رفتن به محتوای اصلی

احمد پورمندیدر آن سالهای دور و در آن جنگل سرد، مادری که سال‌ها مورد تجاوز حرامیان بود، تنها رها شد و مقدرش آن بود که کودک نارسش را به دنیا آورد. کودکی که فرصت کودکی نیافت و در کودکی بار بزرگسالی را بر دوش کشید. کودک البته در گسست از پدری که نداشت و مادری که نبود، قد کشید و رشید شد. بارها بر زمین افتاد و برخاست و از زندگی همین را آموخت که باید و می توان دو باره برخاست.
علی اخلاصیدر سلول کمیته با حسرت تعریف می‌کرد که دانش‌آموزانش را بسیار دوست می‌داشت، به آن‌ها علم می‌آموخت و آن‌ها مانند جوجه‌هایی که بال درمی‌‌آوردند داشتند تمرین پرواز را آغاز می‌کردند و نگران آن بود که آیا آن‌ها بدون او پرواز را به‌خوبی یاد‌می‌گرفتند. حالا فکر می‌کنم که کاش او به آموختن پرواز ادامه می‌داد و گذارش به قفس آن سلول نمی‌افتاد.
کیانوش توکلیاموال فروخته شد و من به خانه امنی منتقل شده و از تابستان ۶۲ شروع به بازسازی شبکه مخفی دیگری کردم و بعد ها با تشکیل گروه‌های مستقل، مرکزی را برای تکثیر نشريه کار "اکثريت" درست کردم که تیراژ نشریه تا سال ۶۴ به ۲۰ هزار نسخه در هر شماره در سطح ايران رسیده و توزیع می شد.
امیر دهقانزندان ساری بودم، همافری را از زندان اصفهان به بند ما آوردند. اهل بهشهر بود. از مسئولش در اصفهان می گفت، و این که او را سخت شکنجه کردند؛ با مشخصاتی که داده بود، فهمیدم مجتبی بود.
کمیته برگزاری پنجاهمین سالگرد
علی شریفیگرایش‌های انفعالی، با تحقیر این اسطوره‌های نجابت و شرافت، و با مسخره کردن برخی از الزامات مرحله خاصی از حیات سازمان، سعی دارند میراث پر افتخار «جنبش فدایی » را کمرنگ و بی اثرسازند. در چهل و دومین سالگرد شهادت رفیق قاسم سیادتی، و پنجاهمین سالگرد جنبش فدایی، تجدید خاطره ملاقات با آن عزیز، و بازگویی صحبت‌ها و مشغله های فکری آن فرزند راستین خلق، شاید تذکری باشد به برخی از کسانی که نقش و تأثیر انکار ناپذیر رفیق سیادتی و یاران را در حفظ و تکامل سازمان کمرنگ ارزیابی می‌کنند.
اژدر بهنامعصر همان روز در خانه نشسته بودیم که زنگ در به صدا درآمد. مختار مثل همیشه قبل از دیگران از جا پرید و به طرف در حیاط رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: "اژدر، یکی با تو کار دارد". بلند شدم و رفتم. با کمال تعجب عنایت را دیدم که جلو در ایستاده است. بلافاصله او را به داخل حیاط آوردم و گفتم که شاهد فرارش بودم. اول سراغ دوستش را گرفت و وقتی فهمید که موفق به فرار شده، نفس راحتی کشید.
مزدک اسکندرخواهلحظه ای سکوت کرد و ادامه داد وگفت: "تو این حاکمیت را نمی شناسی" و از همبند بودن خود با اسدالله لاجوردی جلاد اوین در زندان شاه گفت. لاجوردی به سختی مریض می شود و منصور که می شد از او به عنوان پزشک نام برد مراقبت از وی را به عهده می گیرد. روزی منصور، در حین مراقبتهای پزشکی، از اسدالله می پرسد: "اسد اگر قدرت بدست شما بیافتد با ما چه خواهید کرد؟" لاجوردی می گوید: "همه شما را از دم تیغ می‌گذرانیم."
کمیته برگزاری پنجاهمین سالگرد
بهزاد کریمیمنتظر واکنش من بود. فرصت خواستم و گفتم کسانی هستند که بهتر است از آنها سراغی بگیرم. بعد هم پرسیدم مصلحت می‌داند پولی جمع و جور کنم؟ راستش در این خیال بودم که رفقا کم بانک نزده‌اند و چند ده هزار تومانی که مثلاً می توانم از این و آن بگیرم نباید مسئله‌ سازمان باشد! نگو که این نیز یکی دیگر از پنداشت‌های خام من بود!