل "کنار گود نشسته، می گوید لنگش کن!" هر دم بیشتر نصیب آن شد، به نحوی که امروزه عدم آمادگی برای مشارکت در قدرت و پذیرش مسئولیت اجرای برنامه ای که مدعی تحول است، فقط می تواند انتظار تنبیه توسط افکار عمومی را داشته باشد.

رویکرد منحصر به کسب و حفظ قدرت توسط یک نیروی سیاسی رویکردی خطرناک و فسادآور است. اما نقد این رویکرد نه رویگردانی از قدرت، و نفی و نهی آن، بلکه رویکرد اثباتی به قدرت در بافتاری برنامه گر است. به اشاره باید بگویم که به میدان آمدن احزاب تک موضوعی نیز، که به سازمانهای "دموکراتیک" شانه می زنند، در وارد کردن موضوع مناسبات با قدرت در مفهوم برنامه گری بی تأثیر نبوده است.

عنصر دیگر برنامه گری "طرح مطالبات مشخص با شأن روشن برنامه ای" است. در این عنصر تأکید بیشتر بر شأن روشن برنامه ای است، و نه بر طرح مطالبات مشخص. لزوم طرح مطالبات مشخص توسط یک حزب سیاسی نیازمند توضیح نیست. سیاست ورزی بدون طرح مطالبات مشخص نه می تواند خود را به نیروی اجتماعی معینی [و به جامعه به طور کلی] بشناساند و نه، به طریق اولی، بر آن تکیه کند. پس هر حزبی طراح و پیگیر مطالبات مشخصی است. اما شأن مشخص برنامه ای در این مطالبات است که اولاً با آشکار کردن ارتباط مطالبات مختلف با یکدیگر، تصویر انتگره ای از آیندۀ مورد نظر حزب ترسیم می کند، ثانیاً مخاطب حزب مفروض را به تمیز آن از دیگر احزاب قادر می سازد، ثالثاً منادی طرح هر مطالبۀ مشخص، به صرف مطالبه بودن آن ولو که نیروی اجتماعی بزرگی پشت آن باشد نیست، بلکه بر شأن برنامه ای مطالبات تأکید دارد و حزب را به پرهیز از دنباله روی تشویق می کند و رابعاً – از همه مهمتر و به تبع مورد دوم و سوم – امکان تشخیص آن حزب را از یک حزب پوپولیست [راست] فراهم می آورد.

ارائۀ برنامه های تفصیلی در مقطع انتخابات، روش مرسومی در کشورهای دموکراتیک است. پاسخ خرت ویلدرز، رهبر شناخته شدۀ پوپولیسم راست هلند، به این پرسش که "چرا چنین برنامه ای ارائه نمی دهی؟"، از زاویۀ توضیح اهمیت شأن روشن برنامه ای در مطالبات مشخص، بسیار روشنگر است. او در پاسخ به پرسش مذکور می گوید: "ابعاد برنامۀ من به اندازۀ ابعاد یک تمبر پست هلند است." و این در حالی است که ویلدرز در طرح مطالبات مشخص بسیار ورزیده عمل می کند. خلاصه این که طرح مطالبات مشخص هرگاه در بافتار برنامه ای روشنی صورت نگیرد، خطر آن هست که سر از پوپولیسم درآورد.

عنصر دیگر برنامه گری "طرح گفتمان های برنامه ای در مواجهه با مسائل پایه ای" است. در تمایز با حزب برنامه ای، هستند احزابی که به "حزب گفتمانی" شناخته شده اند؛ یعنی احزابی که در کار سیاست ورزی طرح گفتمان پیرامون مسائل پایه ای جامعه را، خاصه مقدم بر طرح مطالبات مشخص قرار می دهند. این احزاب به درستی "احزاب نخبه گرا" نیز نامیده می شوند، زیرا مخاطبان این احزاب، به انتخاب خود آنها، از زمره "نخبگان" امر سیاست اند و موضوع و کیفیت سیاست ورزی شان نیز تنها برای افراد معدودی جذاب و قابل پیگیری است. تحول این احزاب بی شباهت به تحول احزاب با رویکرد منفی نسبت به قدرت نبوده است. اما تجربۀ احزاب گفتمانی مبین نکتۀ عمیقی نیز است: سیاست ورزی متکی بر آگاهی، و برنامه گری در تمایز اکید با مهندسی اجتماعی، مستلزم ترسیم چشم انداز واقعی از ممکنات و تنگناهای تحول، و خاصه مستلزم ارتقاء سیاست در ابعاد جامعه از روزمرگی و مطالبه گری به سازندگی است. این مهم بی طرح گفتمانهای برنامه ای حول مسائل پایه ای ممکن نمی شود.

"مجهز بودن به برنامه ای انضمامی و به روز، با تعبیه های لازم برای اشاعه و بازتولید آن" عنصر آخر برنامه گری است. گفتن از لزوم برنامه برای برنامه گری نوعی توضیح واضحات (tautology) است و منظور از ضبط آن در مجموعه عناصر برنامه گری نه برای تأکید بر لزوم آن، بلکه برای تأکید بر عدم کفایت آن است؛ برای تصریح این نکته است که یک حزب برنامه گر ارگانی فراتر از "سازمان برنامه و بودجه" است. نباید از نظر دور داشت که اهمیت برنامه از آن روست که نهایتاً تعامل حزب و نیروی اجتماعی اش بر آن استوار می‌گردد. بنابراین تأکید بر تعبیه های لازم برای اشاعه برنامه، ناظر بر جهات سازمانگرانه ای است که در جریان طرح مطالبات مشخص و گفتمانهای برنامه ای به اشاعۀ برنامه می انجامند. این امر بی سازمانگری بیرونی ممکن نیست. نیل به برنامه ای انضمامی و به روز و بازتولید آن نیز بی سازمانگری درونی میسر نخواهد شد.

 

  1. غیبت برنامه گری در جنبش فدائی

شاید حتی امروزه روز نیز تعداد زیادی حزب وجود نداشته باشند که اگر با معیار برنامه گری در جامعیت آن – بر پایۀ چهار عنصر برشمرده برای برنامه گری - سنجیده شوند، از این سنجش با موفقیت بیرون آیند، تا چه رسد به 50 سال پیش که کسی، حتی در سطح آکادمیک نیز، این عناصر چهارگانه را در یک مفهوم سیستمی زیر عنوان برنامه گری "یکی" نمی کرد. بنابراین چنان که پیشتر اشاره شد، منظور این نیست که مفهوم و معیاری "جامع الاطراف" معرفی شود و جنبش فدائی با آن محک زده شود. پرسشی چون "آیا جنبش فدائی برنامه گر بود؟"، بیمعنا و ضدتاریخی است. نکته اما این است که جنبش فدائی واجد هیچ یک از عناصر برنامه گری نبود، در حالی که می توانست - چه با غور در آموزشهای بنیانگزاران مکتب فکری اش، چه در تأثر از تاریخ تحزب در ایران، و چه در دادوگرفت معنوی با بسیاری از جریانهای همفکر، هممشی و همزمان خود یا احزاب دیگری که به آنها ارادت ویژه داشت - به این یا آن عنصر از عناصر برنامه گری مجهز باشد یا بشود.

3.1 مارکس و انگلس، چه در فعالیت سیاسی خودشان و چه در سنجش احزاب در کشورهای مختلف اهمیت بسیاری برای برنامه قائل بودند. البته آنها تأکید می کردند "هر گامی که جنبش واقعی به پیش بردارد، از یک دوجین برنامه مهمتر است"، اما در عین حال "... زمان بسیاری را، به ویژه در نیمۀ دوم زندگی شان، به مشاوره پیرامون برنامه و گسترش احزاب کارگری در کشورهای گوناگون اختصاص دادند."[3]

کار شناخته شدۀ آنان، خاصه مارکس، در تدوین برنامه برای جنبش کارگری و نقد دیگر برنامه های نظیر، گویای اهمیت برنامه نزد آنان است، و گویاتر از این، قضاوت صریح شان در بارۀ برنامه است، تا آنجا که زمانی انگلس در ارزیابی از اقدام گرایشی در جنبش کارگری فرانسه، ملقب به پاسیبلیستها، نوشت: "اگر پاسیبلیستها حزبی بدون برنامه به وجود می آوردند که هر کس می توانست به آن بپیوندد، در آن صورت این دیگر حزب نبود. چند صباحی در اقلیت بودن با برنامۀ درست در حیات یک سازمان، هنوز هم بهتر از ماندن در حزبی است که تنها شباهت اسمی با یک حزب بزرگ دارد."[4]

همچنین قابل توجه است که تلقی برنامه گری از نقش برنامه در آن، چنان که در بخش گذشته معرفی شد، و درک مارکس و انگلس از برنامه همخوانی موزونی دارند: برنامه، نه به عنوان سندی برای ساختمان جامعه، خاصه پس از کسب قدرت سیاسی، بلکه مقدمتاً به عنوان محملی برای تعامل بین حزب و نیروی اجتماعی فهمیده می شود. انگلس در نگاهی که بر احزاب وقت اتریش می اندازد، بر حزب کوچکی انگشت می گذارد و به معنا می نویسد که امتیاز این حزب کوچک نسبت به دیگر احزاب، برخورداری آن از برنامه است، که می تواند به بسط سریع نفوذ آن در جنبش کارگری بیانجامد.

3.2 نیازی به تأکید بر اهمیت قدرت در مکتب لنینیسم، و نه چندان در مارکسیسم، نیست. "مسئلۀ اساسی هر انقلاب قدرت سیاسی است": این آموزه به مدت یک "قرن کوچک" راهنمای مبارزات بیشترین نیروهای چپ بود، هم کمونیستها و هم سوسیال دموکراتها. در برابر این آموزۀ مسلط، بودند صداهای کم طنینی از جانب چپ نو و خاصه آنارشیستها، که اولی بر جامعه [مدنی] به عنوان منشأ دیگری برای قدرت تأکید می کرد و دومی در تأکید خود بر این منشأ، یعنی جامعه، تا نفی قدرت سیاسی – دست کم در قامت دولت – پیش می رفت.

بی التفاتی جنبش فدائی به موضوع قدرت را، علیرغم تصریح خود آن به تعلق فکری اش به لنینیسم و تأثرات نسبی اش از چپ نو، نمی توان با روی آوری یا رویگردانی فکری – عقلانی به این یا آن نحلۀ چپ توضیح داد. فی المثل آنارشیسم نزد عموم گرایشهای چپ جامعۀ سیاسی 50 سال پیش ما چنان طنین منفی ای داشت، و امروز نیز دارد، که بی التفاتی گفته شده را مطلقاً نمی توان در تأثیر جنبش فدائی از دیدگاه های آنارشیستی، به معنای یک دستگاه فکری - عقلانی، ردگیری کرد. "عمر چریک 6 ماه است"، که قالب گیری (framing) دراماتیک اجبارهای نوع مبارزۀ فدائیان بود، نیز توضیح این بی التفاتی نیست. یکی از نمونه وارترین شواهد این مدعا اعلامیۀ سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در واکنش به اظهارات آقای طالقانی است. نامبرده، به عنوان امام جمعۀ تهران، در یکی از خطبه های نمازش در نخستین ماه های پس از انقلاب بهمن، فدائیان را - به معنا - "کمونیستهای سی ساله ای که به دنبال قدرت اند" توصیف کرده بود. در پاسخ به این تعرض، اعلامیۀ سازمان در برابر فدائی مورد نظر طالقانی، فدائی ای را قرار می داد که – به معنا - "عمر او 6 ماه است و آنچه از او بماند گوری است ناشناخته". درست است که واقعیت انقلاب فدائی را به لمس ضرورت عناصری از برنامه گری نزدیک کرده است، اما رویکرد او هنوز و همچنان مبتنی بر نفی و "نهی از قدرت" است.

نه دستگاه فکری، نه آرمانها و نه مشی و سبک مبارزۀ جنبش فدائی، هیچ یک شاخص یگانه و انحصاری این جنبش نیست: مارکسیسم – لنینیسم، عدالتخواهی، آزادیخواهی اجتماعی، مبارزۀ مسلحانه، ... به واقع هیچ یک. شاید یگانه شاخص انحصاری جنبش فدائی "مرام" آن باشد: آمیزه ای رفتاری – نگرشی از نوجوئی، جسارت، تعهد، استغنا و فنا؛ یعنی "اینجائی و اکنونی" ترین جنبۀ هستی جنبش فدائی: دهۀ 40 قرن چهاردهم شمسی اکنونِ آن است و ایران، اینجایِ آن. ملتقای تاریخی چندین هزارساله در سرزمین ایران، که بر پایه اش می توان بی التفاتی جنبش فدائی به قدرت را توضیح داد.

3.3 تحزب، خاصه تحزب چپ در ایران در تاریخ یک قرن و اندی خود خالی از عناصر برنامه گری نبوده است. عناصر نیرومندی از برنامه گری را هم در فعالیت حزب کمونیست ایران و هم در فعالیت حزب تودۀ ایران می توان سراغ گرفت. تجهیز به برنامه، طرح مطالبات با شأن برنامه ای و رویکرد اثباتی به قدرت از زمرۀ این عناصر اند، که در تاریخ تحزب چپ در ایران به تفاریق بروز یافتند. نگاهی بیغرض به تاریخ و فرهنگ سیاسی مدرن ایران نمی تواند نبیند که بخش بزرگی از مفاهیم و گفتمانهای این تاریخ و فرهنگ مدیون مبارزات چپ است. جنبش فدائی نیز در این مفهوم سازی و گفتمان سازی سهم داشته است، اما این سهم به دشواری از آنچه فوقاً "مرام فدائی" نامیدم و گفتمان مبارزۀ مسلحانه فراتر می رود و تناسبی با حیات 50 سالۀ آن ندارد.

نادیده ماندن عناصر گفته شده در هستی حزب تودۀ ایران را شاید بتوان چنین توضیح داد که نقد محق جنبش فدائی به عملکرد حزب تودۀ ایران، آن را از نگاه جامع به هستی حزب مذکور، خاصه به عنوان یک ساختار حزبی، مانع می شد و مشی مسلحانه که اکیداً ساختار تشکیلاتی دیگری را ایجاب می کرد، نگاه از زاویۀ گفته شده را به حزب تودۀ ایران نالازم وامی نمود. اما عدم تأثر از حزب کمونیست ایران در عناصری از برنامه گری، در حالی که جنبش فدائی قضاوت مثبتی نسبت به آن داشت، به دشواری قابل توضیح است.

جنبش فدائی کوشش برنامه ای محدودی داشت. بدون نادیده گرفتن سهم دیگران در این کوشش، باید گفت که بخش اعظم آن به همت بیژن جزنی است. اگر مسامحتاً تجهیز برنامه ای را مستلزم 1- تحلیل و تبیین وضع مشخص جامعه، 2- تدوین برنامه بر این پایه، و 3- ممارست برنامه ای با طرح مطالبات و گفتمانهای برنامه ای بدانیم، بیژن بیش از هر کس دیگری در وجه نخست کوشید. او در چندین کتاب و رساله تحلیلهائی حتی المقدور مشخص را از وضعیت عمومی اقتصادی ایران، از بورژوازی "کمپرادور"، بورژازی بوروکراتیک، سرمایه داری ملی، خرده بورژوازی، وضع طبقۀ کارگر – از جمله در واحدهای بزرگ تولیدی و کشت و صنعتها – و از آثار اصلاحات ارضی به دست داد. این عناصر و تماسهای گرچه پراکندۀ او با مسئلۀ ملی در ایران، درک تمایز این مسئله در کردستان و آذربایجان، توضیح دیکتاتوری شاه نه فقط به عنوان خصوصیت روبنائی سرمایه داری وابسته – چنان که مسعود احمدزاده ترسیم می کرد – بلکه همچنین با خود شاه در متن تاریخ ایران و شخصیت او، می توانستند دستمایه هائی برای یک برنامۀ مدون باشند. به علاوه رسالۀ "نبرد با دیکتاتوری" – با نگاه به تنوع تضادها تا درون دربار شاه و نقد جبهۀ ملی در برخورد به اصطکاکات بین شاه و امینی – حاکی از برخورد زندۀ سیاست ورز بیژن است؛ برخورد زندۀ سیاست ورزی که استعداد سرشار طرح مطالبات مشخص با شأن برنامه ای را داشت.

 

  1. چند تجربه
    1. این نکتۀ تازه ای نیست که جنبش فدائی محصول روندهای صرفاً ایرانی در نیم قرن پیش نبود. جهان نیم قرن پیش، با کمی پس و پیش، شاهد ظهور جنبشها و جریانهای مشابه متعددی در تأثر از روندهای واحدی بود، که با مشخصه ها و تمایزات بومی معینی در کشورهای مختلف - در اروپا، آسیا، آفریقا و امریکای لاتین – سر برآوردند. با تأکید بر تمایزات گاه بسیار پررنگ در میان این جریانات، مشابهت هاشان – خاصه در تأثر از روندهای جهانی - گاه چنان است که گویا تاریخ یکی تاریخ دیگری است. خطا نیست اگر از این جریانات به عنوان جریانهای همفکر، هممشی و همزمان یاد کنیم. نقیصۀ برنامه گری و فقدان هر عنصری از آن در جنبش فدائی هنگامی بارزتر می شود که به کارنامۀ بسیاری از این جریانهای همفکر، هممشی و همزمان با آن، ولو به شتاب، نگاهی بیاندازیم.

حزب کارگران برزیل را استثنا بدانیم، نه از آن رو که تاریخ تأسیس این حزب سال 1982 است - بسیاری از بنیانگذاران و نیز مؤلفه های سازمانی حزب کارگر برزیل به همان جریانات برخاسته در دهۀ 60 و 70 قرن گذشته تعلق داشتند – بل به این دلیل که این حزب از زاویۀ برنامه گری چنان برجسته است، که انتخاب آن به عنوان محکی برای برنامه گری جنبشهای چریکی آن دوران، بدون مکث بر تاریخ بس خودویژه آن، می تواند حتی گمراه کننده باشد. جنبش فدائی بیشترین مشابهت و همدلی را با جنبش چپ انقلابی (میر، شیلی)، جنبش رهائی ملی (توپامارو، اوروگوئه) و تا حدودی با جنبش پرونیستی چریکی چپ (مونتونرو، آرژانتین) داشت. از این رو محک برنامه گری آن با عیار این جنبشها سزاوارتر است.[5]

میر در سال 1965 تأسیس شد و در اعلامیه ای در سپتامبر آن سال، مبانی نظری – برنامه ای خود را، که هدایتگر اقدامات آن بودند، تشریح کرد. در این اعلامیه میر خود را به عنوان "پیشتاز مارکسیست - لنینیست طبقه کارگر و طبقات تحت ستم در شیلی و وارث سنتهای انقلابی شیلی" معرفی می کند. هدف آن "سرنگونی نظام سرمایه داری و جایگزینی این نظام با دولت کارگران و دهقانان است، که توسط سازمان های قدرت پرولتری هدایت می شود". عنوان سند کنگرۀ نخست میر، منعقده در سال 1965، "به سوی تسخیر قدرت از طریق قیام" است. این سند مبارزۀ مسلحانه و جنگ توده ای بلندمدت را ابزارهای مشروع جنبش انقلابی اعلام می کند، اما همچنین استراتژی میر را در لزوم "اتحاد طبقۀ کارگر و تهیدستان شهر و روستا زیر هدایت سازمانهای قدرت پرولتری" تصریح می کند و رئوس برنامۀ آن را به دست می دهد.[6]

ادبیات میر ناظر بر مبارزۀ مسلحانه و جنگ توده ای شباهت بسیاری با ادبیات جنبش فدائی در این باره دارد، اما میان این دو تفاوت محسوسی نیز وجود دارد: مفهوم مبارزۀ مسلحانه و جنگ توده ای در ادبیات میر به مراتب "ابزاری" تر از این مفاهیم در ادبیات فدائی است و در جای تسخیر قدرت نمی نشیند. در ادبیات میر این مفهوم مشخصاً ابزار جنبش انقلابی برای تسخیر قدرت اعلام می شود، در پیوند با دیگر مفاهیم ناظر بر استراتژی آن قرار می گیرد، جنگ توده ای همان تسخیر قدرت تلقی نمی شود و استراتژی با جنگ توده ای خاتمه نمی یابد، بلکه با تسخیر قدرت و ترسیم چشم اندازهای گذار به سوسیالیسم تکمیل می شود. رسالۀ "چگونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود؟" - نوشتۀ بیژن جزنی، که با تعلق به مشی مسلحانه واقعبینانه ترین، منعطف ترین و دینامیک ترین رویکرد نسبت به این مشی را دارد – برای ترسیم نقش "فراابزاری" جنگ توده ای در ادبیات فدائی و غیبت رویکرد اثباتی به قدرت در این ادبیات گویاست. بیژن در این رویکرد شجاعانه، در ابتدای نوشته بر کوششهای نظری برای اثبات ضرورت مشی مسلحانه و تحقق جنبش مسلحانه به عنوان مرحلۀ نخست استراتژی جنبش انقلابی، و بنابراین بر لزوم تدارک مرحلۀ دوم تأکید دارد و می نویسد: "یكی از مهم ترین مسائلی كه امروز در مقابل جریان ها و افراد مبارز و بطور كلی در مقابل جنبش مسلحانه قرار گرفته است مسئله چگونگی گذار از مبارزه مسلحانه از سطح جریان های محدود پیشرو به سطح توده هاست." سپس می افزاید: "استراتژی جنبش انقلابی ایران دارای سه مرحله است. مرحله اول تثبیت مبارزه مسلحانه است، در مرحله دوم توده ها به مبارزه بر ضد دشمن خلق دست زده از جنبش حمایت مادی و معنوی می كنند و در مرحله سوم مبارزه مسلحانه توده ای می شود؛ یعنی جنبش تبدیل به نبرد توده ای شده و با خصلت دمكراتیك حاكمیت خلق را جامه عمل می پوشاند."[7] باقی نوشته به تشریح چگونگی گذار به مرحلۀ دوم و چگونگیهای این مرحله اختصاص دارد، با این تصریح که در این مرحله مبارزۀ مسلحانه هنوز توده ای نشده است.

فعالیت سازمان میر در سالهای حکومت آلنده فاقد مواضع چپ روانه نیست. میر تنها دو ماه پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری وضع را "یک نقطه شروع عالی برای مبارزۀ مستقیم کارگران به منظور تسخیر قدرت" توصیف می کند. این دوره همچنین با تقویت قابل توجه عناصر برنامه گری در حیات حزبی میر همراه است؛ تقریباً در همۀ عناصر آن، اما خاصه در طرح مطالبات برنامه ای و گفتمانهای ناظر بر چشم انداز گذار به سوسیالیسم. سالهای 73 تا 77، صرف عقب نشینی در برابر رژیم کودتائی پینوشه و ترمیم ضربات مرگباری می شود که این رژیم بر میر و دیگر نیروهای پیشرو شیلی وارد آورده است.

در سالهای 78 تا 83 و پس از تقویت ساختارهای نظامی داخلی، میر دست به سازماندهی "میلیشیای مقاومت توده ای" در میان رادیکال ترین و فعال ترین بخش های جنبش توده ای می زند: گروه های بیکاران، سازمان های مربوط به دفاع از حقوق بشر، مهاجران، دهقانان بومی (ماپوچه) و دانشجویان.

اولگ گویدوویچ دونوسو – استاد تاریخ در دانشگاه سانتیاگو و از مبارزان میر در سالهای 1980 تا 1990 – در مصاحبه ای به مناسبت پنجاهمین سالگرد تأسیس میر، در پاسخ به این سؤال که "... میراث سالهای 70 مبارزان ضدسرمایه داری میر برای ما چه بوده است؟" مقدمتاً بر "محتوای برنامه گر مطالبات میر" و "گفتمانهای آن حول محتوا و جهتگیری برای سوسیالیسم" به عنوان نیاز دوران ما انگشت می گذارد که "برنامۀ میر در این باره حرف بسیاری برای گفتن دارد".[8]

4.2 مکث بر تجربۀ توپامارو در اوروگوئه و قیاس آن با جنبش فدائی نیز مؤید مراتب فوق است: توپامارو نیز، همچون میر، رویکردی اثباتی به قدرت داشت، هدف مقدم خود را "ایجاد آگاهی سیاسی مردمی پیرامون ساختارهای سنتی قدرت، که بدون تخریب آنها، تغییر ماندگاری ممکن نبود" اعلام می کرد[9]، توجه ویژه ای به کارگران و دهقانان تهیدست نشان می داد، به برنامه ای برای آیندۀ اوروگوئه مجهز بود، مبارزۀ مسلحانه یگانه گفتمان برنامه ای آن نبود، ووو، اما تجربۀ توپامارو از زاویۀ دیگری نیز بسیار قابل توجه است. پینوشه، علیرغم ضربات سنگینی که به میر وارد آورد، هرگز موفق نشد آن را، به مثابه یک سازمان، از میان بردارد. دورۀ عقب نشینی و بازسازی میر بیش از 4 سال به درازا نکشید و میر هرگز از صحنۀ سیاست شیلی غایب نماند. اما وضع در اوروگوئه به کیفیت دیگری پیش رفت و توپامارو در رودرروئی با رژیم اوروگوئه در سال 1972، به سختی شکست خورد و در هم شکست. این در حالی بود که جامعۀ اوروگوئه نیز، بنا به سنتهای جاافتادۀ دموکراتیک و مسالمت جویانه در این کشور، هم از آغاز حیات توپامارو در سالهای نخستین دهۀ 60 قرن گذشته، همدلی چندانی با آن نشان نمی داد. با این حال بیست و اندی سال بعد فعالان توپامارو به صحنۀ سیاست اوروگوئه بازگشتند و از آن پس توانسته اند حضور مؤثری در این عرصه داشته باشند. دورۀ 5 سالۀ ریاست جمهوری خوزه موخیکا (از مارس 2010 تا مارس 2015)، با کارنامۀ درخشانی که از خود برجای گذاشت، اوج این کیفیت است اما تمام آن نیست.

سؤال این است: "توپامارو، علیرغم شکست اش، چگونه توانست خود را حفظ کند و بیست سال بعد [چنین مؤثر] دوباره به صحنۀ سیاست بازگردد؟"[10] پیش از پاسخ به این سؤال اشاره ای هم به جنبش مونتونرو در آرژانتین و عاقبت آن، به عنوان یک "برنمونه" (counterexample) در برابر نمونۀ توپامارو ضرور می نماید. بین سالهای 1959 و 1977، بیش از 17 سازمان سیاسی مسلح در آرژانتین پا به میدان گذاشتند. همۀ این سازمانها، سوای تمایزاتشان، می کوشیدند مبارزه مسلحانه را با بسیج مردمی ترکیب کنند. بنابراین همگی شان به سوی "کار توده ای" روی آوردند. دو تا از آنها در ایجاد تشکلهای مردمی بسیار موفق بودند. یکی از این دو، جنبش پرونیستی چریکی چپ (مونتونرو) بود.[11] این سازمان در سال 1970، همسال با جنبش فدائی، تأسیس شد و مبارزۀ خونباری را خاصه با رژیم کودتائی ژنرال ویدلا پیش برد. علیرغم موفقیت نسبی که در کار توده ای داشت، در سال 1978 به عنوان یک سازمان مؤثر، عملاً از هم پاشید، اگرچه که "نیروی ویژه" آن تا سال 1981 به مبارزه ادامه داد. به هنگام "گذار به دموکراسی" در سال 1983، که پس از 7 سال رژیم کودتا نخستین انتخابات دموکراتیک در آرژانتین برگزار شد، مونتونرو از صحنۀ سیاست این کشور رخت بربسته بود.

4.3 پاسخی عمومی و نسبی به سؤال بالا را پژوهشهای انجام یافته در احوال احزاب کشورهای امریکای لاتین، آسیا و افریقا به دست داده اند: ما در دهه های پایانی قرن گذشته و سالهای نخست قرن جاری، شاهد تغییر و تحولات قابل توجهی منبعث از بحران اقتصادی و الزامات ساختاری در سیستمهای حزبی خاصه در کشورهای امریکای لاتین بودیم. در این سالها بود که شکستهای حاد انتخاباتی برخی از احزاب در امریکای لاتین، که سیستم حزبی شان سنتاً به آنها متکی بود، به تغییرات مهمی در آن سیستمها ... انجامید. در ونزوئلا، یکی از نهادینه ترین سیستمهای حزبی "یک شبه" فرو ریخت. در کلمبیا، احزاب نوینی پا به میدان نهادند و احزاب قدیمی تر را از میدان به در کردند، در مکزیک و پاراگوئه تعادل انتخاباتی جدیدی در میان احزاب حاصل شد، در اوروگوئه احزابی که در سالهای 80 و 90 در میدان سیاست مسلط بودند، جای خود را به احزاب مهجور و در اقلیت سپردند. خلاصه این که در حالی که برخی از احزاب موفق به حفظ و ارتقای خود در این اوضاع نوین شدند، احزاب دیگری رو به زوال و نابودی یا رانده شدن به حاشیه های سیاست نهادند؛ احزابی که زمانی از نفوذ بسیاری در میان مردم جامعۀ خود برخوردار بودند... مطابق پژوهشهای گفته شده، توان پاسخگوئی احزاب به شرایط متغیر بیرونی، رابطۀ مستقیمی با انسجام و صراحت برنامه ای آنها و رابطۀ معکوسی با میزان نهادینگی و یکپارچگی ایدئولوژیک آنها داشته است. به بیان دیگر احزاب هرچه نهادینه تر بوده اند و به لحاظ ایدئولوژیک یکپارچه تر، در برابر تغییر و در کار دمسازی با اوضاع جدید شکننده تر از کار درآمده اند. به عوض، آن احزابی در برابر تغییر موفق تر عمل کرده اند که از صراحت و انسجام برنامه ای بیشتری برخوردار بوده اند. این همانا احزاب با تجانس برنامه ای در عین سیالیت ایدئولوژیک بوده اند که توانسته اند پاسخ مناسبی به تغییرات در بسیاری از کشورهای امریکای لاتین بدهند.[12]

تحقیقات انجام یافته در کشورهای آسیائی و افریقائی، و حتی در میان کشورهائی که احزاب شان گاه از میان جنبشهای مسلحانه یا شورشی برآمده اند، نیز جز این نمی گویند. مطالعه ای در 8 کشور افریقا حاکی از آن است که "در گذار موفقیت آمیز از یک جنبش شورشی/مسلحانه به یک حزب سیاسی مؤثر ... چفت و بست ممکنه میان مطالبات جنبش شورشی و یک برنامۀ سیاسی دارای اهمیت خاص است."[13]

در اینجا مناسب است بر یکی از نتایج یک تحقیق موردی در فیلیپین نیز مکث کنم. موضوع عمومی این تحقیق، شکل گیری، استقرار و نهادینگی احزاب سیاسی در جوامع در حال گذار (به عنوان نمونه در فیلیپین) است. این تحقیق ... از جمله نتیجه می گیرد که در غیاب شخصیتهای کاریزماتیک و در اوضاعی که نقش شخصیتها برای بنیان گذاری یک حزب حتی در کشورهای در حال گذار محدود و محدودتر می شود، در دورانی که دیگر امکان شکل دادن به احزاب حول ایدئولوژیها به سر آمده است و ایدئولوژیها جذابیت باخته اند، و در شرایطی که حتی بزرگترین احزاب موجود در فیلیپین محروم از برنامه های انطباقی برای ساختمان جامعه مورد نظر اند، این همانا برنامه ها و طرحهای انطباقی و متجانس اند که می توانند مشوق افراد به مشارکت در فعالیتهای حزبی و موجب جلب حمایت مردم به احزاب گردند.[14]

 

  1. فرجام

نیکبختانه، جنبش فدائی به سرنوشتی که نصیب جنبش مونتونرو و دیگرانی شد، گرفتار نیامد و "سه شبه" راه گذار از یک جنبش مسلحانه به تشکل سیاسی را طی کرد. پیشتر اشاره شد که واقعیت انقلاب جنبش فدائی را به لمس ضرورت عناصری از برنامه گری سوق داد: تلاش برای تجهیز به برنامه که در یک برنامۀ حداقلی شتابناک بروز یافت، ورود به گفتمانهای متنوع برنامه ای البته با نقش پراکنده ای که خود فدائیان در طرح آنها داشتند، و شاید برجسته تر از همه طرح مطالبات مشخصی اینجا و آنجا با شأن برنامه ای. به نظر می رسد آنچه در نگاه فدائیان کمترین تأثیر را از "پساانقلاب" پذیرفت، نگاه آنان به قدرت بود.

باری، هم الزامات و هم زمینه های تازه ای که "پساانقلاب" پیشاروی جنبش فدائی قرار داد، این جنبش را به سمت برنامه گری، به معنائی که در بخش دوم این نوشته به دست داده شد، سوق می دادند: برنامه گری به عنوان کیفیتی از مناسبات و تعامل بین یک حزب و نیروی اجتماعی آن. به واقع هم جنبش فدائی در مسیر انقلاب به جریانی سیاسی دارای پایه اجتماعی معتنابهی تبدیل شده بود.

با این حال یک برش از حیات این جنبش مؤید اکید نتایج پژوهشهای گفته شده است: فدائیان به یمن سلطۀ 8 سالۀ گفتمان مبارزۀ مسلحانه در سپهر سیاسی ایران و پیشبرد این مبارزه، توانستند نقش بی بدیلی را در سه روز منتهی به "پیروزی" انقلاب بهمن ایفا کنند و به نیروئی با کاریزما و جذابیت بس مساعد برای گسترش مؤثر خود در جامعۀ ایران ارتقاء یابند. اما این کاریزما خیلی زود فروکشید و فسرد. بیگمان عوامل متعددی در این واقعیت دخیل بودند، و فقدان برنامه گری عاملی انکارناپذیر.

 

 


[1]- برنامه گری را به جای programmaticity به کار برده ام. این لغت هنوز وارد فرهنگ لغات و انسیکلوپدیای عمومی نشده است. برنامه گری، در جامعیتی که در این نوشته منظور است، معیاری است امروزی و هنوز سیال برای نوع تحزب و بنابراین برای سنجش احزاب.

[3]- مانتی جانستون، "مارکس و انگلس و مفهوم حزب"، ترجمۀ آزاده ریاحی، نقد اقتصاد سیاسی

[4]- همان

[5]- در این نوشته به ذکر تجربۀ سه سازمان نامبرده اکتفا شده است. تجربۀ سازمانهای دیگر نیز، با درجات متفاوتی از قرابت با جنبش فدائی، فقدان هر عنصری از برنامه گری را در این جنبش نمایانتر می کند؛ از بریگاد سرخ در ایتالیا که برنامه اش استقرار یک دولت انقلابی در ایتالیا و خواهان خروج ایتالیا از ناتو بود و خانه هائی را که اشغال می کرد در اختیار بیخانمانان قرار می داد، تا جبهۀ مردمی برای آزادی فلسطین به رهبری جرج حبش، که در مواجهه با الزامات روزمرۀ حیات فلسطینیان نمی توانست از طرح مطالبات مشخص بگذرد.

[6]- Fifty Years Since Its Founding: A History of the Movement of the Revolutionary Left (MIR)

[7]- بیژن جزئی، "چگونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود؟"، تنظيم و انتشار مجدد از سازمان اتحاد فداييان خلق ايران، دی ماه ١٣٨١

[8]-نگاه کنید به 6

[9]- Christopher A. Woodruff, “Political Culture And Revolution: An Analysis Of The Tupamaros”

[10]- Peter Waldmann, “How Terrorism Ceases The Tupamaros In Uruguay?”

[11]- Pablo A. Pozzi, “The Argentine guerrilla and the masses”

[12]- Laura Wills-Otero, “The Adaptation of Latin American Parties to Changing Environment”

[13]- Devon Curtis and Jeroen de Zeeuw., “Rebel Movements and Political Party Development in Post-Conflict Societies – A Short Literature Review”, The City University of New York, 2010

[14]- Kristina Weissenbach, “Conceptual approaches to the institutionalization of political parties in transitional states: The case of Philippines”

دیدگاه‌ها

علی پورنقوی

رفیق سیروس عزیز
سلام
من کمتر مقطعی را در "تاریخ چپ" و کمتر نیروی مطرحی را در میان نیروهای چپ می شناسم، که وظیفۀ چپ را به توجه فقط به نیازهای معیشتی طبقۀ کارگر، یعنی به قول شما به حیطه زندگی طبیعی کارگران که شامل حداقل دستمزد و حمایت های مادی برای آنان و خانواده هاشان می شود، محدود کرده باشد. نگاه سریعی به انقلاباتی که زیر پرچم چپ پیش رفته اند،  نشان می دهد که این انقلابات تنها در صورتی توانسته اند پیروز شوند که "امر طبقۀ کارگر را با یک امر عمومی پیوند دهند": مبارزات مردم ویتنام، انقلاب چین، ... و نیز انقلاب اکتبر کویای این نکته اند. انقلاب اکتبر نیز با موضع علیه جنگ بود که توانست به پیروزی دست یابد.
شما به درستی بر لزوم وجه دومی که چپ باید به آن توجه داشته باشد، تأکید کرده ای. من توجه دارم که شما از لزوم ارتقاء آگاهی و شعور اجتماعی در تمام عرضه های یک جامعه نوشته ای. امر عمومی که من در بالا به آن اشاره کرده ام، می تواند معنای وسیعتری داشته باشد.
حزب چپ ایران (فدائیان خلق) نیز - چه در رئوس برنامه اش و چه در سیاستهای جاری اش - می کوشد این متد را سرلوحۀ فعالیت خود قرار دهد.
با احترام
پورنقوی

چ., 10.03.2021 - 00:56 پیوند ثابت
سیروس

رفیق پورنقوی من ازصبرومتانت شما درجواب دادن کمی سواستفاده میکنم .به نظرمن چپ ها بایددوحیطه نیازکارگران راکاملا ازهم جداکرده وبه هرکدام جواب مقتضی رابدهند.اول حیطه زندگی طبیعی یک کارگرکه شامل حداقل دستمزدوحمایت های مادی برای یک کارگروخانواده اش میباشد،که این مطلب رابلااستثناهمه چپ ها قبول دارندونوددرصدفعالیتشان روی این موضوع است حتی انقلاب اکتبرفکرمیکردصددرصدوظیفه اش همین است.اما به نظرمن قسمت دوم که تقریبا ندیده گرفته شده(درتئوری کلاسیک ،وبه اینکه حزب چپ به این قسمت دوم هم نگاه میکندودربرنامه اش هست افتخارمیکنم)زندگی جمعی انسان که بصورت آگاهی وشعوراجتماعی خودرانشان میدهدوچون انسان یک موجودبازندگی جمعی هست پس جامعه یک موجودزنده وای نه به معنی جمع جبری تک تک انسانها میباشدبلکه چیزی بیشتراست.که درنمودهای مادی آن برای طبقه کارگروکل انسانها درمدنیت وهنروعلوم خودرانشان میدهد.تااینجا که زیره به کرمان بردن بودولی نظرمن این است که کلیدحل تمام مسائل چپ برای پیشبردنظراتش درجامعه ازهنین قسمت دوم است یعنی بایدآگاهی وشعوراجتماعی مردم راعوض کنیم .به ظاهربدیهی میرسدولی درعمل تمام کشورهای سوسیالیستی ازهمین امرغافل بودند.تمامی تفاوت جامعه ایران باکشورهای پیشترفته سرمایه داری درهمین زندگی جمعی انسان است.وصدالبته که زندگی طبیعی مقدم است واول بایدآن تامین شودولی این نیمی ازراه است نیم دیگرکه حتی به نظرمن درآثارکلاسیکذبزرگان چپ مغفول مانده است همین رشدآگاهی وشعوراجتماعی درتمامی عرصه های آن است که مهمترینش مدنیت وگسترش علوم (به نظرمن انقلاب اکتبرازهمان ابتدابه خاطرندیدن همین موضوع شکست خورد)است.پرواضح است که کارگری که دریک کشورمانندکشورهای اروپایی که به لحاظ شعوراجتماعی جایگاه بسیاربالاتری نسبت به کشورهای خاورمیانه دارندزندگی مناسبتری دارند.ونکته آخراینکه رفیق پورنقوی اگراین نظرات من ازدیدشما مقبولیت دارد(وهرکجااشتباه هست امیدوارم راهنمایی کنید)دیگراحزاب چپ عملکردوسیع تروعملی ترومطمئن به برداشتن هرگام مجهزمیشوند.چنانچه این دیدگاه برای همه چپها تئوریزه وبه تزهای مشخص تبدیل شودچپ بایک لباس جدیددرعصرخودش ظاهرخواهدشدنه بالباس زمان مارکس وانگلس .نظراتش راحت تردرمیان کارگران وزحمتکشان واقشارمیانی پذیرفته میشود.حال میپرسیدچراخودت این کاررانمی کنی .راحت بگویم خودم رادرمقامی نمی بینم که بخواهم ازاین کارها بکنم چون به لحاظ گستره دانش من این مقولات نمی گنجد.مشتاقانه منتظرنظرات شما هستم .درپایان معتقدم حزب چپ درهمین راه قدم برمی داردبرای همین امیدم برای غلط یادرست بودن نظرم شما هستید.چشم به راهم.

ی., 07.03.2021 - 20:34 پیوند ثابت
علی پورنقوی

رفیق سیروس گرامی
با سلام
در حدودی که من با اصطلاح "توزیع نرمال"، به عنوان یک مفهوم در علم آمار، آشنائی دارم، این اصطلاح در مورد تعداد یک مجموعه، به صرف تعداد، به کار نمی رود، بلکه به عنوان مشخصه ای کمیت پذیر از آن مجموعه به کار می رود. مثلاً می توان گفت که درآمد مردمان یک کشور از یک توزیع نرمال برخوردار است. با این معنا توزیع درآمد کارگران فرانسه می تواند نرمال باشد، توزیع کارگران ایران هم می تواند نرمال باشد. اما این نکتۀ آماری حاوی هیچ نتیجه ای در مورد برابری یا نابرابری شرایط کارگران فرانسوی و ایرانی نیست.
گذشته از این، ولو که توزیع کارگران ایرانی و فرانسوی - به هر تعبیری از توزیع - یکسان باشد، گفتن این که توزیع یکسان است، کارگر هم کارگر است و سرمایه دار هم سرمایه دار، ابداً برای داشتن برنامه های مشابه کافی نیست. اطمینان شما از جواب من درست است. یک برنامۀ منطبق بر شرایط معین جامعه، بر پایۀ فاکتورهای بسیار متعدد و متنوعی تنظیم می شود.
با احترام
علی پورنقوی      

ش., 06.03.2021 - 22:52 پیوند ثابت
سیروس

باعرض خسته نباشیدخدمت رفیق پورنقوی دوسئوال خدمتتان داشتم اول اینکه تعدادکارگران تولیدی وخدماتی درهرکشوری آیا ازیک توزیع نرمال برخورداراست مثلا درفرانسه ومقایسه آن باایران.چون یکی ازلیدرهای سازمان چپ ایران چنین عقیده ای داشت ودوم اینکه اگرازیک توزیع برخوردارباشدبه این معنی نیست که میتواندازیک برنامه مشابه نیزاستفاده کرد؟.برای این میگویم که اگرتوزیع یکسان باشدکارگرکه کارگراست وسرمایه داردهم درهردوکشوریکی .وچون مطمئنم جواب شما خیراست پس بنابراین فاکتورهایی هست که چنان قوی عمل میکنندکه درشرایط یکسان کمیتی، پایه ای ترین مفاهیم احزاب چپ راتحت تاثیرقرارمیدهندوباعث سیاست های متفاوت میشوندکه به دنبال آن برنامه های متفاوت راموجب میشود.

جمعه, 05.03.2021 - 18:57 پیوند ثابت
علی پورنقوی

آقای احمد هاشمی،
با سلام و امتنان بابت حسن نظر شما و زاویۀ تکمیلی و به حقی که می توانست نوشته را خواندنی تر کند.
در مورد برنامه گری، تمایل من این است که این به عنوان یک ضرورت توسط جامعۀ سیاسی ایران - خواه چپ یا "ناچپ"، خواه چپ ارتدوکس یا ناارتدوکس - فهمیده شود. این مفهوم، چنان که پیشتر نوشته ام، تازه دارد وارد عرصۀ سیاست ایران می شود. "برنامه گرانه" تر نیست، اگر ظرفیتهای پذیرش و رعایت این مفهوم را فعلاً محدود به گرایشهای خاص نبینیم؟
با احترام
علی پورنقوی  
 

چ., 03.03.2021 - 22:49 پیوند ثابت
علی پورنقوی

جواد عزیز
سلام
با این امید که استقلال اندیشه و کردار مشخصۀ عمومی باشد، با شما همراه ام. با تشکر از لطف شما، اما بی تکلف، برای خودم جائی چنان که شما آن را تا حد معیار ارتقاء داده ای، قائل نیستم.
با احترام
پورنقوی 

چ., 03.03.2021 - 22:32 پیوند ثابت
احمد هاشمی

با سلام
موضوع، محتوا و همچنین مقایسه ها در مقاله شما  بسیار سنجیده و آموزنده، برای من بود. شاید اگر بطور کلی تفاوت های  منطقه ای  میان آمریکای لاتین و جنوبی را در مقایسه با خاورمیانه و شمال آفریقا را بر می شمردید، موضوع جالب تر می شد.
اما در رابطه با برنامه گری احزاب چپ من از یک مبدا شروع می کنم.
آلف- احزاب چپ با ایدئولوژی  مارکسیستی (  اروپائی) ،  در اینجا مارکسیسم برمبنای علمی استوار است. و هدف رسیدن به سوسیالیسم دموکراتیک است و همچنین انقلاب نیز ابزار رسیدن به این هدف نیست، برنامه گری ضروری است.
ب- احزاب چپ با ایدئولوژی مارکسیستی ارتدکس ( لنینیسم، استالینیسم و مائوئیسم)  این مارکسیسم برمبنای علمی استوار نیست . هدف  ایجادجامعه کمونیستی  است و تنها راه انقلاب  است. در اینجا برنامه و انقلاب  در واقع از یک جنس اند. برنامه گری ضرورتی حتمی ندارد .
 

چ., 03.03.2021 - 12:07 پیوند ثابت
جواد

ممنون ازاینکه به کامنت جواب دادید.ونشان ازعرصه تسلط شما برموضوع است .باری یکی ازرویاهای من این است که ازیک رده پایین حزبی بپرسم چرااین کارراکردی واوباچنان اطمینانی بگویدکه آنقدردرست انجام دادم که حتی رفیق پورنقوی هم نمیتواندبرآن ایرادبگیرد.ومنظورم این بودکه چنان همه اعضای حزب با اهدافشان درهرمرحله ای گره خورده اند که عملا مانندیک رودخانه خروشان دارندمسیرشان راطی میکنندوازهرلحظه آن اطلاع کافی دارند.بهرصورت دیرنیست که شاهدباشیم 

د., 01.03.2021 - 10:47 پیوند ثابت
علی پورنقوی

جواد عزیز
با سلام و امتنان از همنظری تان،
روشی که شما توصیف کرده ای، در حدودی که من از روشهای مدیریت اطلاع دارم، به واقع یکی از روشهای مدیریتی معتبر است. در این روش کوشش می شود در زنجیره ای از اهداف، از هدفهای کوچک و کوتاه مدت راه دسترسی به اهداف بزرگ و بلندمدت ترسیم شود. از زمره محاسن این روش نیز، همان است که شما نوشته ای. آنچه من می توانم اضافه کنم این است که در زنجیرۀ اهداف، فاصلۀ هر هدف و هدف بعدی را یک "راه" یا طریق دسترسی پر می کند؛ به صورت: راه - هدف1 - راه - هدف2  - راه - هدف3 ... می دانید که در تدوین استراتژی، ترسیم راه رسیدن به هدف بسیار دشوارتر از تعیین اهداف بینابینی است، و وقتی از راه می گوئیم، عوامل بسیاری را در نظر داریم. از این رو اگر فقط به تعیین اهداف اکتفا کنیم، هنوز به سطح برنامه گری نرسیده ایم.
با احترام
پورنقوی

ی., 28.02.2021 - 23:54 پیوند ثابت
جواد

باعرض خسته نباشیدقصدندارم نقدکنم ولی ازدیدمدیریتی نظری میدهم وامیدآنکه نظرخودرابه این ایده عنوان کنید.اگردرسلسله مراتب اهداف آنها را به اهداف ایده آل یاهمان سوسیالیزم که درراس هرم است وسپس به اهداف کلی که استراتژی ها را برای اهداف کلی نشان میدهدمانندسیاست های حزب ونوع سازماندهی وارتباط با جامعه (همان که خودتان نیزاین تقسیم بندی راآوردید)وسپس اهداف میانه وبعدازآن اهداف جزیی .اهداف میانه شامل برنامه های زمانی محدود مثلا دریک دوره انتخاباتی واهداف جزیی ربط تمام حوزه اجرایی حزب درخدمت اهداف میانی .این تقسیم بندی حزب به یک دیوارمحکم که عبارت ازهمان هدف ایدهآل هست تکیه میدهد.یعنی اگرنسلی درحزب بچرخد،حزب همچنان ازیک کلیت دفاع میکنداما چنان انعطافی به حزب میدهدکه حتی هرعضوساده نیز درنهایت تاثیرگذاری خودقرارمی گیرد.چرا چون کلیت رادرک کرده وحال اهداف جزئ رادقیقا حس میکندکه چگونه دارد به اهداف کل خدمت میکند.رفیق پورنقوی عرض کردم نظری ازدید مدیریتی ومعطوف به هدف است .خوشحال میشم نظرتان راجویا شوم .

ش., 27.02.2021 - 11:26 پیوند ثابت
علی پورنقوی

خانم/ آقای ناشناس گرامی
با سلام و تشکر از توجه شما
1- به درستی بر لزوم یک چارچوب حقوقی بر پایۀ رعایت قانون اساسی برای برنامه گری تأکید کرده اید. توجه دارید که من نوشته ام اگر احزاب امروزی را هم با معیارهای جامع برنامه گری بسنجیم، تعداد زیادی حزب برنامه گر نخواهیم یافت. گزارۀ اصلی ام من این است که جنبش فدائی می توانست به عناصری از برنامه گری مجهز شود، کما این که عموم جنبشهائی که با آن مقایسه کرده ام، در فقدان یک چارچوب حقوقی و در شرایط دیکتاتوری و استبداد سخت فعالیت می کردند، اما حاوی عناصری از برنامه گری بودند.
2- به نظر من جنبش فدائی در دورۀ نخستین حیات اش چندان در قالبهای ایدئولوژیک محصور نشده بود. منظورم از ایدئولوژی "نظام جامع، عقلانی شده و غایت گرای منافع" است. با شما موافق ام که ایدئولوژی به این معنا می تواند آفتی برای سیاست و سیاست ورزی باشد.
3- در مورد نکتۀ سوم شما، واقعیت این است که مفهوم برنامه گری تازه دارد در ادبیات سیاسی ایران وارد می شود. من شخصاً تحقیقی را نمی شناسم که از دورۀ ارانی تا مصدق و اکنون را از زاویه فقدان برنامه گری بررسیده باشد.
با احترام
علی پورنقوی  

جمعه, 26.02.2021 - 01:58 پیوند ثابت
ناشناس

آقای پور تقوی با توجه به برنامه گری به موضوع  درستی پرداخته است.
به نظر من این نکته ها هم مهم هستند:
۱- «برنامه گری » خردمندانه مربوط به شرایطی است که تشکل «سیاسی» در یک چارچوب حقوقی بر پایه رعایت یک قانون اساسی در سرنوشت سیاسی نقش مورد علاقه خود را ایفا می کند و نه در خارج از آن. 
اگر تنظیم و پیگیری یک برنامه برای پاسخ گویی به نیاز و ضرورت ها باشد، باید دید چرا آن نیازها مطرح نشدند. فداییان و احزاب مشابه به هر دلیلی در آن فضا نبودند. 
۲- برخورد ایدئولوژیک حق یک حزب است ولی به هزار و یک دلیل مسموم کننده روابط سیاسی است. زیست احزاب مخالف، در آن دوره متاسفانه فقط در چارچوب ایدئولوژی جریان داشت و مکتب و مرام مشخصی را نمایندگی می کردند. 
۳- ولی مشکل اصلی نبود « برنامه گری»، به نظر من شعور تاریک و حتا مرده حاکم بر جریان روشنفکری، از دوره تقی ارانی و بعد هم دوره مصدق بود که « حاکمیت قانون» به اجرای این یا آن قانون ( حتا قانون ملی شدن نفت) فروکاسته شد....
فرجام کار، گریز از  قانون گرایی و عدم پیگیری خواسته های انقلاب مشروطه حتا در همان سطح پایین خودش بود.
خیلی خلاصه، از نگاه کنونی، ضعف بینایی در نبود روشنگری، به نابینایی کامل در ایدیولوژی ختم شد.

پ., 25.02.2021 - 23:44 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید