رفتن به محتوای اصلی

آرزوی دیداری که دیگر میسر نخواهد شد!

آرزوی دیداری که دیگر میسر نخواهد شد!

دیر وقت است؛ آخرین نگاه را به صفحه فیس بوک می اندارم؛ چهره ای آشنا که در تمام طول سی وهشت سال مهاجرت هرگز فراموشش نکرده ام به من خیره گردیده است. هنوز ابعاد دردی که در جانم خواهد خلید را احساس نکرده ام . درد رفتن مردی که یکی از آرزوهایم دیدار مجدد او بود.

حال اورفته است. اندوهی عمیق همراه با دردی سخت درجانم می نشیند و در تمامی وجودم می پیچد!اندوهی که خواب از چشمم می گیرد .اشگ امانم نمیدهد. ای قلب دردمند، ای قلب دربدر که خبری دردناک را دریافته ای درجای خود آرام گیر!بنویس! خود را خالی کن و تسلی ده.

از مردی بنویس که عمیقاً عاشق بود بی آن که نشانش دهد. منضبط بود و استوار در قول خود. چهره اش جدی بود، اما احساسی لطیف وانسانی در پشت آن باز گوی زیبائی درونش بود. چهره ای که حال رخ در نقاب خاک کشیده است. چه هفته تلخی بود. با نا باوری بر تصویرش خیره می شوم .نه! نه! من مرگ هیچ عزیزی را باور نمی کنم.

اما این خود اوست محسن رشیدی که بخشی از دوران پرشور سرمستی و گشتنم در میان ابرهای آرزو با او رقم می خورد. تازه ازتبریز به تهران آمده ام؛ چند روزی از آمدنم بتهران نگذشته که به کار درشورای مرکزی سازمان جوانان پیشگام می پردازم . چهره های جوان و پرشور از مسئولان دانشکده های مختلف. احساس غرور می کنم وقتی در جمعشان قرار می گیرم. چهره هائی که هرگز فراموششان نخواهم کرد.

نخستین دیدار در بالای تپه های اطراف گیشاست. رفقای تازه معرفی می شوند: "محسن از دانشکده علم وصنعت" با محبت نگاهم می کند؛ "بهروز جان خوش آمدی". بلافاصله دفتر یاداشت و قلمش را در می آورد: "خوب از دانشگاه تبریز بگو!" آشنائی به دوستی منجر می شود؛ جلسه بعدی در زیر زمین منزل پدری اوست با اندک فاصله ای از منزل امام جمعه سابق تهران در ورودی اتوبان ونک. بسیار دقیق است و محتاط مبادا که مشکلی پیش آید!

رابطه زیبائی با همه بخصوص با هم پرونده خود فریدون احمدی دارد. هربار که دفتر یاد داشتش را باز می کند. کلی خبر و پیشنهاد را ردیف کرده است. فعال است بی آن که دیده شود. آرام به دفتر مرکزی پیشگام می آید و خارج می شود بی آن که شناخته شود. به آرامی غذا می خورد؛ لقمه را ده ها بار در دهان می جود. "اگر امروز با جویدن غذا به معده کمک کنیم فردا در پیری معده به کمک ما خواهد آمد. پس رفقا غذا را خوب بجوبد. تو بهروز نجویده قورتش نده. "می خندم "اگر غذا مانند سنگ سفت باشد تو چه می کنی؟" می خندد "کنارش می گذارم نان خالی می خورم اگرممکن نشد آنقدر می جوم تا نرم شود. تو چه؟ "من؟ "کارم بسیار راحت است قورتش می دهم !""خوب خواهیم دید!"هر بار که غذا را بسرعت می خورم ویا کسی را در حال خوردن وجویدن آرام غذا می بینم بی اختیار به یاد محسن می افتم می خندم بر قورت دادن خود وسر تکان دادن به تعجب او . حال او رفته است بی آن که مزد جویدن خود از معده خویش بگیرد. بازی زمانه چنین است .

روز ها سپری می شوند .انقلاب فرهنگی از راه می رسد. دفاتر پیشگام به تصرف لشگر اسلام در می آید؛ .فعالیت محدود تر می گردد. من و محسن به شعبه مرکزی تبلیغات می رویم. دوره جدیدی از همکاری شروع می گردد با پیوندی که عمیق تر شده. همان طور منضبط ، دقیق در رعایت موارد امنیتی.

سازمان تصمیم گرفته که کادر های حرفه ای کاری یافته و هویت اجتماعی داشته باشند و از طریق کار امرار معاش کنند. او که درس مهندسی خوانده به کار دریک کارخانه شوفارژسازی می پردازد . سه عضو دیگر شعبه نیز دکتر جمشیدی به کار پزشگی می رود دکتر مسعود واریانی در کار داروخانه مشغول می گردد و من نیز یک کارگاه رنگ سازی با کمک دوست نزدیکم زنده یاد حسین ثقفی راه می اندازم.

اوضاع روز به روز سخت تر و حلقه محاصره تنگ تر میگردد. قرار بر خارج کردن رهبری و کادر ها از ایران نهاده می شود. امادقت عمل محسن مانع از شناخته شدن او و رده سازمانیش می گردد. از همین رو او می تواند بماند و به آرامی کار خود را پیش ببرد.

با تصمیم سازمان، با اندوهی عمیق با بدرقه انوشیروان لطفی با اندوهی سخت سرزمین مادری را ترک می کنم و ده ها چهره آشنا را در آن سرزمین آفت زده اسلامی جا می گذارم. کسانی که بخشی از خاطرات من با یاد آن ها رقم خورده است.

ازآن گروه شورای مرکزی پیشگام رضی تابان و شاهپور اسکندری در کشتار های سال شصت وهفت جان باختند . از شعبه چهار نفری تبلیغات مسعود واریانی در غربتی تلخ در کشور سوئد سال ها قبل با سرطان چشم از جهان فرو بست . حال محسن رشیدی نیز تسلیم این درد گردید .

چه تلخ است نوشتن از کسانی که بخشی از خاطرات تو با آن ها رقم می خورد و با رفتنشان قسمتی از روح تو نیز کنده می شود. خاطره نسلی که آرام آرام از صحنه زندگی خارج می شوند. خاطره نویسی شکسته از فشار این همه درد از آنان که رفته اند می نویسد، تا کی کسی خاطره او را نیز نقل کند. سرگذشت نسلی که عاشق بود.هر چه می خواست برای مردم می خواست!خودی در میان نبود. محسن متعلق به این نسل زیبا بود.

یادت گرامی که درخت زندگیت افسرده و امید دیدارت به یاس مبدل گردید.

 

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید