رفتن به محتوای اصلی

به خاطره تابناک فدایی خلق جهانگیر بهتاجی سیاهکل محله

به خاطره تابناک فدایی خلق جهانگیر بهتاجی سیاهکل محله

سال ۵۴ که پا به دانشگاه تهران گذاشتم ، خیلی زود با بچه های کوه قاطی شدم و همان هفته اول در برنامه غار کهک شرکت کردم؛ شاید بیش از ۵۰ نفر می شدیم.دو مینی بوس و یکی و دوتایی هم جیپ؛ شب دیر هنگام رسیدیم به منطقه کهک و قدیمی ها با تلاش فراوان توانستند دهانه غار را در ظلمات شب پیدا کنند؛ بلافاصله طناب بستند و نردبانی و با حمایت کامل، یکی یکی در غار فرود آمدیم؛ از ابتدا تا فرود کامل و امن همه بچه ها، جهانگیر سر طناب حمایت نشسته بود، این اولین آشنایی من با او بود.

بعدها بیشتر به هم نزدیک شدیم و خلق و خوی مان را شبیه به هم یافتیم. قدی متناسب و هیکلی پر و چغر داشت و چهره ای چهار گوش و استخوانی و بسیار مصمم. بینی کمی عقابی و کشیده اش ،صورت اش را جدی تر از آنچه که بنظر می رسید، نشان می داد وراه رفتن اش همه این صورت ظاهری و قد و قواره اش را پر هیبت تر می کرد. تنها کم حرفی و حجب و حیای خاص اش، او را اندکی تودار جلوه می داد.

در شرایط آن سالها که رادیکالیسم در همه ابعاد فکری و عملی ما بروز و ظهور زیادی داشت، جهانگیر بود که کمی متفاوت تر فکر می کرد، بی آنکه در درستی راهی که در پیش گرفته بودیم تردیدی داشته باشد. او به گمانم سال دوم زیست شناسی شبانه بود و تعداد بچه های زیست شناسی از انگشتان یک دست بیشتر نبود. زهرا هم دانشکده ای جهانگیر بود، و اغلب در برنامه های چند روزه با هم شرکت می کردند.

نزدیکی و هم صحبتی دو جنس مخالف بیش از حد مجاز و پذیرفته شده کاری! خطای مهلکی بود که هیچکس جرأت انجام آن را نداشت و جهانگیر بی اعتنا به این قوانین، آنگونه که بود و آنگونه که می خواست عمل می کرد. یادم هست در برنامه ۶ روزه طالقان - شهسوار ،جهانگیر و زهرا هم بودند. جهانگیر با آنکه صدای خوبی داشت ولی عموما نمی خواند! و بچه ها هم به سبب روحیه متفاوت اش، هرگز از او درخواست خواندن ترانه نمی کردند. شاید اواخر بهار بود و جنگل سبز پوش بود و مه و شور بی پایانی که در سر داشتیم. در خیسی مه و برگهای انبوه درختان غوطه می خوردیم و پیش می رفتیم. در وهم جنگل و صدای پای همنوردان و برگ ها، یکی شروع کرد به خواندن: ای گلستان دگر خوش روزگاری داری ...

جهانگیر بود که با همه وجودش وبا صدای بلند این ترانه معروف بنان را می خواند و به اینجا که رسید:

حالیا بر گو در این باغ و چمن

گل تو بهتر بود یا گل من!

دیگر همه دانستند که این مرد جوان سیاهکلی، صد دل نه، با همه دلها، عاشق زهرا شده است؛بی آنکه چیزی بگوید!

داستان عشق جهانگیر و زهرا به سرعت در همه دانشکده پیچید و قدیمی ها برای جلوگیری از شکسته شدن قوانین و همه گیر شدن تابو شکنی، در یک جلسه محدود و مخفی، رأی به بایکوت جهانگیر و زهرا دادند.

دیگر نه در کوه بلکه در دانشکده هم جهانگیر و زهرا آفتابی نشدند. و انگار مثل دو شهاب از آسمان ذهن بچه ها، فرو افتادند.

من‌ اما رابطه ام را با او حفظ کردم و تلاش کردم در شرایط دشوار پیش آمده، با او همدلی کنم، بدون آنکه به خودم اجازه بدهم به صراحت حرفی بزنم. یک روز با من قرار گذاشت که به خانه شان برویم. در راه تعریف کرد که اخراجی دانشگاه پهلوی شیراز است و دوباره امتحان داده و شده دانشجوی دانشگاه تهران! و اینکه با مادر و ناپدری اش زندگی می کند و خواهر و برادری ندارد؟ و ناپدری خیلی سخت گیر و عصبی است و با کوه رفتن و فعالیت های او مخالف است و تنها مادرش هست که از او حمایت می کند.

حالا در پس این چهره مردانه و مصمم، کودک عاشقی را می دیدم که با همه وجودش عاشق زندگی ست و این عشق، نیروی مبارزه جو و بی قرارش را به پیش می راند.

انقلاب که شد، پس از سالها جهانگیر را در ستاد فدایی ها دیدم. این اولین دیدار من با این جان شیفته پس از انقلاب بود. سخت در آغوش اش گرفتم و به خودم فشردم. مثل گمشده عزیزی که پس از مدت ها پیدایش کرده ام. گفت که در انتشارات سازمان است.

شبی در خرداد ماه ۶۱ ، از قراری در خیابان میرداماد به خانه برمی گشتم. سرخیابان منتظر تاکسی بودم که ناگهان جهانگیر را دیدم. دوباره مثل دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتیم و بی توجه به شرایط سخت آن سالها، با شتاب از هر دری حرف زدیم. گفت که با زهرا ازدواج کرده و در خیابان مدبر یوسف آباد ساکن است. من هم با خوشحالی بلافاصله گفتم که من هم مسیرم خیابان آزادی است، می توانیم تا یوسف آباد با هم باشیم. جهانگیر استقبال کرد. ساعت از ۹ شب گذشته بود و ما بی توجه به خطرات احتمالی، تصمیم گرفتیم که پیاده تا یوسف آباد برویم و ازین فرصتی که پیش آمده و ممکن است تکرار نشود، حداکثر استفاده را بکنیم. از خاطرات تلخ و شیرین پیش از انقلاب گفتیم، از دوران دانشکده، باورهای غلط و اینکه در هیچ کجای جهان، عشق نمی تواند سد راه مبارزه باشد! میانه صحبت ها ،جهانگیر ناگهان و انگار به خودش آمده باشد،گفت باید به زهرا زنگ بزنم تا الان حتما حسابی نگران شده،تازه رسیده بودیم بالای یوسف آباد.

یک تلفن همگانی پیدا کردیم. جهانگیر زنگ زد و به زهرا گفت که حدود ۲۰ دقیقه دیگر می رسد خانه، بعد دوباره گرم صحبت شدیم و حوالی میدان کلانتری از هم جدا شدیم.

این آخرین دیدار من با جهانگیر بود .

در زندان ، منوچهر آرپی جی از زندانیان خط ۳ حمله کننده به آمل، برای هم بندی هایش تعریف کرده بود که در انفرادی ۲۰۹، هر بار که از تعزیر ! بر می گشت، این جهانگیر بوده که همه سهمیه قند روزانه اش را جمع می کرده و با آب قند از او پذیرایی می کرده و تر و خشک اش می کرده. در حالی که خودش زیر باز جویی، شکنجه و فشار شدید بود. منوچهر علیرغم خط فکری به شدت مخالف با دیدگاه جهانگیر، همیشه با احترام و علاقه از جهانگیر یاد می کرد.

فدائی خلق جهانگیر بهتاجی سیاهکل محله در مرداد سال ۶۴ اعدام شد. زهرا به کمک رفقایش و با ساک محتوی وصیت نامه جهانگیر و چند نقاشی و کاردستی که همه را با وفاداری به آرمان هایش، عشق قدیمی و همیشگی اش و پسرش، ساخته بود به سوئد پناهنده شد.

روزبه بهتاجی به فیلم سازی روی اورد و در سوئد فیلم مستند می سازد.

یادعزیزش گرامی باد!

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید