لنگه کفشی دستش بود و پای درخت توت ایستاد بود و به بالای درخت که خود را پنهان کرده بودم، نگاه می کرد.
- بهت گفتم که بیا پائین... کاری باهات ندارم.
- میزنی... نمیام پايين.. همیشه همینو میگی و بعد میزنی زیرش و کتکم میزنی... نمیام پایین.
همیشه همینطور بود. مادرم هیچوقت سر حرفش نمی موند. اعتمادی به حرفش نبود، وقتی هم از او می پرسیدی که قول دادی که نزنی و چرا همیشه میزنی زیر قولت؟. جوابش هم یکی بود «برای اینکه حرف گوش نمی کنی».
چاره ای نبود و می بایستی کتک خوردن را به تن می خریدم. اگر همان موقع کتک نمی خوردم، در فرصت دیگری به سراغم می آمد و سهمیه کتکم را می گذاشت کف دستم. برام عادت شده بود و کاری هم از دستم برنمی آمد جز اینکه خود را تسلیم کنم. مشکل اینجا بود که مادرم از چیزی به نام مذاکره سرش نمی شد و تصمیم خودش را در هر شرایطی به اجرا می گذاشت. ظاهرا با خودش عهد کرده بود که روی پرنسیپ های خودش پا نگذارد و به آنها وفادار بماند.
شیطنت های من و برادرانم همیشه کار دستمان می داد. اما هیچوقت یاد ندارم که آنها کتک خورده باشند. ولی کتک خوردن خودم هیچگاه از یادم نمی رود و فکر هم نمی کنم تا وقتی که زنده هستم از یادم برود. هر وقت به گذشته نگاهی می اندازم، برایم بسیار تعجب انگیز است که مادرم، من را آنچنان کتک می زد که گاهی به نظر می رسید قصد جانم را کرده. البته باید بگم که من تنها بچه ای نبودم که توی آن خانه کتک می خورد و خودِ این ماجرا کمی درد من را التیام می بخشید که من تنها بچه ای نیستم که دچار این سرنوشت شده است. رسمی بود که همه پدر و مادرها آن را به رسمیت شناخته بودند و هیچ چیز نمی توانست این عادت را از سر آنها بیرون کند.
خانه ای بود با اتاق های بسیار که مستقل از هم بودند و در هر اتاقش چندین موجود زنده، زندگی می کردند. جمعی بودند موزون... کسی بر کس دیگری برتری نداشت... همه از یک گودال بیرون آمده بودند و آن خانه محل تلاقی این بینوایان بود... همه نسبت به هم احساس همدردی داشتند... زندگی ها بسیار شبیه هم بود و یا بهتر است گفته شود که همه عکس برگردانی بودند از همدیگر. زندگی راحت نبود ولی کسی نمی دانست که زندگی بهتری هم هست که ما از آن بی خبر هستیم و یا اینکه کجا می توان آن را یافت. هر یک به شکلی آن را به تن خریده بود و تلاش داشت که آن را برازنده روزهای زندگی خود کند. آدم های آن خانه چاره ای غیر از آن نداشتند و آن را برخلاف میل خودشان پذیرفته بودند. عصبانیت مادرانی که نان آور نداشتند، دوچندان بود. شاید کتک هایی که از مادرانمان می خوردیم راهی بود برای آنها تا کمی خود را از تلاطم روزهای سخت زندگی، التیام بخشند. هنوز هم نمی توانم بفهمم که چرا ما بچه ها می بایست جزای پلیدی زندگی را می پرداختیم... شاید کس دیگری را بانی بدبختی خود نمی یافتند جز ما کودکان بینوا؟
درخت توت در کنار حیاط خانه سر به آسمان کشیده بود و تنها تفرجگاه من و دیگر بچه های خانه بود. مخصوصا تابستانها که پُر بود از توت و برگهایی که مشتاقان فراوانی داشت. درخت توت محلی بود برای اطراق کردن در لابلای شاخه های آن و فخر فروختن به بچه های محله که برای غذای کرم ابریشم هایشان پشت درب خانه به صف می شدند و التماس می کردند که به آنها برگ توت بدهیم تا کرم های ابریشم شان از گرسنگی نمیرند. صاحب درخت توت بودن، احساس خوشایندی در ما ایجاد می کرد و با آمدن تابستان، آغازی بود برای قدرت نمایی. احساس قدرت با در اختیار داشتن درخت توت، غیر قابل وصف می باشد. بالای درخت توت، بر روی شاخه های آن می نشستیم و تصمیم می گرفتیم که چه کسی برگ توت دریافت کند و چه کسی دست خالی به خانه اش برگردد. درخت توت ابزاری بود برای قدرت نمایی و ما از آن به بهترین نحو استفاده می بردیم و کسی هم نبود تا قدرت ما را به سخره بگیرد. قدرتی پنهان که کسی آن را به حساب نمی آورد. محله ای که در گنداب خودش غوطه ور بود و فرصتی دست نمی یافت تا به تنها درخت توت محله توجه ای نشان دهد. درختی که تبدیل شده بود به نماد قدرت چند کودک بینوا که حتی تنبان به پا نداشتند.
درخت توت تنها نماد قدرت نبود... نماد آزادی هم بود... پناهگاهی بود برای گریز از ستم مادرهایمان... در لابلای شاخه های درخت توت پناه می گرفتیم تا ساعتی از خشم مادرانمان دور بمانیم. ما کودکانی بودیم که قدرت نمادی خود را در پای خشم مادران خود از دست می دادیم. راه دیگری در سر راه خود نداشتیم جز تن دادن به قدرت مادرانمان. آنها تنها پناهگاه واقعی ما کودکان بودند. انتخابی نداشتیم جز تن دادن به سرنوشتی که برایمان رقم زده شده بود. در طی روز به نمایش قدرت مشغول بودیم و بچه های محل را زیر سیطره خود داشتیم و به هنگام غروب و با گستره تاریکی، می بایست از سریر قدرت به زیر می آمدیم و گردن در مقابل مادرانمان خم می کردیم. بازی قدرتی بود که آن را هر روز به نمایش می گذاشتیم. هر دو قوانین بازی را پذیرفته بودیم... قوانین نانوشته ای بود، اما هر یک از ما می دانست که چگونه باید بازی را پیش ببرد. نظم ناعادلانه ای حاکم بر خانه بود، اما کسی قادر نبود تا آن را به چالش بکشد. بیچارگی اهالی خانه آن بود که کسی از نظم دیگری اطلاع نداشت تا بتواند نظم حاکم را به زیر بکشاند یا به زیر سئوال ببرد.
درخت توت سایبانی هم بود برای فرار از هُرم گرمای تابستان. چتری بود برای سایه افکند بر حیاط خانه تا اهالی خانه را در زیر سایه خود از گرمای سوزان تابستان، دور بدارد. توت های شیرین و آبدارش را همچون تحفه ای بی مقدار، ارزانی اهالی خانه می کرد که در عصرهای تابستان و در پای سماور چای که زنان و کودکان را به دور خود گرد می آورد، شیرینی بیشتری بیفزاید. حیاط خانه، جارو کشیده می شد و آبی بر سنگ های تفته حیاط پاشیده می شد تا گرمای روز را از خود دور کند. هلهله ای در میان کودکان و مادران سر می گرفت و لحظاتی را برای اهالی خانه فراهم می ساخت تا همگی به دور از مشکلات روزانه، به دور هم گرد آیند و با صرف چای و توت های چیده شده در شادی یکدیگر سهیم شوند. با غروب خورشید و هجوم پشه ها، بساط شادی جمع می شد و هر کس به اتاق محقر خود پناه می بُرد. ضیافت فقیرانه ای بود که تقریبا هر روز برگزار می شد.
هوای گرگ و میش، حزن انگیزترین لحظه ای بود که خانه را در خود فرو می برد و اندوه جانکاهی را بر فضای خانه پراکنده می کرد. چراغ های گرد سوز نفتی که روشن بخش اتاق ها بودند، برای صرفه جویی نفت تا می توانستند از روشنایی اندک روز استفاده می بُردند تا ریالی را برای اهالی اتاق پس انداز کنند. چراغ ها زمانی روشن می شدند که تاریکی، خانه و اتاق ها را در خود فرو بُرده بود و دیگر خساست مجاز نبود. سوسوی چراغ های گرد سوز در هر اتاقی نشان از زندگی بود که جریان داشت. نوری که از پشت پنجره های پَرده کشیده، پرتوافشانی می کردند، قادر نبودند که تاریکی حیاط خانه را در خود فرو برند. حتی چراغ های گرد سوز، بسختی می توانستند فضای اتاق را روشنایی بخشند. نور چراغ ها تنها برای اینکه اهالی اتاق بتوانند یکدیگر را ببینند، کفایت می کرد و نه بیشتر.
هنوز در پای درخت با لنگه کفشی که در دست داشت، ایستاده بود و انتظار داشت که من به حرفش گوش کنم و پائین بیایم. به خوبی می دانستم که با پائین آمد با چه چیزی روبرو خواهم شد و هیچ خدایی هم نیست که بتواند مرا از عقوبتی که انتظارم را می کشد، نجاتم دهد. دچار استیصال شده بودم و نمی دانستم که چه باید کرد. این را خوب می دانستم که نمی توانم تمام شب را در بالای درخت بگذرانم. بلاخره دیر یا زود بایستی از درخت پائین می آمدم، اما هرچه دیرتر پائین می آمدم، شاید می توانست از عصبانیت مادرم کاسته شود و در نهایت با دوتا مُشت و لگد، کار خاتمه یابد. اما تجربه ام از گذشته، چیز دیگری بود از رویا پردازی که در ذهن خود می پروراندم. سعی می کردم خودم را دلداری بدهم و با نقشه های که در سر می کشیدم، خود را برای دفعات بعد آماده کنم. نقشه ای که در سرم بارها نقش بسته بود، پیدا کردن جایی مناسب در لابلای شاخه های درخت و تبدیل کردن آن به مکانی برای خوابیدن بود. اما نمی دانستم که این نقشه را چگونه باید عملی کرد. مشکل، نقشه هایی نبود که در سرم یکی پس از دیگری نقش می بست. مشکل آنجا بود که من از هوش مهندسی هیچ بهره ای نبرده بودم تا بتوانم به مانند پرنده ای برای خود لانه ای بسازم. حتی نمی دانستم که از کجا باید شروع کرد. ولی همین تخیلات ماورای طبیعه که به ذهنم خطور می کرد، موجب می شد تا کمی اضطرابم فروکش کند و مرا از فضای خانه دور سازد. دیگر مادرم را، لنگه کفش به دست در مقابل خود نمی دیدم و با تخیلات خود در لابلای شاخه های درخت توت ماوا می گرفتم. نزاع نابرابری بود. هیچ شانسی در مقابل زنی که مرا به این دنیا آورده بود، نداشتم، جز تسلیم شدن و گردن فرود آوردن در مقابل او، کار دیگری از من ساخته نبود. حتی در توانم نبود که بتوانم در مقابل او استقامت کنم. تار و پودم به او وابسته بود و بدون او هیچ امنیتی برای خود حس نمی کردم. شقاوت او را در مقابل امنیتی که به من ارزانی می کرد، پذیرفته بودم. بی آنکه دلیل تکریم در مقابل او را فهمیده باشم. تنها حسم بود که مرا قانع می ساخت تا گردن به توافق نانوشته بدهم و آن را بدون اما و اگر اجرا کنم. چاره دیگری در پیش پایم نبود.
چندین ساعت بود که از دست مادرم فرار کرده بودم و در بالای درخت توت پناه گرفته بودم. خسته، گرسنه و تشنه بودم و دیگر طاقت ایستادگی در خود نمی دیدم. خوردن بیش از اندازه از توت های صابونی درخت توت چندان مفید برای معده های ما بچه ها نبود. معده هایی که محل رشد و نمو کرم های تریشیت هم بودند. اما همه ما به آنها خو گرفته بودیم و پدیده ناملموسی برایمان نبود. عارضه ای بود که همه بی آنکه بدانند، آن را جزئی از وجود خود می دانستند. کوچک و بزرگ از آن بی بهره نبودند. خوردن زیاد از توت های صابونی، معده را به کار می انداخت و مجبور بودیم که زود به زود به سمت مستراح خانه بدویم تا از کتک خوردن مضاعف اجتناب کنیم. خراب کاری در شلوار به معنای رختشویی بیشتر برای مادرانمان بود، چیزی که آنها را چندان خوشحال نمی کرد.
دیگر نمی دانستم که چه باید کرد. خسته بودم و خورشید نیز بار خود را می بست تا راه را برای تاریکی شب باز کند. به پائین درخت چشم انداختم. اثری از مادرم نبود. نمی دانم که چه مدت بود که او از پای درخت رفته بود. کمی آرامش پیدا کردم اما بسیار زود گذر بود، چرا که می دانستم در نهایت باید از درخت پائین بیایم و با او رو در رو شوم و سهم کُتکم را تحویل بگیرم. بغض گلویم را می فشرد و هوای نیمه تاریک نیز سنگینیِ بود مضاعف بر تنهاییم. تنها در بالای درخت ماوا گرفته بودم و کسی در پائین نبود تا از من در برابر مادرم ، حمایتم کند. کسی نبود که بتوانم به او پناه ببرم. کسی در آن خانه نبود که بتواند پناهی باشد برای کس دیگری. همه نیاز به کسی داشتند که به آنها پناه دهد. اما دریغ از یک پناه دهنده. هرچه جستجو می کردی، کمتر می یافتی.
غروب حزن انگیزی بود و پشه ها هم دست از سرم برنمی داشتند و نیش های پی در پی شان شکنجه مضاعفی بود بر درد تنهائیم. بی اختیار شروع به گریه کردن کردم. نمی دانستم برای سوزش نیش پشه ها ست یا ترس از خشم مادری که مرا به استیصال کشانده بود و در اتاق به انتظار نشسته بود.
از بالای درخت دیدم که یکی از زنهای خانه با آفتابه از اتاقش بیرون آمد و به سر شیر آب حوض رفت تا آن را برای رفع حاجت پر کند. به مستراح رفت و بعد از چند دقیقه از مستراح بیرون آمد و به سمت اتاقش می رفت که متوجه شد که من هنوز بالای درخت توت هستم. پای درخت آمد و گفت: خیال پائین اومدن از درخت نداری... هوا داره تاریک میشه و ممکنه از درخت پائین بیفتی. از مادرم می ترسم که مرا کتک بزند. با صدایی که طنین مهربانی از آن بر قلب می نشست، گفت: نگران نباش... بیا پائین و با هم میریم پیش مادرت و از او خواهش می کنم که باهات کاری نداشته باشد و تو را اینبار ببخشد. تردیدی نداشتم که او وساطت من را خواهد کرد ولی هیچ تضمینی نبود که مادرم به حرف او گوش کند و به قولی که به او خواهد داد، پایبند بماند. اما چاره دیگری نداشتم جز تنها راهی که در سر راهم بود. با احتیاط از درخت پائین آمدم و با او به سمت اتاق رفتیم. از پشت درب، مادرم را صدا زد. لحظه ای نگذشت که مادرم در جلوی درب اتاق ظاهر شد و بدون اینکه توجه ای به زنی که میخواست وساطت من را بکند، با عصبانیت و غضب رو به من کرد و گفت: بالاخره پائين اومدی، پدرسگ حروم لقمه...
زن مهربان به مادرم گفت: اومدم که ازت بخوام که او را ببخشی و قول میده که به حرفات گوش کنه.
مادرم چند لحظه ای سکوت کرد و رو به زن کرد، سری تکان داد و گفت: باشه... بخاطر روی شما او را می بخشم و بعد با غضبی که هنوز از چهره اش رخت نبسته بود رو کرد به من و گفت: پدرسگ... بیا تو.
با احتیاط به درون اتاق خزیدم و در گوشه ای در پائین اتاق نشستم و زانو هایم را در بغل گرفتم. هنوز نمی توانستم به قول او باور داشته باشم، اما مگر کار دیگری از دستم برمی آمد جز امید دادن به خودم که او بر سر قولش خواهد ایستاد و امشب را نادیده خواهد گرفت. زن، خداحافظی کرد و با آفتابه ای که به دست داشت به اتاق خود برگشت.
در جای خود کز کرده بودم و حرکات مادرم را زیر نظر داشتم و هر لحظه منتظر بودم که به سراغم بیاید. همیشه دچار استرس و اضطراب بودم و عاملی شده بود که اغلب تشک خود را خیس کنم. هیچ چیز در جای خودش نبود. نه آرامشی بود و نه رضایتی از روزهای زندگی سگی که همه را در خود پیچانده بود. گندابی بود که چهره زندگی به خود گرفته بود و بوی تعفنش شامه ی هر زنده ای را می آزُرد. آن شب به خیر گذشت و با خوردن شام که از یک تخم مرغ آب پز و یک سیب زمینی پخته شده تدارک دیده شده بود، به پایان رسید.
خانواده ما همانند دیگر اعضای آن خانه از سه وعده غذایی برخوردار بودند. اما محتوای این سه وعده غذا هیچ تشابهی با سه وعده غذای بسیاری از خانواده هایی که نزدیکی فامیلی با ما داشتند، نبود. تنها تشابه در نام این سه وعده غذا بود. صبحانه، ناهار و شام...
****
صبح با لگد مادرم از خواب بیدار شدم تا خود را برای رفتن به مدرسه آماده کنم. چای شیرین با نان و پنیر را خوردم و لباسهایم را به تن کردم، دفتر و کتاب را زیر بغل گذاشتم و به سرعت به سمت مدرسه حرکت کردم. تابستان را پشت سر گذاشته بودیم ولی هنوز هوا گرم بود و تا آمدن زمستان راهی طولانی باقی مانده بود. همیشه دیر به مدرسه می رسیدم و مدیر مدرسه مانند جلّادی که در انتظار قربانی های خود باشد در حیاط مدرسه و با در دست داشتن ترکه ای، قدم می زد. آماده بود تا کف دست های من و دیگر شاگردانی که دیر به مدرسه رسیده بودند با ترکه ای که در دست داشت، آشنا سازد. عصبانیتش زمانی اوج می گرفت که دست خود را هنگام پائین آمدن ترکه، جاخالی می دادیم. اما این جاخالی دادن ها مانع نمی شد که او از زدن ما صرفنظر کند و برعکس باعث می شد که ترکه اضافی را هم به جان بخریم. بعد از تحقیر مدیر مدرسه باید منتظر تحقیر معلم کلاس هم می بودم. زاده شده بودم که هم روحا و هم جسما تحقیر بشوم و آن را جزئی از روزهای زندگی نکبت بار خود بدانم و ثبت کنم. وحشت از مدیر، وحشت از ناظم مدرسه، وحشت از معلم و وحشت از خانه و مادر... وحشت سراسر وجودم را در خود گرفته بود و نمی دانستم که چگونه باید از آن رهایی یافت... هر جا که پا می گذاشتی، می بایستی تحقیر را به جان و دل می خریدی و گریزی از آن نبود. پاسخی برای چرایی تحقیری که متحمل می شدم، نداشتم و حتی نمی توانستم یا جرات نمی کردم از تحقیر کننده خود، چرایی رفتار تحقیرآمیزش را بپرسم... آن را همچون زهری در گلو فرو می بردم و در اعماق روحم ذخیره می کردم تا در فرصتی مناسب آن را به بیرون استفراغ کنم.
از مدرسه از مدیر از ناظم از معلم، بیزار بودم. تنها زور مادرم بود که مجبورم می کرد که به مدرسه بروم. موفقیتی از مدرسه رفتن کسب نکردم جز خواندن و نوشتن. همین برایم کافی بود تا با خواندن به حقایقی دست یابم که بتواند پاسخ بسیاری از سئوالاتم را بدهد. وقتی که اولین بار در کتاب مدرسه خواندم که «بابا نان داد» برایم غریب بود... تا آنجا که یاد می آورم، نانی ندیدم که از «بابا» گرفته باشم. جمله ای که خواندنش را فرا گرفته بودم هیچ معنایی برایم نداشت و تصویری که در آن حقیقت را تداعی کند دیده نمی شد. آیا کتاب دروغ می گوید و می خواهد من را فریب دهد. اولین بار بود که واژه «چرا» در ذهنم شکل گرفت. از خود پرسیدم، که چرا کتاب باید دروغ بگوید. چه نفعی در دروغ گفتن دارد. من که تاکنون نانی از «بابا» نگرفته ام، پس چرا باید یاد بگیرم و بخوانم که «بابا نان داد» وقتی که تاکنون نانی نداده است. اولین بار بود که فهمیدم نباید به هر چیزی که در کتاب ها نوشته می شود باور کرد و آن را پذیرفت.
رفتن به مدرسه همانند شکنجه ای بود که هر روز می بایستی آن را متحمل می شدم بی آنکه بتوانم اعتراضی کنم. مادرم خوب می دانست که مدرسه رفتن من فقط تکلیفی بود که می بایست انجامش می دادم تا او وجدانش آرام گیرد. باز هم خوب می دانست که من هیچوقت نمره دو رقمی تاکنون از امتحانات خود نگرفته ام و نخواهم گرفت. به موفقیت من باور نداشت. تنها یک بار که موفق شده بودم، نمره دو رقمی از دیکته بگیرم، به سرعت از مدرسه به خانه آمدم تا مادرم را از نمره ای که گرفته ام خوشحال کنم. وقتی دفتر دیکته را به او نشان دادم، زیرچشمی نگاهی به من کرد و بعد رویش را برگرداند. آنجا بود که فهمیدم حتی اندک تلاش من، باورش برای او سخت است و نمی تواند به نمره ای که گرفته ام اعتماد کند. بعد از آن بود که فهمیدم، رفتن یا نرفتن به مدرسه دردی را دوا نخواهد کرد و هیچگاه نخواهم توانست، اعتماد او را به خود جلب کنم که من هم می توانم آن چیزی بشوم، که اراده کنم. واکنش مادرم، اندک اعتماد به نفسی را هم که داشتم از من گرفت و آن را همچون تفاله ی چای به دور ریخت.
****
روزها، ماه ها و سال ها از پی هم می گذشتند بی آنکه تغییری در زندگی مشاهد شود. تنها تغییر در بزرگ شدن و عادت کردن بیشتر به گندابی که در آن غوطه ور بودم، می انجامید. پاسخی برای آن نداشتم و نمی دانستم که آن را چگونه باید برای خود توجیه کنم. با خود در کلنجار بودم ولی راهی برای خروج از آن نمی یافتم. آن را برخلاف میل خود پذیرفته بودم و می پنداشتم که شاید همین گونه بوده و همین گونه هم ادامه پیدا خواهد کرد. شب های گرم تابستان، هنگامی که در بستر خود در بالای پشت بام دراز می کشیدم، چشم به آسمان پرستاره می دوختم تا دنیای دیگری را برای خود بیابم تا شاید بتوانم از آنچه که در آن گرفتار می باشم، راهی برای رهایی یافت. آسمان، بی انتها بود، اما جایی را برای رویاهای من در خود باز نمی کرد. ستارگان با چشمک زدن های مداوم خود من را فریب می دادند تا شبی را با خواب عمیق همچون شبهای دیگر پشت سر بگذارم و خود را برای روزی آماده کنم که چندان تمایلی به دیدن آن نداشتم.
کودکی و نوجوانی را پشت سر گذاشته بودم و وارد دوران جوانی خود شده بودم. دورانی بود که ناخواسته بر من تحمیل شده بود و ناچار آن را بر خلاف میل خود پذیرفته بودم. دورانی بود که بار زندگی را دو چندان بر خود حس می کردم. مسئولیتی که از دوران نوجوانی آغاز شده بود و در جوانی، وظیفه ای بود جدا نشدنی از زندگی که خود آن را انتخاب نکرده بودم. اما چه کار می توانستم بکنم جز آنکه همچون گذشته تن به آن بدهم و تلاش کنم تا ان را بسان مومی در دستان خود به شکلی درآورم که بتوان آن را قابل تحمل تر کرد. اما هنوز نمی دانستم که آیا من برای زندگی کردن به دنیا آمده ام یا زندگی می خواهد من را همچون مومی در دستان خود به بازی گیرد و از من عروسکی بسازد که آن را نمایشی از زندگی جلوه دهد. جدالی بود بین من و زندگی. کدام یک از ما در این جدال نابرابر به پیروزی خواهیم رسید. بارها میشد که از خود می پرسیدم که چرا باید با زندگی به جدال پرداخت. چه کار به زندگی دارم. دست از زندگی بکش و راه خودت را برو. او را به حال خود بگذار و اجازه نده که برایت راه تعیین کند. اما این زندگی بود که دست از من برنمی داشت و همیشه به دنبالم بود تا نگذارد آن آرامشی را که به دنبالش هستم، دست یابم. دچار اندوه شده بودم و نمی توانستم زندگی را از خود دور سازم. هر جا که می رفتم و هر جا که پا می گذاشتم، او با من بود و هیچگاه تنهایم نمی گذاشت. در نهایت تصمیم گرفتم که با او به گفتگو بنشینم تا راهی بیابیم که هر یک بتواند راه خود را برود و مزاحمی برای هم نباشیم.
پائیز بود. فصلی که عاشقانه آن را می پرستم و هنوز به آن عشق می ورزم. فصلی که زندگی را از خود دور می سازد تا به خواب زمستانی فرو رود. توافقی ست منطقی که هر دو آن را پذیرفته اند و به آن عمل می کنند. از زندگی پرسیدم که چرا ما نمی توانیم همانند پائیز باشیم. چرا همیشه همانند سایه به دنبال من می آیی و من را به حال خود نمی گذاری. چرا نباید من هم به خواب زمستانی بروم. من هیچ نیازی به تو ندارم و میخواهم که خودم باشم. اگر تو نیاز به من داری، بنابراین باید به خواست من نیز تن بدهی و آنچه را که میخواهم اجرا کنی. زندگی پاسخی برای گفتن نداشت. با چشمانی همانند چشمان سگ که به صاحبش زل زده باشد تا محبت او را به خود جلب کند، به من نگاه می کرد. در چشمانش می خواندم که نمیخواهد از من جدا شود. قطرات اشک در چشمانش حلقه زده بود. چرا دست از سر من بر نمی داری و من را به حال خود نمی گذاری. چه سودی از این گنداب نصیب تو می شود که حاضر نیستی از آن دست بشوئی. آیا نمی بینی که روزها و شب های ما چگونه می گذرد. چه چیزی تو را به این گنداب دلخوش کرده است. او فقط با اشک های حلقه شده در چشمانش به من نگاه می کرد و هیچ چیز برای گفتن نداشت. با او به زیر درخت توت رفتم و به آرامی به او گفتم که با من به بالای درخت توت بیاید. تردیدی که در چشمانش نمایان شد، من را در جای خود نگاه داشت. نمی دانستم که در آن لحظه چه باید کرد. باید او را مجبور می کردم که با من به بالای درخت بیاید یا اینکه به تردید او تن می دادم و پیشنهاد خود را پس می گرفتم. فکر کردم اگر از تصمیم خود برگردم، بنابراین اوست که بر من پیروز خواهد شد و دیگر هیچ قدرت و توانایی برای سرپیچی از او نخواهم داشت و برای همیشه باید از او پیروی کنم. کاری که از دست من برنمی آمد. آدمی نبودم که تن به اسارت بدهم حتی به زندگی.
دوباره به او نگاهی کردم و با لحنی مصمم تر گفتم: مقاومت فایده ای ندارد و اجازه نخواهم داد که تردید تو، من را از تصمیمم باز بدارد. تصمیم گرفته ام که به بالای درخت بروم و تو نیز با من به بالای درخت خواهی آمد. حرفی برای گفتن نداشت... سکوت کرده بود و تنها به من خیره شده بود. دستگیرم شده بود که توانسته ام مقاومت را در او بشکنم. بهانه ای برای جدا شدن از من نداشت و خوب می دانست که بدون من، معنایی از او باقی نخواهد ماند. در دل شاد و سرفراز از پیروزیِ که به دست آورده بودم. اینبار دیگر ترس از مادر نبود که من را به سوی درخت توت می کشاند که تنها جان پناه من بود، بلکه اراده ای بود که در من عروج کرده بود و به دنبال آزمونی بود که سالها در انتظار آن نشسته بود. به تنه درخت توت نزدیک شدم و خود را آماده کردم که همانند دوران کودکی از درخت بالا بروم، اما احساس کردم که دیگر چابکی دوران کودکی را در خود ندارم و باید احتیاط کنم که پایم را در جای مناسب تنه درخت جای دهم که به پائین سُر نخورم. کمی دچار تردید شده بودم که به دنبال آن، ترس در من جرقه زد... در جای خود بی حرکت ایستادم و به آرامی سرم را بالا گرفتم... درختی را میدیدم که همیشه همانند مومی در دستانم بود که می توانستم هر کاری را که می خواستم با او بکنم، اما اینبار درختی را در مقابل خود می دیدم که دیگر حاضر نبود، سَر در مقابل من خم کند. به نظر می رسید که من را به مبارزه دعوت می کند و دیگر نمی خواهد همچون گذشته، مومی باشد در دستان من. برایم باورکردنی نبود که باید در مقابل او عقب بنشینم... درختی که نماد قدرت نمایی من بود، در مقابل من ایستاده است و من را پس می زند. به فکر فرو رفتم و با خود می اندیشیدم که چه چیزی تغییر کرده است... درخت یا من. او در مقابل من، استوار ایستاده بود و شاخه هایش را همچون بال اژدها به هر سویی به حرکت در می آورد. او با صلابتی که از خود نشان می داد، راهی برای من نمی گذاشت تا بتوانم با او به جدال برخیزم و همانند گذشته او را به زیر یوغ خود درآورم. قدمی از درخت دور شدم و دست هایم را از بدن او جدا کردم و به آرامی پائین آوردم و همانند سربازی در مقابل او خبردار ایستادم. نمی توانستم چشم از او و قدرتی که در او نهان بود، بردارم. زندگی در کنارم به نظاره ی عوج درماندگیم ایستاده بود و سخنی بر لب نمی آورد. سکوت حزن انگیزی چهره او را در خود پوشانده بود. سکوتی که در آن از ناگفته ها اوج می زد اما جرات آن را به خود نمی داد که من را از آنها باخبر سازد. لحظه ای با خود اندیشیدم و دوباره تن تنومند درخت را لمس کردم تا شاید اینبار بتوانم بر ترس خود فائق آیم و او را به مانند گذشته اسیر خود سازم. با تمام وجود، انگشتانم را همانند چنگال های عقاب در پوسته تن درخت فرو بردم. پایم را در جدار تنِ زخم خورده او جای دادم و خود را از زمین جدا کردم. توانستم کمی از تن او بالا بروم، اما هنوز مطمئن نبودم که می توانم خود را به بالای درخت بکشانم. تنها چند متری از زمین دور شده بودم، ولی هنوز نتوانسته بودم که خود را به جایی از درخت برسانم که دیگر او نتواند من را از خود دور سازد. آرزو کردم که ای کاش هنوز کودک بودم و مجبور نبودم که با سریر قدرت به جدال برخیزم.
به زندگی که در پای درخت، نظاره گر تلاش عبوس من در به زیر کشیدن درخت بود، نگاهی دردمندانه ای به او انداختم که شاید بتواند در این راه به کمکم بیاید. با صدایی خسته که از درماندگی شعله می زد، او را خطاب قرار دادم و گفتم: چرا ایستاده ای و فقط نگاه می کنی... قصد نداری برای بالا رفتن از درخت به من کمک کنی. با چشمانی از حدقه بیرون زده به من می نگریست و لب به سخن نمی آورد. قصد نداشت که به من کمک کند تا بتوانم دوباره بر درخت چیره شوم. با عصبانیت به سر او فریاد کشیدم و شروع کردم به پرخاش کردن به او. به او گفتم که باید بیایی و به من کمک کنی. تو بدون من هیچ موجودیتی نخواهی داشت. زندگی همچنان به سکوت خود ادامه می داد و مصمم بود که برای کمک کردن به من پا پیش نگذارد. در موقعیتی قرار گرفته بودم که نه می توانستم به بالا رفتن از درخت ادامه بدهم و نه اینکه به پائین درخت برگردم.
به یاد دوران کودکی افتادم که از ترس مادر، جرات پائین آمدن از درخت را در خود نداشتم، اما اینبار ترس از مادر نبود که مانع از پائین آمدم از درخت بود بلکه ترس از شکست و سرافکندگی در مقابل زندگی بود که نمی گذاشت که به عقب برگردم. می دانستم اگر پائین بیایم، دیگر حرفی برای گفتن با زندگی نخواهم داشت و او خواهد توانست بر من چیره شود و من را همچون مومی در دستان خود داشته باشد و مرا از آدمیت بیرون درآورد و همانگونه که می خواهد به من شکل دهد.
با خود گفتم که چه باید کرد؟
سوئد٫ بهار ۲۰۲۵
محمود میرمالک ثانی
افزودن دیدگاه جدید