ماجرای دوم.
یکسالی بود که اکبر، قاطر چی ده، رقیه دختر تازه بالغ شده مش باقر روضه خون ده را به همسری گرفته بود. رقیه هنوز سیزده سالش نشده بود که به همسری اکبر که بیش از سی سال سن داشت دراومد. مادر رقیه با این وصلت راضی نبود ولی کاری هم از دستش در مقابل مش باقر بر نمی امد. به ناچار برخلاف میل باطنیش لب از لب باز نکرد و به خواست شوهرش مش باقر، تن داد. حتی از رقیه هم نپرسیدن که میخوای زن اکبر بشی یا نه؟ رقیه تازه داشت با عروسکی که مادرش از مشهد براش خریده بود انس پیدا می کرد که فهمید باید بره خونه شوهر.
رقیه از مادرش پرسید: میتونم عروسکم رو با خودم ببرم؟
اشک در چشمان مادر حلقه زده بود ولی نمی دانست چه جوابی به دخترش بدهد. بگوید آره یا نه. سعی کرد حواس رقیه را از عروسک به چیز دیگری برگرداند.
پرسید: لباسی که آقا اکبر برات خریده دوست داری؟
آره ... قشنگه.
مادر رقیه خودش هم در همین سن و سال بود که به زنی مش باقر دراومده بود و به خوبی می فهمید که آغاز زندگی زن آشویی در سن کودکی به معنای از دست دادن نیمی از زندگی است. تنها بهره زندگی از زن آشوی برای مادر رقیه که اهالی ده حتی او را نه به نام خودش که زهرا نامیده می شد، بلکه او را همواره به نام زن مش باقر صدا می کردند، رفت و روب و پخت و پز در روز و گرم نگاه داشتن رختخواب مش باقر در شب بود. حاصل این ازدواج زودرس شش فرزند بود. رقیه فرزند چهارم مش باقر و زهرا بود.
عروسی زودتر از آنچه که رقیه فکرش را می کرد سرگرفت و آماده رفتن به خانه شوهری بود که هیچ نمی دانست چه چیزی در انتظارش است. شادی کودکانه ای همراه با ترس از ندانستن آنچه که انتظارش را می کشد، چهره او را در خود پیچیده بود. تنها، زهرا مادر رقیه بود که صحنه زندگی کودکی خود را می دید که چگونه اینبار در قامت دخترش در حال سرریز شدن در وادی ناکجا آباد بود. چاره ای برای خروج از این بن بست به فکرش نمی رسید جز اینکه با جریان آب همراه شود وسرنوشت دخترخود را به دست تقدیر بسپارد. همانگونه که تقدیر سرنوشت خود او را رقم زده بود. آرزو می کرد که می توانست جلوی این وصلت را بگیرد اما کاری از دستش برنمی آمد جز اینکه نظاره گر محوشدن دوران کودکی فرزندش باشد. غم سراپای وجودش را در برگرفته بود وبر قلبش چنگ میزد، اما تلاش می کرد که چهره ای شاد از خود نشان دهد تا رقیه و دیگر فرزندانش به آنچه که در درونش می گذرد، پی نبرند. او همانند هر مادری شادی و خوشبختی فرزندش را آرزو می کرد اما می دانست آنچه که در انتظار رقیه است ترجمان شادی و خوشبختی نمی باشد. چطورمی توان از دست رفتن کودکی یک کودک خوشبختی به همراه داشته باشد؟.
چند ماهی از ازدواج رقیه با اکبر نگذشته بود که اکبر تصمیم می گیرد برای کار و درامد بهتر راهی تهران شود و بعد از آنکه توانست در تهران سروسامان بگیرد به ده برگردد و رقیه را هم با خود به تهران ببرد. شش ماهی از غیبت اکبر می گذشت که سرو کله وی در ده پیدا شد. آمدن اکبر به ده موجب خوشخالی رقیه و اطرافیان گردید اما آنچه که بیشتر جلب توجه اکبر را کرد شکم بالا آمده رقیه بود که خبر از آمدن نوزادی را می داد. خوشحالی اکبر توام با نگرانی از دید دیگران پنهان نماند، اما کاری از دستش برنمی امد جز پذیرفتن واقعیت.
بعد از یک هفته اکبر و رقیه با دو چمدان راهی تهران شدند و در جنوب شهر، محله ای نزدیک بازار تهران جایی که اکبر اتاقی از قبل اجاره کرده بود اسکان یافتند. وی به خوبی می دانست که زندگی در تهران برای زن جوانی که تاکنون از ده بیرون نرفته است تا چه حد می تواند دشوار باشد و حتی تا آنجا پیش رفت که ممکن است رقیه بعد از مدتی با آشنا شدن با محیط سر و گوشش شروع کند به جنبیدن. افکاری که مدت ها فکر او را به خود مشغول کرده بود ولی چاره ای نداشت جز اینکه به خودش این امید و دلداری را بدهد که آنچه که به فکرش خطور کرده است چیزی نیست جز خیال پردازی و توهم، و اگر خدا بخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
دو ماهی از اقامتشان در تهران گذشته بود که درد زایمان به سراغ رقیه آمد. یکی از همسایه ها دخترش را سریع به سراغ قابله ای که در همان محل زندگی می کرد فرستاد تا او را خبر کند. نیم ساعتی طول کشید تا قابله سر رسید. قابله کسی بود که اکثر بچه های محله را از شکم مادراشون بیرون کشیده بود و همه او را به عنوان ننه دوم خودشان صدا می زدند. در این بین همه همسایه ها دور رقیه در اتاقی که ظرفیت حداکثر چهار نفر را داشت جمع شده بودند تا جایی که حتی جا برای رقیه هم تنگ شده بود. قابله دادی سر همه کشید و همه را از اتاق بیرون کرد به غیر از یک از زنها رو برای کمک کردن به وی. دو ساعتی گذشته بود ولی هنوز خبری از بچه نبود. پچ پچ میان زن های همسایه شروع شد و هر یک با اظهار فضل سعی در مجاب کردن دیگری در علت اینکه چرا هنوز بچه به دنیا نیامده است، بود. خلاصه اینکه زایمان رقیه سوژه ای شده بود برای زن های همسایه تا ساعاتی را با آن سر کنند.
در این میان یکی از زن ها گفت: یکی بره سراغ اکبر اقا ... طاهره خانم لطف کن پسرتو بفرست سراغ اکبر اقا ... صواب داره. سر بازار نزدیک مسجد شاه بساط داره. خدارو خوش نمیاد که بیخبر باشه.
طاهره خانم پسرشو صدا زد تا به سراغ اکبر اقا برود.
قبل از اینکه اکبراقا برسه قابله با تبحری که داشت توانسته بود بند ناف که به دور گردن بچه پیچیده بود و مشکل درست کرده بود را باز کنه تا نوزاد بی دردسر بیرون بیاد. تولد بچه موجب شد همهمه ای بین زن های همسایه به راه بیفتد. همه خوشحال از قدم نو رسیده و البته بودنشان برای رقیه هم قوت قلبی بود در نبود مادرش.
اکبر اقا و پسر طاهره خانم با یک جعبه میوه وارد حیاط خونه شد و جعبه میوه را وسط حیاط کنار حوض گذاشت و گفت قابلی نداره. بعد از آن یک سر به سراغ اتاق رفت. میخواست وارد اتاق بشه که قابله جیغی زد و مانع داخل شدن اکبر اقا به اتاق شد.
...بگذار کارم تمام بشه بعد بیا تو.
اکبر اقا از بیرون اتاق پرسید: پسره یا دختر..؟
اول مشتلق بعد جواب ...
تقریبا نیمه ماه رمضان بود که اکبر اقا صاحب پسر شده بود و چه بهتر از این که اسم پسرشو بگذاره رمضان. به خودش می گفت پسری که وسط ماه مبارک رمضان بدنیا بیاد با خودش رحمت و برکت به همراه میاره.
اومدن رمضون دنیای اکبر اقا را از این رو به اون رو کرد. از خوشحالی سر از پا نمی شناخت.
رقیه وارد چهاردهمین سال از زندگی خود شده بود و حال صاحب فرزندی شده بود که می توانست جای عروسکی را بگیرد که قصد آوردن آن را با خود به خانه شوهر داشت. برای رقیه هضم انچه که در عرض این یک سال رخ داده بود چندان آسان نبود. حتی در رویا هم نمی توانست آن را برای خود تصویر کند تا چه رسد در واقعیت. برای او کودک تازه متولد شده اش نقش همان عروسکی را داشت که از مادر خود هدیه گرفته بود. عروسکی که قادر بود دست و پای خود را حرکت دهد واز سینه های کوچک مادرش با حرصی ولع ناپذیر، انباشته شیر تجمع شده در سینه مادر را ببلعد. برای رقیه دیدن این صحنه احساس دوگانه ای را در او تبلور می بخشید. احساس غریبی در چگونگی پذیرش این واقعیت و از کودکی که در آغوش خود گرفته بود. کودکی که تنها به او تعلق دارد. اما احساس دیگری خبر از انقلابی می داد که در تک تک سلول های وجودش رخ داده بود و او را با جسم کوچکی که در آغوش داشت پیوند می داد. احساسی که تنها از غریزه مادری و تحولی که در وجودش رخ داده بود سرچشمه می گرفت. احساسی که بی انکه خود بداند در پی دور کردن او از دنیای کودکیش بود. جهشی ناخواسته و وصف ناپذیر. برای او دور شدنِ به یکباره از دوران کودکی و ایفای نقش همسری و مادر بودن تنها در طی یک سال به مانند بیدار شدن در سرزمین عجایب بود.
مادر رقیه مدتی بود از ده به تهران آمده بوذد تا کمک دخترش باشد. اگرچه همسایه ها تا آمدن مادر رقیه از هیچ کمکی به او دریغ نکرده بودند ولی بودن مادرش کمکی بود مضاعف برای او. راهنمایی های او و بودنش قوت قلبی بود برای رقیه تا دوره گذار از شوک زایمان را پشت سر بگذارد.
افزودن دیدگاه جدید