
من كه چون قطرهای بر گِرداگِردِ اين دريا چرخيدم،
وَز تماشای اجسادِ امواجِ بهجانآمده در مَسلَخِ ساحلها
از دو دريای پريشانام، امواجی بهتنگآمده را ديدم-
كه چهگونه سر بر ساحلِ من میكوبند.


او هم مرا دید. بی هیچ تردیدی همدیگر را شناختیم؛ همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و از هر دری صحبت کردیم؛ به ويژه خاطره ی آن شبها!





جوانی سَرخوش و خنده رو
انتظارش را می کشد
شانه هایش را در چنگ می گیرد
و خستگیِ سالهایِ خسته
از تن اش،
قطره-قطره بیرون می ریزد

