رفتن به محتوای اصلی

جان های عاشق!

جان های عاشق!

هر بار که جان های عاشق پای در میدان می نهند.
هربار که فریاد آزادی در این سرزمین از حنجره های زخمی شده اوج می گیرد.دلم هوای وطن می کند.
هوای همراهی با نسلی که در گریزی ناگزیر مجبور به ترک وطن و آن ها شدیم .نسلی که بر بالیدنش را ندیدیم واو نیز تصویری از ما ندارد.
مائی که برای بوئیدن عطر گلی ناشناس چه خطر ها کردیم .
باشد که بنشانیم نگین صبح روشن را بر روی انگشتر فردا .
این نوشته درد نامه خروج تنی از مبارزان این سرزمین است که تعدادی از آن ها درحسرت وطن چشم بر جهان بستند.
تعدادی تن به بیماری سپردند وتعدادی هنوز با اندک باقی مانده توان تن می کوشند که هیمه جان بر آتش جاودانه مبارزه برای آزادی بیفکنند.
چرا که هنوز رندی از خاطر نرفته وعشق به انسان ،عشق به آزادی وعدالت زیبا ترین کلام آن هاست.

یک مشت خاک!
سال‌ها از نوشتن این خاطره می‌گذرد. نمی‌دانم سال‌ها یا قرن‌ها. چرا که گذر سال در غربت گذر قرن است بر انسان! من پس از قرن‌ها خاطره آن شب را می‌نویسم. شبی که به ناگزیر همراه با قافله‌ای پانزده نفری، در گریز از تیغ جلادی که خود تیغ به دستش داده و چرمینه بر او گشوده بودیم، جلای وطن کردیم.
نمی‌دانم بازگویی احساس آن شب آخر برای دیگران چه نیازی است. اما این خصلت آدمی است که باید درد خود را با کسی بگوید، باید اندوه و شادی را با کسی تقسیم کند. اندوه آن لحظه را که در چشم‌های آخرین روستایی بلوچ خیره شدم و پای از سرزمینم بیرون نهادم. در او تمامی چشم‌ها را دیده و تمامی صداها را شنیدم!
پانزده نفر بودیم؛ کوچک‌ترین‌مان دو کودک چهل روزه و سه ماهه بودند و مسن‌ترین‌مان پیرمردی هشتاد و یک ساله که من افسار قاطر او را به دست داشتم. او قادر به راه رفتن نبود. از میان تل‌های کوچک خاکی عبور می‌کنیم؛ دو بچه شیرخواره که قرص خواب‌شان داده‌ایم، دیرگاهی است که در میان چادرنمازهای آویخته بر گردن مادران‌شان در خوابند. راهی بود باریک، پر فراز و نشیب که از آخرین روستای مرزی ایران، دهکده "دوست محمد" در زابل شروع می‌شد و به شهر مرزی نیمرور (زرنج) در افغانستان می‌رسید. یکی از تاریک‌ترین شب‌ها که حتی یک ستاره نیز سوسو نمی‌زد.
شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک!!
میان چاه او بنشسته‌ام من!
باد به آرامی می‌وزد؛ ما آرام و بی‌صدا، هر یک غرق در رویای خود که با دلهره جان عجین گردیده، از این تنگ‌راه به سوی سرنوشتی تازه که نمی‌دانستیم چه خواهد بود، روانیم.
کودکان دلهره مرگ، دلهره شکنجه و زندان، به زانو درآمدن، تسلیم‌شدن و بدنامی را ندارند. آنها غنوده‌اند. ما که هنوز شور جوانی و انقلابی‌گری در سر داریم، تلاش می‌کنیم که ترس راه را با فکر مبارزه و آرزو بپوشانیم. پیرمرد سوار بر قاطر که یک‌بار نیز در سال‌های دور جوانی چنین راهی را رفته بود می‌گوید: "دل قوی دارید که این بار مهاجرت دیرپا نیست؛ به زودی برمی‌گردیم. واقعیت این است که جسم فرتوت من طاقت شکنجه ندارد. اگر بدون شکنجه اعدامم می‌کردند، من می‌ماندم. اما من یک قهرمان نیستم. من یک مبارز سیاسی پیرگشته در غربتم. طی سال‌ها مهاجرت یاد گرفتم صبر کنم، بنویسم، درد بکشم، امیدوار باشم، از پای ننشینم تا غوره انگور شود.
اما گویا سرنوشت این ملت است که نباید هیچ‌وقت زمان برای تجربه کردن و فکر کردن بیابد. همیشه نیروهایی، حرکتی، امری هست که راه رشد آرام و عقلانی او را قطع کنند. باز برای یک دوره او را در هیجان و یا خمودی حاصل از عقب‌ماندگی غرق سازند و نابکار مردمان را بر او حاکم گردانند. اما این بار فرق می‌کند. من قول می‌دهم زود بر می‌گردیم!"
بیچاره پیرمرد زمان را پنج سال تعیین می‌کرد. چه اندوهی در آن چهره که موهای سفید بر فراز آن نشسته بود، موج می‌زد. آیا این بار نیز برمی‌گشت؟
می‌گویند انسان در آن لحظه آخر که می‌خواهد چشم بر حیات بربندد و به قول آذری‌های آن‌سوی ارس: "حیات خود را عوض کند"، در همان زمان بسیار اندک که شاید ثانیه‌ای بیشتر نباشد، تمامی زندگی‌اش از شروع تا پایان از ذهنش عبور می‌کند. در ثانیه‌ای تمامی زندگی‌اش را می‌بیند و حیات پایان می‌یابد. برای من نیز آن‌شب چنین بود. در آن قدم‌های آخرین که راهنما اعلام کرد چند لحظه دیگر وارد خاک افغانستان می‌شویم، بی‌اختیار خم شدم، مشتی خاک برداشتم. خاکی آمیخته با خس و خاشاک.
شاید برداشتن آن به خاطره سال‌های نوجوانی‌ام برمی‌گشت که خوانده بودم، رضاشاه تنها با مشتی از خاک وطن رفت و نوشته‌ای بر آرامگاه کوروش: "‌ای کسی که از اینجا گذر خواهی کرد، در اینجا مردی خفته است که جهان بر نگین خود داشت. این یک مشت خاک را از او دریغ مدار!" و اسکندر به احترام از خراب‌کردن آن آرامگاه گذاشت.
تمامی این‌ها چون نوستالژی در من عمل می‌کرد. مانده بودم که با این خاک چه کنم. چرا که من متعلق به یک گروه چپی بودم که به انترناسیونال عشق می‌ورزید و تمامی جهان را خانه خود می‌دانست، البته جهان سوسیالیستی! و خاک برایش نمودی از ناسیونالیسم بود که با آن بیگانگی می‌کرد.
اما احساس فراتر از اندیشه، فراتر از تعلقات گروهی و قضاوت‌ گروه مرا به این خاک پیوند می‌داد.
گویی مشتم آتش گرفته بود. زنجیری سخت مرا به خاک می‌کشید. احساس می‌کردم مانند هرکول که قدرت از مادر خاک می‌گرفت و با جدا شدن از آن در میان زمین و آسمان، جاودانگی خود را از دست می‌داد، من نیز با جدا شدن از این خاک، زندگی، احساس و نیروی خود را از دست خواهم داد؛ آواره‌ای خواهم بود در دیاری دور در حسرت وطن. در همان دقایق آخرین، که گویی واپسین دم حیاتم باشد، تمامی خاطرات تلخ و شیرین، فریادهای شورانگیز جوانی، انقلابی‌‌گری، ضربه‌های شلاق، روزهای زندان، غریو خلق به گوشم می‌رسید. چهر‌ه‌ها از مقابل چشمانم عبور می‌کردند. خاک سخن می‌گفت. جنبش آنرا زیر انگشتانم احساس می‌کردم. هزاران صدا، هزاران تصویر، تصویر آنانی که رفته بودند و تصویر آنهایی‌که هنوز نیامده‌اند، می‌شنیدم و می‌دیدم. همه را می‌شناختم؛ آنها مرا به نام صدا می‌زدند.
کودکی شیرخواره را می‌دیدم که سر در بالش رویا نهاده بود، در زیر رنگین‌کمانی از نور، در ننویی از گل، در باغی که به بزرگی ایران بود تاب می‌خورد. لالایی شیرینی تمام فضا را پر می‌ساخت. لالایی عجیبی بود به تمامی زبان‌های میهنم. کودک غرق در لذت بود. لذت صداهای مبهم، نورهای جادویی. کودکی خود را می‌دیدم در میانه حیاطی می‌گشت، سوار بر اسب چوبی در زیر آفتابی گرم، خنده پدر، دست مهربان مادر.
خاک را در میان مشتم می‌فشردم. فکر می‌کردم، هنوز پخته نشده‌ام؛ هنوز احساسات جوانی بر منطق سیاسی می‌چربد. آخر ای مرد! ترا چه می‌شود؟ چه فرقی است بین این خاک با دو متر آنطرف‌تر؟ چه فرقی است بین خاک تو و خاک دیگر در آن سوی جهان؟ خاک، خاک است؛ این مرزها قراردادی است؛ در تمامی طول تاریخ هزار بار جابجا شده‌اند. تو، نه به خاک، نه به مرزی قراردادی، بل به جهانی بزرگ و انسانی تعلق داری! می‌دانم! می‌دانم! من به وظیفه بشری‌ام آگاهم، اما این خاک با من سخن می‌گوید. تمامی رشته‌های قلبم را می‌کشد. گرمای عجیبی در تنم می‌دواند. این تنها یک خاک نیست؛ این نمادی، مجموعه‌ای از تمامی آن عناصری است که من خود را با آن تعریف می‌کنم. در این مُشت خاک، گذشته، حال و آینده خود را می‌بینم. هر وجب از آن یاد و خاطره‌ای را به همراه دارد. من زاده این خاکم. خاکی که پدرانم، مادرانم، رفیقانم در آن خفته‌اند.
به آن پانزده نفر می‌نگرم. هر کدام از شهری، پیرمرد کازرونی است؛ می‌گوید: "افتخارم به روزی است که نوجوان بودم و جویای نام. در یک نشریه محلی، مطلب می‌نوشتم. آن روز گفتند که عارف قزوینی برای بازدید از نشریه می‌آید. او در آن روزها تبعیدی همدان بود. مردی کشیده قامت با دو چشم پر شور و نافذ. برای ما خدایی بود. آمد، گشتی زد. از اسم و رسم‌مان پرسید. گفت: «جوان، بد نمی‌نویسی. اما به هوش باش و عهد کن که شرافت قلم‌ات را نگاه داری.» تنها همین را گفت. هنوز بعد از شصت سال صدای او در گوشم طنین‌انداز است:
مرغ سحر ناله سرکن!
داغ مرا تازه‌تر کن!"
دیگری، از خطه گیلان است. به لهجه شمالی سخن می‌گوید. از دریا و جنگلی که دیگر در افغانستان نخواهد دید. و آن دیگری، رفیقی از کردستان با سابقه‌ای طولانی در مبارزات دانشجویی دانشگاه تبریز. یکی از خراسان است. من نیز از آذربایجان. هر کدام از خطه‌ای، اما با عقایدی مشترک و انسانی. برای ایرانی آزاد، مستقل – و در آن روزها برای حکومتی با دموکراسی خلقی – سال‌ها جنگیده‌ایم. بغض راه گلویم را گرفته است. هنوز با خود در کشاکش‌ام؛ آیا با این احساسات عجیب به آرمان سوسیالیستی خود، به انترناسیونالیسم خیانت نمی‌کنم؟ چرا باید یک مشت خاک این‌چنین منقلب‌ام کند؟
به روبرو می‌نگرم، در آستانه شهری جدید. در آن سوی، شهر نیمروز یا زرنج خوابیده است. شهری قدیمی، نخستین بار نام آنرا در شاهنامه خوانده‌ام. بی‌اختیار به یاد شاهنامه می‌افتم؛ به یاد رستم و دزدیده شدن رخش و گرفتن زین بر پشت (بدان‌سان که ما امروز بر پشت نهاده‌ایم)؛ و در آمدن به دیار دیگر، به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژدی عظیم رستم و سهراب و کشته شدن فرزند به دست پدر. آیا به راستی ما خود نمادی مجازی از این تراژدی نیستیم؟ کشته شدن به دست پدری که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم؟ که ضحاکی بود. اما نه؛ ما هر یک می‌خواستیم که خود رستمی باشیم. آنگاه که یک‌تنه پای به میدان می‌نهادیم و سودای گشودن هفت‌خوان را داشتیم. آه چه نیروی شگرفی در این فرزانه طوس نهفته است. این اوست، این خاک که در مشت گرفته‌ام. اوست که هنوز پس از قرن‌ها عجم زنده می‌کند و مرا خود به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا می‌خواند. او اکنون مشتی خاک است؛ اما بنای بلندش در چهار سوی ایران زمین بی‌هراس از باد و باران سر بر آسمان می‌ساید.
قلبم ماغ می‌کشد، سرشار از لذتی وصف‌نشدنی. من به این خاک تعلق دارم! من به فردوسی تعلق دارم؛ او به من تعلق دارد.
میلیون‌ها انسان از برابر چشمانم می‌گذرند. صدای دهُل شاد نوروزی، صدای طبل‌های جنگ، ضجه و فریاد، شمشیرهای آخته اعراب، هزاران سر بریده بر شط‌های خونین، سکوت و دهشت، قرن‌ها سکوت زیر تازیانه اعراب، آنگاه خروش بابک، ابومسلم، یعقوب لیث. خروش مردم، هجوم چنگیز، تیمور لنگ و سرانجام هجوم حکومت خودی عرب‌زده که دشنه بر گلوی خلق می‌فشارند.
به دشت خفته می‌نگرم، کشیده از این سر زابل تا آنسوی ایران، تا آذربایجان، کردستان، خراسان، خوزستان. دشت‌هایی که هر کدام تاریخی را در دل خود نهفته دارند. چه لشکریانی از آنها گذشته‌اند. برخی را به سلاح و برخی را به قلم و برخی را به صبر در خود حل کرده است. طی این قرن‌ها چه بسیار کشورها و تمدن‌ها که از بین رفتند، اما این سرزمین که شهر سوخته‌اش در این سوی و قلعه بابک‌اش در آن سوی قرار گرفته، چه عظمتی دارد. رشته‌هایی که تنها خطوط جغرافیایی کشیده شده با شمشیر نیستند. کاروانی از حله، "تنیده ز دل بافته ز جان" آنها را با هم پیوند می‌دهد. فرش نگارستانی است که فردوسی‌ها، رازی‌ها، خوارزمی‌ها، ابوعلی سیناها، مولاناها، حافظ و سعدی، نظامی و خیام، هدایت، شهریار، سایه، شاملو و فروغ بر آن گره زده‌اند. فرشی که سرخی‌اش از خون یک ملت رنگ گرفته و رنگ‌های روشن آن یادآور روزهای شاد و ظفرمندی آن است. چه کسی می‌گوید نگارستان به تاراج اعراب رفته است؟ نگارستان فرشی است گسترده به درازای تاریخ به پهنای ایران زمین که قیمتی دُرهای آن را کس به تاراج نخواهد توانست برد. چرا که ناصرخسروها به نگهبانی بر درش نشسته‌اند. من اکنون نه مشتی خاک بل، دُری از نگارستان را بر دست دارم.
من آنم که در پای خوکان نریزم!
مر این قیمتی دُرّ لفظ دری را!
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم‌رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می‌بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیده‌اند. با هزاران گُل‌بته‌های رقصان در نخستین شعله شفق. نقش‌های اسلیمی که چون فواره‌های آتش دست بر آسمان گشوده‌اند در میدانی بزرگ، هر شاخ را که کنار می‌زنم، باغ روح دیگری گشوده می‌شود. کدام دست‌ها چنین بهشتی را آراسته‌اند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می‌تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد. شور شاخه‌های رقصان، تمنای اوج، برخاستن، وحدت وجود و صدای سخن عشق در زیر گنبد دوار. نقشی از پیراهن‌های زیبای بلوچی تا چارقدهای سرخ‌گل ترکمن؛ از سجاده‌های گشوده در خانه‌های اعیانی، تا مُهری از سنگ در سیاه‌چادری در دامنه‌های سبلان. از باده‌های الست تا جام‌های خیامی. همه و همه روح یک ملت است که چون بر خاکش می‌نگرم، فرش نگارستان می‌بینم و در آسمانش گنبدهای لاجورد. مجموعه‌ای از عناصر فکری و معنوی یک ملت که از اقیانوس بی‌کران خلق‌های گوناگون این کشور مایه می‌گیرد.
هر کس خشتی بر این خانه نهاده است؛ خانه‌ای که جغرافیا، آنرا در مسیر تندترین حوادث قرار داده و پایمردی یک ملت، تاریخش را نگاشته است. ملتی که قهرمانان آن برای نگاه‌داری‌اش گاه جامه صدارت خلفا را پوشیدند و گاه وضو بر خون کردند و گاه در میدان‌گاهی در حلب پوست از تن‌شان جدا ساختند. هم از این روست که هیچ‌کدام از اعضای این خانه بزرگ نمی‌توانند خود را بی‌آن‌دیگر اعضای این خانه تعریف کنند. آنهایی که در مقابل تندر ایستادند و خانه را روشن کردند، هرکدام متعلق به خلقی از این خانه بودند. هر یک به زمان خلق خود سخن می‌گفتند. اما در نهایت سخن عشق بیان می‌کردند.
خانه‌ای که کوچه‌های آن در سرتاسر ایران گسترده است. امیرخیز تنها کوچه‌ای در تبریز نیست؛ کوچه‌ای است به درازای ایران که هنوز ستارخان و اردوی ملی سرودخوان از آن می‌گذرند و هر کدام از خلق‌ها چهره خود را در آن می‌بینند.
ما کودکانمان را در این خانه بزرگ می‌کنیم، خانه‌ای که بنیاد آن بر پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک بنا شد و بر یک لوح کوچک استوانه‌ای نخستین بند آزادی انسان نگاشته گردید.
خانه‌ای که گاه بوعلی سینا معلمی‌شان می‌کند و گاه بیرونی. گاه ابوسعید از آیین جوانمردی برایشان می‌گوید و گاه سعدی حکمت روزگارشان می‌آموزد. بیهقی از تاریخ می‌گوید و خواجه نظام‌الملک از سیاست. خانه‌ای که در آن جنگ هفتاد و دو ملت را عذر می‌نهند و نهال دوستی می‌کارند. در این خانه مردی است که نیمی‌اش از فرغانه است و نیم‌اش از ترکستان. با چراغی می‌گردد برای وصل‌کردن، "نی برای فصل کردن".
از مرز می‌گذرم. چه باک، خانه پابرجاست. اگر زمان چنین آمده که برای مدتی عشق در پستوی خانه نهان گردیده، رهروان عشق آنرا خواهند یافت. و بی‌هراس، کلام مقدس را خواهند گفت.
چرا که در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای!
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم می‌جوشد از یقین!
...با مشتی خاک پیچیده در کاغذ، پای بر خاک افغانستان می‌نهم و به انتظار می‌نشینم و چشم بر خانه می‌دوزم.
این نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر
که
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد!

 

دیدگاه‌ها

ابوالفضل

ممنون عزبز از این که خواندی ونظر نوشتی تلاش می کنم حواسم به سلامتی باشد که بخشی از آن فرا تر از تلاش من است اما از این که نگران سلامتی من هستید بی نهایت ممنونم .نوشتم که رندی از خاطر نشده و این سابقه پیشین تا روز پسین خواهد بود وتلاش خواهم کرد که جز درراه شادی وسعادت مردم  نکوشم .چرا که عهدی است دیرین با جانان که سر در ره پیمان نهادند. خود شاهد تلاش نسل ما هستید با تمام نقطه ضعف  ها وقوت ها مهم این است آن چه در توان هست در راه مبارزه دریغ نمی شود .ممنونم عزیز 

ی., 22.12.2019 - 09:10 پیوند ثابت
صادق

آقای محققی ماهم ازداخل انتظاراین را ازشما داریم که اول سلامت خودرا حفظ کنید دوم درآنجا روی دریایی ازتجربه ومبازات کارگری هستید وتجربه شما برای آینده ایران بی شک میان برهای پرسودی خواهد داشت وشاید دست تاریخ شمارا برای اندوختن تجربه به آنجا فرستاده.فرصت مغتنمی است تااززبان یک دوست بشنویم مبارزه درآنجا چگونه پیش میرود .فرقش با ایران چیست وکجا ها باید ما درس بگیریم .فرض کنیدسفیر سیاسی ایران هستید.چشم به راه نظرات جدیدهستیم 

جمعه, 20.12.2019 - 17:52 پیوند ثابت

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • No HTML tags allowed.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
CAPTCHA
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
لطفا حروف را با خط فارسی و بدون فاصله وارد کنید