رفتن به محتوای اصلی

یادی از فرخی یزدی

یادی از فرخی یزدی
دو شعر از فرخی یزدی

 میرزا محمد فرخی یزدی فرزند محمدابراهیم در سال  ۱۲۶۷ شمسی در خانواده‌ای فقیر در یزد به دنیا آمد. علوم مقدماتی را در یزد در مکتبخانه و مدرسه مرسلین انگلیسی آموخت و شاعری را از کودکی آغاز کرد. تقریبا ۱۵ ساله بود که به دلیل سرودن شعرهایی علیه مدرسان و مدیران مدرسه مرسلین، از مدرسه اخراج شد. 

فرخی که از طرفداران حزب دموکرات و آزادیخواهان یزد بود، با سرودن شعری علیه ضیغم‌الدوله قشقایی، ‌حاکم یزد، به قدری مورد غضب او قرار گرفت که دستور داد لب‌هایش را با نخ و سوزن به یکدیگر بدوزند. این عمل بی‌سابقه و غیرانسانی ‌موجب بروز بلوا و شورش در میان آزادیخواهان شد. پس از آن، فرخی یزدی از زندان گریخت و اواخر سال ۱۲۸۹ به تهران آمد.

فرخی یزدی در تهران روزنامه «طوفان» را منتشر می‌کرد. این روزنامه بیش از ۱۵ بار توقیف و دوباره منتشر شد. در سال ۱۳۰۷ خورشیدی، به عنوان نماینده مجلس شورای ملی در دوره هفتم قانونگذاری، از طرف مردم یزد انتخاب شد. او در روزنامه «طوفان» به انتقاد از پهلوی می پرداخت. به همین دلیل بسیار مورد آزار قرار گرفت. حتی یک بار مورد ضرب و شتم یکی از وکیلان قرار گرفت. در نهایت پس از چند شبانه‌روز تحصن در مجلس، به مسکو فرار کرد و از آن‌جا به برلین رفت، اما با وساطت و ضمانت تیمورتاش به تهران بازگشت.

فرخی یزدی بلافاصله پس از بازگشت به تهران تحت نظر قرار گرفت. پس از مدتی به بهانه بدهی به یک کاغذفروش دستگیر شد. هم‌زمان با تشکیل پرونده‌ای با ذکر اتهام "اسائه ادب به مقام سلطنت"، ابتدا به ۲۷ ماه و پس از تجدید نظر به ۳۰ ماه زندان محکوم شد.


فرخی یزدی که زمانی سروده بود "آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی/ دست خود ز جان شستم از برای آزادی"، سرانجام در ۲۵ مهرماه ۱۳۱۸ با تزریق آمپول هوا توسط پزشکی به نام احمدی کشته شد. پیکر او در مکان نامعلومی، احتمالا در گورستان مسگرآباد، دفن شد. 

 

۱

دو  شعر  از  فرخی یزدی

۱

شوریده دل به سینه به عنوانِ کارگر
شورید و گفت جانِ من و جانِ کارگر
شاه و گدا فقیر و غنی کیست آنکه نیست
محتاج زرع زارع و مهمان کارگر
سرمایه‌دار از سرِ خوان رانَدَش ز جور
با آنکه هست ریزه‌خورِ خوان کارگر
در خز خزیده خواجه، کجا آیَدَش به یاد
پای برهنه، پیکرِ عریان کارگر
با آنکه گنج‌ها بَرَد از دست‌رنج وی
پامال می‌کند سر و سامان کارگر
آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب
ای آنکه همچو آب خوری نان کارگر
ترسم که خانه‌ات شود ای محتشم خراب
از سیل اشک دیده گریان کارگر
یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر
از برق آه سینه سوزان کارگر
کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام
رحم آورد به حال پریشان کارگر
ای دل فدای کلبه بی‌سقف بذرکار
وی جان‌نثار خانه ویران کارگر
 
 ۲

آنچه را با کارگر سرمایه‌داری می‌کند
با کبوتر پنجه باز شکاری می‌کند
می‌برد از دست‌رنجش گنج اگر سرمایه‌دار
بهر قتلش از چه دیگر پافشاری می‌کند؟
سال و مه در انتظار قرص نان شب تا به صبح
دیده زارع چرا اخترشماری می‌کند؟
تا به کی، ارباب یارب بر خلاف بندگی
چون خدایان بر دهاقین کردگاری می‌کند؟
خاکپای آن تهیدستم که در اقلیم فقر
بی‌نگین و تاج و افسر، شهریاری می‌کند
بر لب دریاچه‌های پارک، ای مالک مخند 
بین چسان از گریه دهقان آبیاری می‌کند!
نیش‌های نامه طوفان به قلب خائنین
راست پنداری که کار زخم کاری می‌کند
نوک کلک حق‌نویس تیز و تند فرخی
با طرفداران خارج ذوالفقاری می‌کند
 
 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید