رفتن به محتوای اصلی

شهری در رویا

شهری در رویا


تصویری از دره شیر مشه در مسیر زنجان به طارم

دروازه‌های شهر را از دور می‌بیند. شهری آشنا. فکر می‌کند بیشتر از چند سالی نیست که از این شهر رفته است. تمام خیابان‌ها، کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها را در ذهنش مجسم می‌سازد.
"از دروازه که وارد شوم به راست خواهم پیچید و خیابان باریکی را خواهم دید که به میدان‌گاهی کوچک منتهی می‌شود. با آن دکان‌های کوچک و درهای چوبی آبی رنگ. آیا هنوز آن چشمه از وسط میدان می‌جوشد؟ از دهان آن سه فرشته سفید سیمانی آب فوران می‌کند؟"
حال چهره تک تک دکاندار‌ها را در نظر مجسم می‌سازد با آن جلوخوان‌ها و متاع‌های رنگارنگ‌شان. صدای مبهم بچه ها را از مدرسه کنار میدان می‌شنود، صدایی گنگ و مبهم! که در فضا می‌چرخد، حسی از شیطنت و کودکی را در او برمی‌انگیزد. حسی مبهم از روزگاری دور! روزگاری پیچیده در ‌هاله‌ای از نورهای محو با عطر و بوهای نشئه‌آور، با صداها و تصاویری که جلو می‌آیند و سپس محو می‌شوند.
قدم‌هایش را تندتر می‌کند! تپش قلبش نیز تندتر می‌گردد. از دروازه عبور می‌کند! آن طرف تنها خیابان درازی است که تا نهایت دید او کشیده شده است. با ساختمان‌های بلند و مردمانی که با عجله در حرکتند. هیچ چهره آشنایی نمی‌بیند. سراسیمه می‌شود. اینجا کجاست؟ از رهگذری می‌پرسد: "آیا اینجا این دست راست خیابانی نبود که به میدان کوچکی ختم می‌شد؟"
رهگذر سری تکان می‌دهد. چهره‌ای سرد! کلماتی بر زبان می‌آورد اما او نمی‌فهمد. زبانی ناآشنا!
اینجا شهر من بود! من این جا دنیا آمدم! آن مدرسه با آن درختان بلند تبریزی چه شد؟ دوستانم! آن کوچه بن‌بست؟ آن دختران جوان؟ آن ظهرهای روشن و پررنگ تابستان با سایه‌روشن‌های بلند روی دیوارهای سفید ، دیوارهای کاه‌گلی! چرا رنگ‌ها این قدر مات و غم‌انگیزند؟ هیچ‌کس نیست! چرا هیچ‌کس زبانم را نمی‌فهمد؟
در امتداد خیابان می‌رود. قطاری که نمی‌داند از کجا یک‌باره سبز شده از مقابلش می‌گذرد! با سرعت خود را به دیواره خانه‌ها می‌چسباند. خانه‌ای نیست. تنها دیوارهای سیمانی است بدون در، با پنجره‌هایی در ارتفاع بلند. از خانه‌های بدون در وحشت می‌کند. قطار دور می‌شود. خیابان محو می‌گردد!
در مقابلش پلی سیمانی قرار گرفته اما هر دو طرفش بسته است. آن زیر آبی زلال و روشن در جریان است. آب بقدری روشن است که او از بالا ماهیان رنگارنگ داخل آن را می‌بیند. حال شهر محو شده و سواد شهری دیگر از دور پیداست. شهری در انتهای رود.
- "شاید شهر من آنجاست؟"
از بالا به درون آب می‌پرد. آبی سبک و خنک که تا مغر استخوانش نفوذ می‌کند. تمام سنگ‌های کف رودخانه می‌درخشند. ماهی‌های رنگی خود را به پای او می‌سایند. حسی آرام، لذت‌بخش! در امتداد رود حرکت می‌کند. اطراف رودخانه هزاران پروانه در پروازند. صدای وز وز زنبور‌ها را می‌شنود و ریختن گلبرگ درختان به داخل رودخانه را حس می‌کند. با کتابی بر دست گویی در پرواز است.
درختان دیده نمی‌شوند اما فضا انباشته از گلبرگ است. عطری سکرآور. دسته دسته پسران جوان در امتداد رود کتاب بر دست در حال خواندن و قدم زدنند. قلبش ماغ می‌کشد.
- "آه این منم. این ناصر است. سرمد هم آنجاست. منصور کجاست؟ اصغر آن بالاتر قدم می‌زند! شناختم اینجا همان کنار رودخانه است، کنار آن پل خشتی قدیمی پل میر بهاست.
اندکی بیشتر به امتحانات آخر سال نمانده است. آن که کنار بستر رود دراز کشیده، حتما علی است که با خیال دختر همسایه خلوت کرده است."
بهار است. هم‌چنان در امتداد رود می‌رود. نمی‌خواهد بیرون بیاید. لباسی بر تن ندارد بدنش غرق در گلبرگ و شبنم‌های بهاری است.
این منظره خیال انگیزپیش رو" شیر مشه " است با آن دره مه گرفته کوه های بلند بر دو سو.
درخت های تبریزی سر به فلک کشیده ورود خروشانی که می گذرد. آهوانی که هنوز صدای کوبیدن سم هایشان را بر صخره ها می شنود .
کل های بزرگ با آن شاخ های افراشته که در تاریک روشن صبحگاهی چون رویائی دراین دره مه گرفته ظاهر می شوند سم می کوبند جفت طلب می کنند .
صاحبان تاریخی دره!
چه فصل هائی که از این دره سرود خوان همراه رفیقانش گذر کرده است .اما حال همه چیز در فضائی مه آلود گنگ ومبهم است.
فضائی غم زده ،سرد وبا درختانی خشک وگوزنی پیر که که با طبیعت خشک شده یکی گردیده است.
وحشت می کند .چه بر سراین دره وآهوان آن آمده است ؟دره دارد اورا به خود می کشد.می‌خواهد در آب ، در هوا حل شود!
به دروازه شهری دیگر رسیده است.
- "آیا این شهر من است؟ آیا هنوز درب خانه همسایه‌ها همچنان باز است؟ حتما درخت زردآلوی خانه فاطمه خانم شکوفه داده! آیا هنوز زردآلو‌های آن نصیب بچه‌های محله است؟ هنوز عصر‌ها زنان همسایه در آن کوچه بن‌بست فرش پهن می‌کنند، سماور می‌آورند، سبزی پاک می‌کنند، بافتنی می‌بافند و صحبت می‌کنند؟ چقدر دلش برای گوش خواباندن به ان صحبت‌ها تنگ شده است!
آیا دیوار کاه‌گلی شکم داده با آن حفره عمیق‌اش هنوز پابرجاست؟ آیا هنوز جوان‌های پشت لب سبز کرده نامه‌های عاشقانه خود را در این حفره می‌گذارند؟ علی چه می‌کند؟ آیا هم‌چنان خوابیده بر پشت بام همسایه منتظر آمدن دختر همسایه به حیاط است؟ آیا هنوز خاله جان با آن چشم‌های سیاه و زیبا آب دعا بر دست، با نقل‌های بیدمشک خود بر بالای سر بچه‌های کوچک می‌رود و عطر عاطفه‌اش کوچه را پر می‌سازد؟ این صدای دف قالی‌بافی از کجا می‌آید؟ آیا مادرم باز در تنهایی رویا‌های خود را در فرش می‌بافد؟
رویای عشقی ناکام که در باغی نطفه بست و هرگز بر زبان نیامد؟ نه! نه! در این هوا حتما آن چادر نازک را بر روی خود کشیده، زیر آن چهار دری مشرف به حیاط در خواب است!
جریان رود سریع‌تر می‌شود. قادر به در آمدن از رودخانه نیست!
از کنار شهری که فکر می‌کند شهر اوست عبور می‌کند. دورتر و دورتر می‌گردد. همه این‌ها یک رویاست. دیگر کوچه‌ای نیست. درب هیچ خانه‌ای گشوده نیست. عشق لطافت خود را از دست داده است. کودکان در کوچه بازی نمی‌کنند و زنی با آب دعایش برای سلامتی بچه‌ها به در خانه‌ها نمی‌رود. شب‌هنگام فقیران را در خانه‌اش جای نمی‌دهد. صدای دف مادر و شکارگاهش دیرگاهی است خاموش شده. قلب همیشه عاشق علی از حرکت ایستاده است. درخت زردآلوی فاطمه خانم خشک شده و زنی به این نام از خاطره‌ها رفته است. آن دوستانت که برای رویاهایشان می‌جنگیدند! در گورستانی بی نام و نشان در خاک خفته‌اند! بیهوده به دنبال‌شان می‌گردی. فریاد نزن! از کدام دوره سخن می‌گویی؟
از دهانه رود به داخل دریایی که انتهای آن دیده نمی‌شود پرتاب می‌گردد. دست و پا می‌زند. او شناگر خوبی نیست.

 

دیدگاه‌ها

بهرام

گرمی این ابرازمحبت ها درجامعه ما چنان بایداوج بگیردکه خورشیدرابسوزاند..چهل سال است که هرچه بودرودررویی وستیربود ،به جرات میگویم که درخانواده ایرانی فقط به عمل عشق ومحبت خودرانشان می دهند وکمتربه زبان می آورند.دریغ نکنیم ازاظهارمحبت به دوستان ،مردم زحمتکش ورنجدیده گان.خوداین گرمای محبت بسیاری ازیخهای زاده شده ازنکبت سرمایه وتحجرراآب میکند.زیبابوداین گفتگو.

ی., 22.12.2019 - 17:12 پیوند ثابت
ابوالفضل

سلام نوری عزیزم ممنون از این که وقت گذاشتی خواندی و نوشتی .نوشتهای زیبا ودقیق . چه مسیر پرتلاطمی را پشت سر نهادیم واگر عمری بر جهان باشد چه روزهای پر تلاطم سخت وشادیددددددردناک اما با سر انجامی روشن را خواهیم .دید .من جز خوشیسنان به آینده ام هر چند که شاید تلخی روزگار قلم را بر کاغذ می گریاند .اما نیک می دانم که وظیفه یک مبارز کسی که قلم به شراقت بر دست می گیرد نشاندن نهال دوستی نها آمید وتلاش یرای به ثمر نشاندن آن است .من گذشته را نه درسکون بلکه رشته ای می دانم که ما را به زمان حال پیوند می دهدد با تمام اشتباهات با تمام آرزوها و گاه کج راهه ها  که رفتیم .اما اعتقاد دارم که وظیفه نسل ماست بی اغراق وبا نقدی که شاید جان سوز باشد بنویسد وگوشه هائی تا آن جا که توان ذهنش ودرکش یاری می دهد بازگو کند واین نسبی است شاید نتواند  چنان که باید وشاید نوشته ای درخور سفره تاریخ باشد اما می تواند در گوشه کوچک ان جای بگیرد واز احساس نسل ما از عشقش به انسان ودیدش به پدیده ها نشانی باشد .بازگشت به گذشته برای من حسرت نیست .چرا  که هنوز توان ایستادنم هست و بی هراس از قد خمیده پیری تیر بر چشم دشمنان زدن ، نوشتن از آزادی و نگاه کردن در چشم آینده نوری جان نسل ما با تمام نارسائی ها یک چیز ارزنده را در درون خود داشت عشق عمیق به مردم وشهامت جنگیدن برای رویاهایش .رویائی که در این پیرانه سری ما توان ایستادن می دهد روبائی که در همان فضائی نوستالژیک سال های پنجاه بر تن نشست وتا امروزمان گاه خسته وکشان کشان وگاه سرشار از امید کشیده است .هرزمان که مردم پای در صحنه می نهد ما در وجودشان جان می گیریم وهر کجا که مشتی گره می شود مشت من وتو هر کجا که فریاد ازادی بر می خیزد ما در آن فریاد ها شورافکن از این رو بهزاد عزیز هنوز سرپائی ومی توانی بر رنج ها بر درد هائی که می دانم بر جسم داری فائق  میآئی با انرژی ده ها جوان مینویسی واین آن نیروی نهفته در توست که من احترام می گذارم .گذشته ما ،حس های ما ،راه رفته ما از نظر من باید باز گو شود به هر حال بخشی از تاریخچه یک نسل است .درست است باید که درون آن پیام روشن آینده ودل کندن از گذشته وپیوند زدن به حال و اینده باشد تلاش می کنم که چنین باشد . اما این مانع از آن نخواهدشد که به نقد خانه های تیمی به نقد ذهن هائی که هنوز نمی خواهند از چهار چوب های قرار دادی و گاه بی تغیر خود دوری کنند ننشینم وظیفه ای که بر گردن هر تک تک ما در ارتباط با گذشته وعمل کردمان در هر جایگاهی که بودیم هست .ممنون از یاد اوری وانگشت نهادن بر آنچه که لازم می دانی . چرا  که سابقه دوستی به روزهاوسال بر می گردد سنن جوان قالمش دوستون یاشن نه دخله وار  با مهر ابوالفضل

جمعه, 20.12.2019 - 17:11 پیوند ثابت
بهزاد کریمی

سلام ابول. ابولی که عصاره احساس است، عقلی واقع گرا دارد و پیرانه سری را در تعهد به وجدان طی می کند. ابولی که در عزلت و آستانه کهولت، همانی را انجام می دهد که می تواند: سیاست در قالب ادبیات! قلم پایدار، کیشی! نوشته هایت زیبایند چون زندگی را در رود بودنش به تصویر می کشند و با نشانه رفتن ریزترین سنگ های ته آب، حیات را در رنگارنگی اش به شمارش می نشینند. بی تعارف بگویم جملگی شان و در درجات متفاوت دلنشین اند. دریغا که فرصت نمی کنم همه شان را بخوانم ولی این نیز پوشیده نمی دارم که آفریده هایت گاه بیان از تکرار تمی واحد دارند درون رشته قوالب با کمترین تغییر فرم و پرسوناژها! امروز دو نوشته آخری ات را در "به پیش" خواندم. "شهری در رویا" و "مردی که با نردبان طنابی اش گم شد". هر دو زنجان را به تصویر می کشند و از چشم شخصی واحد، یکی در طلوع دهه 50 رو بسوی کوهستان های معطر طارم سفلی آنهنگام که ابول ما، جان شیفته ای است آرزومند جنگلی مشتعل؛ دیگری ولی "غروب" دهه مرگزای 60 که ابول اینک نشسته در سن تامل، هر بار که بدان می اندیشد از بهت و خشم در خود می پیچد. عجیب اما اینجاست که اولی را ابول در ناتورالیسم یعنی در همان سبکی نقاشی می کند که آن زمان در راهپیمایی های کوهستانی اش چونان هنرمند – سیاسی علیه آن شوریده و رئالیسم سوسیالیستی را جایگزین نقاشی خنثی از طبیعت کرده بود؛ دومی ولی، عین بازگشت او می شود به رئالیسم بالزاکی، رئالیسمی بی شعار که در همان خودبودگی اش هزاران انگیزه برای تغییر در آدمی می پرورد! اولی همه نوستالوژی تخدیر کننده سراسر تحسر که چرا از آن روزگاران "صمیمی" چیزی برایمان باقی نمانده است (!) و لذا چرا نباید آرزو کرد تا دیگربار بدان برگشت؟! دومی ولی، ترسیم صحنه اعدام زندگی است؛ زندگی در وجود پدری با دو پسر همه شاد و سرزنده که خزان قدرت دینی می آید و شبیخون زنان انان را پرپر می کند. یورش نیستی در هستی، اعدام شادی و امید توسط تیرگی و شومی. 
هنرمند نیستم ولی هنرمندانی چون ترا دوست دارم و هنوز هم مانند گذشته، هنر را باز برای زندگی می خواهم با این تفاوت که نه دیگر چون گذشته محبوس و محصور در شعار. هنری انگیزه ساز و تولید شور برای حرکت در سمت برون رفتن از سکون حال رو بسوی شکفتگی آینده. نوشته اولی ات آدمی را به باستان "زیبا" می برد و دومی وجود می تکاند و به چه باید کرد رهنمون می شود تا انسان دیگر شاهد تکرار چنین تراژدی هایی نباشد. من ترا دعوت نمی کنم از دلت ننویسی که شان والای قلمزنی تو نیاز به چنین سخنانی ندارد. اینجا فقط انتظار خودم را با تو در میان می نهم: از قلبت آنی را بیافرین که نیاز ایران فرداست؛ بدانگونه که بیشترینه نوشته هایت نیز چنین اند! رها کنیم پرستش نوستالوژیک را ولو در کمترین نمودش و اگر هم در گذشته ها می گردیم بگذار از جنس "رنسانس" باشد و نه "شوالیه گری های قرون وسطایی"! ابول جان! آرزوی من اینست و من، همین را چشم در راهم! قوربانام، سنین قوجامان دوستین - بهزاد

جمعه, 20.12.2019 - 00:38 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید