رفتن به محتوای اصلی

انبوهه سیاهی

انبوهه سیاهی

انبوهه سیاهی

 

نمی‌‌ دانستم روزی

نگرانیم،

به‌خاطر چشم‌هایت

با خشمی همراه شود

و در پرتو شعله های نگاهت

به گناهِ نابخشودنی

باید مجازات شوم؟

 

در این انبوههِ متراکمِ سیاهی

که بر زمین نشسته

همه چیز رنگ باخته،

دنیایِ رجاله هایِ بی چهره

کرکسهایِ پیر،

سفره های رنگین از مرگ آراستند

دنیای زنده هایِ فراموش شده

زیر تابش آفتاب

هیچ چیز تازه ای،

در خاطره درخت وُ سبزه، نمانده

 

ورطهِ هولناکی دهان گشوده

خیلی ها را بلعیده

ابلیس با هزاران سر

دهانی فراخ گشوده

انگشتانی که بی وقفه

گلویمان را می‌فشارند،

درد از نُسوج می گذرد

و در میان فریاد و تنفسِ باد

بند می آید

 

در کجایِ نگاه تو -

رازی مگو،

با ستاره ها دیدند!

که آن سان، تیغ به باغ بارید!

و از میان زمین و آسمان

پلی زدند

با زخمهایی دهان گشوده،

از هزاره ها

که باید از آن می گذشتند

و تقدیر ستم دیدگانِ اعماق زمین

آنگونه بود،

که به تعلیق درآیند

 

زبانِ سُرخِ اعتراض،

قفل نمی شود، در دهان

در پشت دیوار‌های بلندِ ظلمت

که آخر دنیاست

فراموش نمی شویم

گویی تمامی ندارند

این جویندگانی که راه از فراسوی تاریخ

به فردا می گشایند.

 

رحمان

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید