رفتن به محتوای اصلی

ژانویه 2021

هیچ خبر داری وضع چیست؟!

بهزاد کریمی
منتظر واکنش من بود. فرصت خواستم و گفتم کسانی هستند که بهتر است از آنها سراغی بگیرم. بعد هم پرسیدم مصلحت می‌داند پولی جمع و جور کنم؟ راستش در این خیال بودم که رفقا کم بانک نزده‌اند و چند ده هزار تومانی که مثلاً می توانم از این و آن بگیرم نباید مسئله‌ سازمان باشد! نگو که این نیز یکی دیگر از پنداشت‌های خام من بود!

«نونامی» (نظام دانش‌بنیاد) و آینده‌ی کار و اجتماع

سعید رهنما
در تاریخ ۲ تا ۴ دسامبر سال ۲۰۲۰، کنفرانس مشترک بین‌المللی «تکوینِ نونامی» از سوی انستیتو توسعه‌ی صنعتی ویته، دانشگاه مسکو، دانشگاه لومونوسُف، جامعه‌ی اقتصاد آزاد روسیه، و کنگره‌ی کارکنان آموزشی، علوم و تکنولوژی، در سن پترزبورگ برگزار شد. در سه روز این کنفرانس که به‌خاطر کرونا به شکل مجازی برگزار می‌شد، بیش از ۵۰ مقاله ارائه شد. متأسفانه به‌خاطر مسائل فنی تعدادی ازجمله من نتوانستیم به کنفرانس وصل شویم، اما پاره‌ای اطلاعات مربوط به کنفرانس و مخصوصاً نوشته‌های بودرونُف را دریافت کردیم که موضوع این مرور مختصر است.

درختی ۵۰ ساله

کاوه حیدرآبادی
"سرخ دار" جوان
از لای درختان
به خورشید نگاه کرد
باد در دیلمان پیچید
و سیاهکل
از مه بیرون آمد

ارض‌پیما – مشعوف - ستوده - نصیر مسلم - انوش

سهیلا گلشاهی
مانده‌ام از وقایع بسیاری که از آنها خاطراتی در ذهن دارم کدامشان را بنویسم؟ بدانگونه‌ نیز بنویسم که در زمان خود رخ دادند و نه منطبق بر فکر و سلیقه‌ امروز! به چند تایی اشاره می‌کنم که در آنها احساس دست داده در آن زمان، همان‌هایی بودند که امروز هم با من اند.

شالیزار

رزا روزبهان
من که در آنزمان نوجوان بودم در دسته دختران قرار گرفتم و به تقلید از آنان پشت خم کردم تا سهم دوازده دستی را بر پشتم بگذارند، ولی این انسانهای شریف و با تجربه شش دسته بیشتر بر پشتم قرار ندادند. در جواب به اعتراض من هیچ نگفتند و لبخند زدند لبخندی که محبت آمیز بود. با اعتراض راه افتادم با پشت و کمر تا شده زیر بار ساقه های برنج به سمت انبار شروع به حرکت کردم؛ وقتی به انبار رسیدیم با نهایت تعجب دیدم که بیشتر از دو دسته بر پشتم باقی نمانده بود.

به یاد قاسم سیادتی

اصغر جیلو
یک روز قراری برای رفتن به "میشو داغی"، یکی از کوه های اطراف تبریز گذاشتیم. یک روز بهاری گروهی مرکب از چند جوان پرشور؛ دو نفر از دوستان من که کُرد بودند، قاسم که محمود را نیز همراه خود آورده بود و هر دو لر بودند و سه نفر باقی که اکنون به خاطرم نیستند از کجا بودند. زمین داشت نخستین خمیازه های بهاری خود را می‌کشید و نفس گرم خود را در یخ های زمستانی می دمید؛ جویبارهای کوچک با براده‌هائی از یخ و برفک در حال سر باز کردن و شروع رقص بهاری خود بودند.

از آن روزها

محسن کاملی
پاسخ شنیدیم که بزودی می فهمید. چند لحظه بعد وارد جاده ای فرعی در سمت چپ جاده اصلی شدیم و پس از حدود سه کیلومتر ماشین متوقف شد و از ما خواستند که پیاده شویم. تنها احساسی که در آن لحظات داشتم، دلهره بود و ناباوری، دیگر از آن کورسوی امید چیزی باقی نمانده بود. وقتی که از ما خواستند که پشت به آنها راه رفته و از آنها فاصله بگیریم و وقتی که صدای گلن گیدن تفنگ ها را پشت سرمان شنیدم، دلهره و ناباوری جایش را به وحشتی وصف ناپدیر داد، شرح آنچه در این لحظات کوتاه از ذهن من گذشت نیاز به کتابی جداگانه دارد.

فراایستادن بر فراز زندگی

جهانگیر اسماعیل پور
عمل اجتماعی و اندیشیدن که میراث اش تجربه و آموختن شد، به دگرگونی دنیای من یاری رساند. صاحب فردیتی شدم که در گذشته دین، سنت و از پی آن خام اندیشی از من دریغ ساخته بودند. حدود خویش را شناختم. تلاش کردم از این که حقیقت را به تملک خویش درآورم، دور شوم و تمنای آن را در سر بپرورانم، زیرا مادامی که در راه نقاب برداری رهسپاریم، تمایز بین حقیقت و خطا به قوت خود باقی است.