امروز درست چهار سال است که مادرم چشم های مهربانش را برای همیشه بست و رفت. دو روز پیش در ارتباط با یادمان سی و دومین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در زندانها، صحبتی داشتم که آنرا سه جریان سیاسی در کانادا تدارک دیده بودند. دوست داشتم ابتدا از مادرم به مناسبت چهارمین سالگرد رفتنش حرف بزنم، به پاس این همه سال تلاش و صرف وقت در رابطه با زندان، چه در دوران سیاه محمد رضا شاه و چه در دوره سیاهتر جمهوری اسلامی. می خواستم از مادری حرف بزنم که چندین سال از عمرش را برای دیدار خویشان و فرزندانش در سفر به زندانها سپری کرده و مستقیما تیغ سرکوب و اعدام فرزندان و خویشانش به تنش نشسته بود. او برای هوشنگ اعظمی زندان های بروجرد، خرم آباد، اصفهان و قزل قلعه تهران را تجربه کرده بود. و برای دیگر عزیزانش نیز سال های سال را در راه زندانهای اهواز، خرم آباد، بروجرد و تهران و در تهران، جمشیدیه، اوین، قزل حصار، قزل قلعه، قصر و کمیته مشترک وقت گذرانده بود. نمی دانم چرا نتوانستم. او یکی از سمبل های مقاومت و ایستادگی بود در برابر فشار و درد و عذابی که جمهوری اسلامی به خانواده جانباختگان تحمیل کرد. به فرزند زیر اعدامش در اوین در نامه ای نوشت: پسرم مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود! او همنشین زندان بود. شاید در کشورمان ایران کسی بهاندازه او عمر و زندگی اش درب زندانها سپری نشده باشد. او بسیاری از کسانش (فرزند، عمو زاده، داماد، برادر زاده و ...) را از دست داد و کم و بیش درگیر مستقیم مشکلات آنها نیز بود: هوشنگ اعظمی، فریدون اعظمی، توکل اسدیان، نورالله اسدیان، سیامک اسدیان، هبت معینی، بهروز معینی، جمشید سپهوند، عبدالرضا نصیری مقدم، حمید رضا نصیری مقدم، کسری اکبری، مسعود انصاری، رضا زرشگه و... از آن جمله اند.
امروز در سالگرد او یکی از نوه هایش متنی نوشته بود بسیار عاطفی و اثرگذار. فکر کردم انتشار آن در این فضا شاید کمکی باشد به درک بیشتر درد و رنج خانوادههای جانباختگان در بیرون از زندان:
«نوید افکاری را که اعدام کردند، در یکی از خوش ترین روزهای زندگیام بودم! در سفر کنار همسر و فرزندم. هوای خوب، حال خوب... خبر را که خواندم آوار بر سرم خراب شد. نه میشناختمش نه حتی تا دو ماه پیش اسمش را شنیده بودم. اما چنان منقلب و آشفته بودم که نمیدانستم چطور خبر را به همسرم بدهم. نتیجه آن شد که دو روز به سختی لبخند زدیم تا دل پسرکمان چرکین نشود از سیاهیهای روزگار و اشکهایمان را لای تنهاییهای دقیقهای پنهان کردیم.
چیزی که بیش از قتل نوید افکاری آزارم میداد تکرار تاریخی بود که بر خانواده ما گذشته بود. نوید با دو برادر دیگرش در بند بود. در یک زندان. خبر میدهند که نوید را برای اعدام میبرند. وحید برادرش فریاد میزند نوید قربانت بروم. من اینجا هستم. نترس! نمیدانند صدا به گوشش رسید یا نه. مامورها میریزند و برادرها را دستبند و پابند میزنند و میبرند و سحرگاه روز بعد نوید اعدام میشود.
چهل سال پیش همین اتفاق در زندان دیگری با فرزندان او افتاد. یکی اعدام شد و دو پسر دیگر بعد از ۷ سال و به طرز معجزه آسایی قبل از شروع اعدام های ۶۷ آزاد شدند! پسر دیگرش به تبعید ناخواسته رفت و سالها بعد در غربت مادر را در آغوش گرفت.
سلطنت اعظمی را میگویم. همه گفتند امان از دل مادر نوید. و من میاندیشیدم امان از دل مادر نوید و امان از دل او!
هر صفحه ای از زندگی ش را که باز میکنم در حیرتم از آنچه بر او گذشته. از اعدامِ پدر و عموهایش در کودکی، تا زندان و تبعید و بعد بازگشت به وطن و ازدواج با پرویز خان. مادرِ فریدون که شد دیگر ماند تا مهر مادریش را در خاک باغچه هم تزریق کند. ماند و برای هر آن کس که حتی سلام و علیکی از دور هم داشت بزرگی و مهربانی کرد.
سال ۵۳ بیشتر خانوادهاش را به زندان و اسارت بردند. داستان زندان و تبعید دوباره برایش تکرار شد. از همسر و عمو (که پدر خواندهش هم بود) تا فرزندان و بیشتر جوانان خانوادهاشرا شکنجه و زندانی کردند. بیقراری هایش را کسی ندید. نمیتوانست نشان دهد. دختر بزرگش فریده باردار بود و پسر سه سالهای داشت که به شدت به مادر وابسته بود. دخترِباردار برای دلداری مادرش آمده بود و پسر کوچکش مشغول بازی در حیاط پر از گلِ سلطنت بود که برای بردنش به زندان، به خانه حمله کردند. دخترِ باردار زندانی شد و به حبس ابد محکوم. پسر کوچکش را به سلطنت سپردند. از فکرش بر خود میلرزم. پسرکم حالا درست همسن آن نوه خردسال اوست و تصور دقیقه ای از آن زندگی، منجمدم میکند.
پسرک مادرش دستگیر شده بود و هیچ درکی از چراییِ نبودنش نداشت. هیچ نمیدانست غیر از گریه و دلتنگی. سلطنت میگفت شبها تا صبح او را به کمرم میبستم و راه میرفتم. لحظه ای جدا نمیشد و گریه هایش جگرم را پاره میکرد.
این تمام داستان نبود. فریده در زندان دختری به دنیا آورد که به دلیل سه ماه زیر شکنجه بودن، نوزاد و مادر بسیار ضعیف بودند. به دلیل سو تغذیه و فشارهای عصبی زندان، شیر کافی برای بچه نداشت و به ناچار نوزاد هم در چهل روزگی به سلطنت سپرده شد.
بعد از بزرگ کردن ده فرزند رشید، دوباره نوزاد و پسرکی را باید مراقبت میکرد. بهترینها را برایشان فراهم کرد و عشقی در وجودشان کاشت که هر دو امروز، از ستون های اصلی خانواده شدهاند.
انقلاب شد و فرزندانش به همراه دهها تن از خویشانش آزاد شدند و سال خوشی بر آنها گذشت. بعد از سالها سلطنت و پرویز سالی خوب و خوشحال داشتند، به گواهی دستنوشتههای پدر بزرگ. فرزندانش ازدواج کردند، بچه دار شدند و گلهای باغشان زیادتر شد. خنده هایشان بیشتر و خوشی هایشان عمیقتر.
اما دوباره سایه سیاه اضطراب و مرگ به تدریج گسترده شد. دستگیری ها و در به دریها دوباره شروع شد. قبلا دکتر هوشنگ اعظمی پسر عمویش را که چون پسر عزیز میداشتش و او را بزرگ کرده بود، از دست داد و عزادارِ نبودنش بود، اما از سال ۶۰ دستگیری ها و اعدامها به شکل غیر قابل باور و با شدتی غیر قابل توصیف شروع شد.
اعدام و قتل های بدون محاکمه و فوری. سال ۶۱ فریدونش و دو پسر دیگرش در زندان بودند. در ملاقات با فریدون گفت سرشکستگی برایت آرزو نمیکنم و پسر بر سر ایمان ایستاد و در آخرین دیدارش با برادر کوچکتر زندانی در همان زندان، به او گفت قوی باشد و رفت تا نامش جاودان شود و آهی شود که بسوزاند جگر مادرش را..
اما سلطنت اشکی نریخت.
خبر اعدام پسر را که دادند، رنگش پرید گویی جان از تنش بیرون کشیدند. گفتند که چند روز نخوابید. گریه نکرد. به بچههایش گفت قوی باشند. دشمن شاد نشوند. و رختِ عزایی را که از سال قبلش برای توکل اسدیان دامادش تنش بود، تا ۷ سال بعد بر تنش نگه داشت تا هر صبح یادش نرود لبخند عزیزانش را.
محمد پسر دوم را که فراری بود، پدر با تلاش پیدا کرد و از او خواست که از ایران برود و عزادارشان نکند. چنان شکسته بود. بعد از مرگ فریدون که پسر نتوانست هیچ بگوید. به تبعید رفت و سلطنت کسی بود که تا لبِ مرز او را همراهی کرد به تنهایی. جگر گوشهاش را در تاریکی کوهها رها کرد و تا چندین ماه بعد نمیدانست که زنده است یا نه.
نخواستند از فرزندانش کسی بی نصیب زندان و تبعید باشد. همان سالی که فریدون را کشتند، کوچکترین دخترش را هم با شوهر به زندان انداختند. با دخترکش! دختر یک سالهای که در کشف دنیای زیبا و آسمان آبی و آواز پرندهها و رویش برگها بود، ناگهان با مادرش به اتاقی در زندانی کثیف فرستاد شد تا میان کلاغهای چادرِسیاه به سر و بازجوهای متعفن، حرف زدن یاد بگیرد و سکوت را. وقتی کودک در سه سالگی با مادرش آزاد شد، شب نمیدانست چیست. لذت آفتاب کدام است. پرنده و شکوفه ها را ندیده بود. ماه و ستارهها را نمیشناخت. گریه بچه بی صدا بود. جیغ نمیزد. بغض میکرد و اشکهایش به پهنای صورت سرازیر میشدند. بی هیچ صدایی.
چقدر یک زن میتواند تاب بیاورد ظلم را و غم را. امان از دلش که این همه بیداد دید. اما.
ما نوه هایش اما، هرگز تلخی از او ندیدیم و شیرینی امروز زندگیهایمان مدیون اوست. بزرگی و مهربانی به ما آموخت و درجستجوی عدالت بودن را.
هرگز به یاد ندارم اشکی از او دیده باشم. نه اینکه نریخته باشد ولی مثل ما که غممان را از پسرم پنهان کردیم، نخواست غمگینمان کند.
از سال ۶۷ به بعد که موج بعدی اعدامهای عزیزانش بود سردردهای بدی داشت که روزهای طولانی آزارش میداد اما هرگز استراحتی نداشت. تا سالهای آخر که یک شب خوابید و صبح دیگر حرف نزد. چند سال در سکوت، به ما یاد داد چطور بی حضورِ همیشه سرِپایش، زندگی کنیم و خانواده را کنار هم نگه داریم، و فراموش نکنیم که امید چه قدرتی دارد. مهر بورزیم و عشق بدهیم.
دستهای لاغر روزهای آخرش در دست پدر بزرگم هنوز تصویر من از عشقیست که نزدیک به قرنی زندگی کرد و بیهم زندگی نکردند. در فاصله کوتاهی بعد از آخرین نفس پدر بزرگم، سلطنت هم چشمهایش را برای همیشه بست.
دلم میخواهد فکر کنم الان پیش همسر و بچههایش است. پیش فریدون، توکل و هبت. پیش حمیدرضا، نوری و جمشید ... پیش مادرش و هوشنگ.
امسال چهار سال است که دیگر بین ما نیست و شاید، شاید جایی میان خورشیدها و دستهای مهربان، با عزیزانش میخندد و دیگر دردی ندارد».
دیدگاهها
یادشان گرامی .
یادشان گرامی .
افزودن دیدگاه جدید