رفتن به محتوای اصلی

از نگاه شاهد: سه مکث از تاریخ پنجاه ساله فدائیان خلق (۱)

از نگاه شاهد: سه مکث از تاریخ پنجاه ساله فدائیان خلق (۱)
زیبرم و پول چادر پیرزن ...

در اوج مبارزات مسلحانه خبرنگار سرویس حوادث کیهان بودم و مانند بسیاری دیگر هوادار" سازمان چریکهای فدائی خلق". به رسم سرویس حوادث به دبیری محمد بلوری، هر حادثه ای اتفاق می‌افتاد، خبرنگاری به محل اعزام می‌شد. معمولاً مردم از طریق تلفن مستقیم سرویس حوادث خبر را می‌دادند و یکی از ما به انتخاب دبیر سرویس همراه عکاس به محل می‌رفتیم. چندین بار هم نوبت من شد و اغلب هم به درگیری بچه های فدائی با ماموران امنیتی مربوط می‌شد. شرح کامل رویدادها را در کتابم "نامه هایی به شکنجه گرم" نوشته ام. اکنون به مناسبت پنجاهمین سالگرد تاسیس"سازمان"، سه مورد مهم را د راختیارسایت حزب چپ ایران می گذارم.

من تنها شاهد عینی این حوادث بوده ام: ماجرای زیبرم- دستگیری مجید احمد زاده- دادگاه مسعود احمد زاده. چند دهه بعد از آن ماجراهای تاریخ ساز، اغلب کسانی که در جریان انتشار این رویدادها بوده اند، جهان را ترک گفته اند. گویا من و محمد بلوری باقی مانده باشیم که لقب"پدر روزنامه نویسی ایران" را دارد و در کتاب خاطراتش فقط از ماجرای زیبرم گزارش اندک و ناقصی داده است. در سه نوبت، گزارش های مربوط به این حوادث را می خوانید. از نگاه تنها شاهد عینی که خودش هم به قهرمانان صحنه خونین مهر می‌ورزید.

هوشنگ اسدی

سی ام دی ماه ۱۳۹۹

پاریس

-----------------

زیبرم و پول چادر پیرزن ...

سال ١٣٥٠ با اعدام گروهی از سران فدایی و مجاهد در اسفند ماه به پایان رسید. سال ١٣٥١ آمد. سال حادثه احمد زیبرم که سیاست خبری رژیم را درباره زد و خور دها تغییر داد. روز ٢٨ مرداد بود در سال ١٣٥١. گرمای مردادی هنوز برنیامده بود و چند دقیقه ای از ساعت هفت گذشته بود که به کیهان رسیدم. هنوز روی صندلی ولو نشده بودم که محمد بلوری - دبیر وقت سرویس حوادث کیهان - مثل همیشه که با کسی حرف می‌زد، نگاهش به زیر بود، گفت:"یک عکاس و راننده بردار و برو جاده آرامگاه؛ تیراندازی بوده و ..."

زنده یاد مهدی رضوان همراهم شد. در حیاط سوار جیپ نقر ه ای رنگ آقای مولایی شدیم که پیرترین راننده کیهان بود و سرازیر شدیم به سوی جاده آرامگاه. خیابا نها هنوزخلوت بود. پلی را که ابتدای جاده آرامگاه بود رد کردیم و چند صد متری با لاتر دو ماشین پلیس پارک شده به ما فهماند که باید به محل رسیده باشیم. آقای مولایی جلو یک خواربار فروشی ترمز زد. من پایین پریدم و پرسیدم کجا تیراندازی بوده. درست سر همان کوچه ای بودیم که ماجرا پایان گرفته بود، و خواربار فروش با دست خانه ای را نشانم داد که اوج ماجرادر آن اتفاق افتاده بود.

آقای مولایی به زحمت جیپ را به کوچه راند و جلو خانه ایستاد. من و رضوان پیاده شدیم و همانطور که دور و برمان را می پاییدیم تا با ماموران روبرو نشویم از لای در نیمه باز سُر خوردیم و به حیاط رفتیم. سلام بلندمان بی جواب نماند. زن پیری که چادر نماز تیره رنگی به سر داشت بالای پله هایی که حیاط کوچک را به دو اتاق میرساند، ظاهر شد و به ما خیره ماند؛ گفتم که هستیم، و خواستیم شرح ماجرا را از زبانش بشنویم. پیرزن که هنوز از صدای تیراندازی و آنچه دیده بود حال و روز عادی نداشت با لهجه شهرستانی گفت: "تازه از خواب بیدار شده بودم و بساط صبحانه را جور می‌کردم که صدای تیراندازی شنیدم؛ اول صدای تک تیر بود؛ چند دقیقه بعد مثل شصت تیر؛ سری به کوچه کشیدم، اما چیزی ندیدم . رگشتم تو اتاق و سر سفره که صدای افتادن چیز سنگینی به زمین را شنیدم؛ از اتاق که آمدم بیرون دیدم یک مرد قوی هیکل پای پله ها ایستاده و از پایش خون می چکد.

من را که دید سلامی کرد و گفت:

- مادرجان چادری یا ملافه ای داری که به پایم ببندم؟

گیج شده بودم. همانطور ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم که دوباره از من پارچهای خواست برای بستن روی زخمش. از اتاق چادر نمازی را که دم دست بود برایش بردم . محکم بالای رانش گره زد؛ بعد دست کرد توی جیبش و یک اسکناس ٢٠ تومانی درآورد و به من داد و گفت: مادر جان این برای پول چادرت. پیرزن بغضش را فرو خورد و ادامه داد: "بعد از دیوار بالا رفت و به پشت بام که رسید صدای رگبار گلوله بلند شد؛ بعد مامو رها آمدند و جنازه را از پشت بام پایین کشیدند و بردند و خو نهای زمین ریخته شده را هم شستند و رفتند."

رضوان دو حلقه عکس گرفته بود از در و دیوار خانه ، جای گلوله ها بر لبه پشت بام، چند لکه خون که باقی بود و کوچه باریک خانه پیرزن و خودش. خداحافظی کردیم و توی جیپ پریدیم و به سرعت به کیهان برگشتیم.

رضوان به سرویس عکس دوید برای ظهور و چاپ عکس ها و من به سوی سرویس حوادث. هنوز پشت میز نرسیده بودم که بلوری صندلی خالی را نشانم داد و با هیجان گفت: "بجنب هرچه داری بنویس. "

در میز آن طرف، زنده یاد جلال هاشمی که سا ل‌ها خبرنگار شهربانی بود، گزارشی را که از پلیس درباره واقعه گرفته بود می‌نوشت و صفحه به صفحه، به دست زنده یاد مصطفی باشیمیرکیانی) می داد. این هر دو هوادار جبهه ملی بودند. مصطفی نوشته های جلال را بازنویسی و تایپ می‌کرد و هر صفحه را به دست بلوری می‌داد و او هم نگاهی می‌انداخت و بعد آقای شوقی بود که نوشته ها را به حروفچینی می‌برد. من هم خودکارم روی کاغذ کاهی می دوید و هر چه دیده و شنیده بودم روی کاغذ می آوردم و به مصطفی می‌دادم که در گزارش اصلی بگنجاند.

ساعت نزدیک ١١ بود که کار ما تمام شد؛ من منتظر بودم که اولین نسخه روزنامه از زیر چاپ درآید و ردپای خودم را در این واقعه و انتشارش ببینم. آقای شوقی- مستخدم قدیمی و دوست داشتنی تحریریه - که روزنامه ها را آورد، همه با ولع افتادند روی خبری با این تیتر: "در تیراندازی پلیس یک خرابکار کشته شد". خبر این بود: "به گزارش پلیس صبح امروز حوالی ساعت ٦ صبح ماموران پلیس در ابتدای جاده آرامگاه به موتور سواری مشکوک شده و با فرمان ایست به او قصد بازرسی او را داشته اند که موتور سوار ابتدا قصد فرار داشته، اما ماموران او را متوقف کرده و در بازرسی از خورجین موتور سیکلت با یک بمب دست ساز روبرو می شوند. در این هنگام موتور سوار با تهدید ماموران با یک اسلحه کمری قصد فرار و تیراندازی به سوی ماموران را داشته که دقایقی بعد با حضور ماموران امداد خرابکار مذکور که «احمد زیبرم» نام داشته، در نتیجه تیراندازی به قتل می رسد..."

گزار ش‌هایی که جلال هاشمی از پلیس گرفته بود یک ستونی می‌شد و بعد هم میان تیتری بود با عنوان" گزارش کیهان از محل درگیری و شاهدان "که آنچه را من نوشته بودم در پی داشت.

روز بعد از خانه تا کیهان برایم زو دتر از هر روز گذشت. به میز حوادث که رسیدم، محمد بلوری سلامم را شنیده و ناشنیده، سرش را بالا آورد و با لبخندی گفت: "برو ببین دکتر سمسار چه می گوید ..."؛ به سوی میز سردبیر دکتر مهدی سمسار رفتم که نزدیک شدن به او برای هیچکس بی ترس نبود . سلام که گفتم همچنان‌که سر در کاغذهایش داشت، دقیقه ای گذشت تا سر بلند کرد و با آن صدای نازکش گفت:

- آقا این مزخرفات چیه نوشتی؟ برو یک هفته مرخصی تا ببینیم چه می شود. و سرش را توی کاغذهای روی میزش کرد؛ خبر مثل بمب ترکیده بود. شب رادیو بغداد آن را توی بوق کرد؛ ساواک هم بر آشفته بود. جلال و مصطفی را به ساواک بردند . بعد نوبت من رسید. تاثیر خبر هم بیش از این بود که در آن زمان شنیده بودم.

حالا که متن این نوشته را برای فرخ نگهدار می‌فرستم که اطلاعات مربوط به زبیرم را دقیق کنم، برایم می‌نویسد: "من آن زمان در زندان بودم. این خبر تا مدت‌های زیاد در زندان مورد بحث بود. بچه ها می گفتند: "احمد زیبرم با این خبر سرنوشت دیگری پیدا کرد، همه با او سازمان را شناختند."

از آن به بعد سیاست خبری رژیم عوض شد. دستور رسید که همه اخبار مربوط به درگیری باخرابکاران توسط ساواک تهیه می شود و عین آن مورد استفاده قرار گیرد.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید