رفتن به محتوای اصلی

مهربان مردم میهنم!

مهربان مردم میهنم!

پس از ضربات اردیبهشت و تیر ماه ۱۳٥٥، بازماندگان از آن جنگ و گریزها، با حضور دائمی مرگ در کوچه و خیابانهای شهر، با از دست دادن تقریباً تمامی امکانات و کشته و دستگیر شدن شمار بزرگی از چریکهای فدائی خلق و ...، دوران سخت و طاقتفرسائی را از نظر روانی میگذراندند. آنان با عزمی استوار و فداکارانه، همهی تلاش خود را برای حفظ و بازسازی تشکیلات ضربه خورده به کار گرفتند.

در فاصله تیر تا اواخر سال ٥٥ نیز با ضربات متعددی روبرو بودیم و رفقای زیادی از دست دادیم. در ۹ اسفند ٥٥، با کشته شدن صبا بیژنزاده و بهنام امیری دوان، من و قاسم سیادتی هم آواره شدیم. همان روز ماشین ژیان کهنهای خریدیم، با بارو بنهی چریکی (مسلسل، نارنجک، مهمات، وسائل دو صفر و صفر، کتابها و جزوات درون تشکیلاتی و ...) برای ارتباطگیری با "سازمان"، شب و روزمان را در ماشین، در پارکها و در کنار خیابانها میگذراندیم و هر لحظه، سایه مرگ را بالای سر خود داشتیم. پس از چند روز آخرین ریالهای‫‫مان صرف پرکردن باک ماشین شد، هیچ پولی برای خورد و خوراک هم نداشتیم. حالا بر مشکل آوارگی ما، بیپولی هم اضافه شد.

در این زمان به یاد رفیقی از نسل سازمان جوانان حزب توده افتادم که از قبل میشناختم و در شهر گرگان کارمند دانشکده منابع طبیعی بود. پیشتر او را به سازمان معرفی کرده بودم و از مخفی شدن من مطلع بود و حتا توسط ساواک احضار و کتک مفصلی هم خورده بود. اینک هیچ اطلاعی از چگونگی رابطهاش با سازمان نداشتم. به این امید که بتوانیم سرنخی از سازمان به دست بیاوریم و هم مبلغی کمک مالی از او بگیرم.، راهی گرگان شدیم.

ما به گرگان رسیدیم و با کنترل محیط، ناگهان وارد اتاق کارش شدم. چند تن از همکارانش در اتاق بودند، با دیدن من بی آنکه عکسالعمل خاصی بروز دهد، با خونسردی تمام من را به عنوان خواهرزدهاش به همکاران معرفی کرد که از بابل به دیدنش آمدهام. وقتی تنها شدیم، پرسید اینجا چه میکنی؟ با عجله وضعیت را توضیح دادم و افزودم اگر کسی از طرف سازمان تماس گرفت، بگو من و یک نفر دیگر زندهایم، و به سرقرارهای ثابت ما بیایند. در آخر از او خواستم اگر پولی همراه دارد به من بدهد. او ۳۴۰ تومان همراه داشت که همه را در اخیتار من گذاشت و گفت صبر کن تا بروم از بانک پول بگیرم. من به دلیل امنیتی نپذیرفتم و با تشکر از او خداحافظی کردم.

برای اجرای قرار ثابت، به شهرهای مختلف مثل قوچان، بجنورد، مشهد، گرگان، سمنان، تهران و بابل سر زده بودیم، ولی موفق نشدیم؛ چون کسی سر قرارمان نیامد. گویا رفقا تصور کردند صبا و بهنام در خانهی تیمی ما کشته شدند و چون نام ما در لیست کشته شدهها نبود، به احتمال زیاد دستگیر شدهایم. اینبار خواستیم از مسیر نیشابور به مشهد برویم. هفتهی اول نوروز ٥۶ بود، بارندگی شدید شبانهروزی، تاریکی شب، نور ضعیف ژیان دست به دست هم دادند و ناگهان ماشین از جاده منحرف شد و تا سینه در گودالی پر از آب و گل، فرو رفتیم. به زحمت از ماشین بیرون آمدیم، وسط جادهی تاریک به انتظار ماشین عبوری ایستادیم. پس از مدتی دو ماشین بنز پر از سرنشین کوچک و بزرگ و زن و مرد از راه رسیدند. آنها با مهربانی و دلسوزی ماشین را بکسل کردند و ما را که کاملاً خیس بودیم با دو سه پتو در ماشین بنز جای دادند و به سمت نیشابور رفتیم. سخت نگران بودیم که با آن همه وسائل چریکی و کتابها و ... چه بکنیم و چه بگوئیم.

یاریدهندگان ما، سه برادر با خانوادههای شان بودند که با مادرشان در یک خانهی بزرگ با اتاقهای متعدد، زندگی میکردند. یک هفته پیش، برادر کوچک این خانواده عروسی داشت و برای گذراندن ماه عسل، دستجمعی به بابلسر رفته بودند که به علت بارندگی شدید نیمه کاره برگشتند. جالب این بود که سه برادر مکانیک و صاحب تعمیرگاه اتومبیل در نیشابور بودند.

از آنها خواستیم ما را به مسافرخانه یا هتلی برسانند؛ نپذیرفتند و با اصرار و محبت بیاندازه، خواستند مهمانشان باشیم تا ماشین ما تعمیر و به سفرمان ادامه دهیم. ما کیفهای وسائل نظامی را به خانه بردیم. این خانواده اتاق پذیرائی خود را با مهربانی وصفناپذیری برایمان آماده کردند.

ما دختران چریک، برای پوشاندن کمربند نظامی (اسلحه، نارنجک و ...)، تونیک نسبتا گشادی میپوشیدیم. در مواقع ضرور عمداً خودمان را حامله نشان میدادیم. آنها به این تصور، توجه و محبت بیشتری به من میکردند. عروس بزرگتر، با اصرار میخواست تا فردا منتظر بمانیم مادرشوهرش که مامای محلی بود، بیاید و مرا معاینه کند تا بچه آسیبی ندیده باشد! مادر، برای دیدن خویشانش به جائی رفته بود. حالا مشکل ما دو برابر شد. هم در صندوق عقب ماشین، کتابها و جزوات و یک کیف بزرگ پر از کتاب تازه چاپ شدهی "نبرد با دیکتاتوری" بیژن جزنی بود و هم اینک مشکل معاینه مامای محلی! آن شب تا صبح در کنار پنجره، بیدار و گوش به زنگ بودیم؛ به این نتیجه رسیدیم که پیش از بیداری مهمانداران، خانه را ترک کنیم.

سپیده نزده بود که آهسته از اتاق بیرون آمدم تا کیفها را از ماشین به خانه بیاورم تا ماشین را سیادتی به تعمیرگاهی ببرد. وقتی درِ حیاط را بازکردم اثری از ماشین ژیان ندیدم. فوراً برگشتم به سیادتی گفتم ماشین نیست! تصمیم گرفتیم به سرعت خانه را ترک کنیم. وقتی از اتاق بیرون آمدیم، عروس بزرگ خانواده وسط هال بود و با اصرار گفت که اول باید صبحانه بخورید بعد بروید. او با گشادهروئی گفت: منصور (شوهرش) و برادرش صبح زود به تعمیرگاه رفتند که ماشین ما را تعمیر و آماده کنند. ما به اجبار ماندیم، شرمندهی مهرشان شده بودیم، نمیدانستیم چه باید بکنیم؟ آیا در این ماجرا خطری نهفته است؟ خانم گفت: شما مهمان و غریب هستید باید به شما کمک کنیم به سفرتان ادامه دهید. آدرس کارگاه را گرفتیم تا راه بیفتیم که دیدیم همهی اعضای خانواده در هال جمع شدهاند و اصرار میکنند که اول باید صبحانه بخورید و منتظر مادر بمانیم تا بیاید و من را معاینه کند! کیفها را هم با اصرار از دست ما گرفتند و در گوشهی هال گذاشتند. به اتفاق نشستیم و ظاهراً صبحانه! خوردیم. نگرانی اصلی ما این بود که مبادا حادثهای پیش بیاید که این خانوادهی مهربان آسیب ببینند! عروس دوم خانواده به شوخی گفت: میخواهید زود بروید تا آدرس خانهتان را ندهید که یک وقت ما به تهران پیش شما بیائیم؟!

من آدرسی در نظامآباد تهران با کوچه و شمارهی خانه، نوشتم و همراه با شمارهی تلفنی غیر واقعی در اختیارشان گذاشتم تا در تهران مهمان ما شوند! در حال پوشیدن کفشهایمان بودیم که صدای ماشینی جلوی در حیاط به گوش رسید. در این لحظه نمیدانستیم چه پیش خواهد آمد؟ سیادتی به سرعت در را باز کرد و به بیرون رفت تا اگر حادثهای رخ دهد به افراد خانه آسیب نرسد. دو برادر، شاد و خندان، کلید ماشین را به دست سیادتی دادند و گفتند: ماشین کاملاً تعمیر شده و میتوانید به مسافرت خود ادامه دهید. هرچه تعارف کردیم که هزینهاش را بپردازیم، برادر بررگتر به اصرار گفت: شما مهمان عزیر ما هستید. وقتی خواستیم کیفها را داخل ماشین بگذاریم، دیدیم ماشین علاوه بر تعمیر، کاملاً از گل و لای تمیز شده است.

"منصور" هنگامی که کلید را در دست سیادتی میگذاشت با لبخندی پر معنا گفت: "موفق و پیروز باشید!".

ما پس از خداحافظی گرم و تشکر از مهماننوازی فوقالعاده و یاریهای بیدریغشان، به سوی مشهد حرکت کردیم ولی پس از دور شدن از محل، برای احتیاط به مسیر دیگری رفتیم و در اولین فرصت نمرهای که در کیف داشتیم، پلاک ماشین را عوض کردیم و کیفها را نیز کنترل؛ دیدیم که دست خورده است. اینجا بود که به لبخند پرمعنای منصور و جملهی موفق و پیروز باشید او پی بردیم.

هرگاه به یاد میآورم در برابر آن همه محبت و مهماننوازی این خانوادهی محترم و رفتار انساندوستانهشان، آدرس غیرواقعی دادهام، شرمنده و خجل میشوم. پس از انقلاب، در بهار آزادی هم فرصتی پیش نیامد و آدرسی هم نداشتم به نیشابور بروم و به مهربان مردم میهنمان، صمیمانه سپاس بگویم و پوزش بخواهم.

 

دیدگاه‌ها

علی

روزی ما کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
ومهربانی دست زیبایی را خواهدگرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
وهرانسان برای هرانسان برادری ست...
                                   "احمدشاملو"

ش., 30.01.2021 - 07:52 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید