تنها یک واژه
پاهایم را در راههایِ سخت وُ صَعب
استوار
و لرزش زانوانم را
در آغوش فشرده
و...قلبم را از عشق سرشار،
تنها یک واژه
در واپسین نفسهایم همراهم بوده
امید،
ای واژه مقدس
ای شکوهِ مانا در درازنایِ تاریکی
ای کوهِ سربرافراشته
هنگامه هجومِ زنجیر و تاریکی
ای تکیه گاه همهِ دردها
همه رنجها و تلخیهایم
من سالهاست روی تیغهِ باریک زندگی
راه می روم
سقوطِ من چقدر نزدیک است
آنگاه که مرگ در آستانهِ درگاهی
چشم از من برنمی دارد.
وگر تو را
در پنهانی ترین لایه های جانم
در نمی یافتم
در این دنیایِ غم انگیز
در این ملالِ جانفرسا
به کدام ریسمانِ موهوم و ناپیدا
چنگ می زدم!؟
تنها از اعجاز توست
از این سیلاب غرقهِ بی امان
جانی دوباره گرفتم
با تو می مانم ای واژه مقدس
در افقِ روشن و تاریکِ این راهِ طولانی
قلبم را سرشار
رها مکن دستانم را
حسن جلالی ۲ / ۲ / ۱۴۰۳
افزودن دیدگاه جدید