Direkt zum Inhalt

فرهنگ و هنر

رحمان
مرگ ما؛
 آرزوی تان بود،
 اما،
 ما ... هر روز از یاخته های
 گلهایِ سرخِ سرزمین مان
 زاده می شویم
رحمان
همه دروازه های شهر،
به روی تحجر گشوده شد
و حالا طالب،
از دخمه های تاریخ بازگشته
با ریشی بلند
و اسلحه بر شانه
از روی استخوان هایِ فراموشی
پا بر فرشِ قرمز نهاده
رحمان
چه روزهای تلخ و شیرینی باهم داشتیم
گپ می زدیم و تو می خندیدی
به چشمانم نگاه می کردی
و می گفتی، این روزها نیز می گذرد
این روزها ...
رحمان
و ...
آن یک از شب گذشت،
با جانی انباشته از نِفرت وُ
عفونتی چرکین-
مقابل چشمانِ خورشید
جانِ چندین گلِ نورسی را گرفت
که خندهِ عشق و زندگی،
بر لبانشان خشکیده بود
مسعود آذر
از نخل‌هایم دیگر خرما نه؛ آتش می‌روید؛
از چشمان سربین گاومیش‌های غرق در باتلاق‌ها
گلوله‌های عطش می‌جوشد
در حسرت آب،
لب‌هایم ترک می‌خورند در ساحل فرات
و عطش‌ کارون می‌شود در دهان خاک
من گلوله نه؛ آب می‌خواهم
رحمان
خوزستان!
مادرانی که کودکان یتیم،
به دنیا آوردند
مردانی که در دهانهِ خمپاره و آتش
سوختند،
به خواب رفتند و در دلِ خاکستر و آهن
خاک شدند
حالا بگویید ما با اینها چه کنیم؟
رحمان
در کجایِ نگاه تو -
رازی مگو،
با ستاره ها دیدند!
که آن سان، تیغ به باغ بارید!
و از میان زمین و آسمان
پلی زدند
با زخمهایی دهان گشوده،
از هزاره ها
که باید از آن می گذشتند
با آثاری از: م. ع. آتش‌سودا - ا. ه. ابتهاج - ا.افرادی - امید - م.امیدی - ر. بابایی - م.بارگاس‌بوسا - ج.بیژنی - ف. پادیاب فومنی - ا.پارسی‌نژاد - م. پورصفری - ع. پیروز - ن. تقوی‌طلب - ع. توده - م. چاکراوارتی - ح. حسینی‌فرد - م. خلیلی - آ. حضرت - ا. رهبر - آ. زیس - ش. زیبا - ح. سربندی - ی. سرید - ا. طبری - پ. عابدی - ک. فرهادی - ع. کوثری - ر. واتس - و دیگران منتشر شد.
رحمان
حالا من هستم و ...
 پایان این نمایش،
 و کابوسِ خوابهای شبانه
 در روزهای پیش رو ...
 و گودالهای پر از استخوان،
 که از اعماق زمین دهان گشودند
ابوالفضل محققی
من هنوز چهره غمگین و متفکر او را وقتی که سیگار می‌کشید، بیاد دارم. چهره زنی که سال‌های سال از کله سحر تا آخرشب کار می کرد وعرق می ریخت. خبرهای شهر را مانند یک خبرنگار حرفه ای نقل میکرد، در عزا و عروسی گاه میرقصید ، گاه به گوشه ای می نشست. اما هرگز گلایه نمی کرد!کسی گریه او را ندید!
رحمان
کسی که حنجره اش را پاره می کند
 چشم فروبسته
 و دل سپرده به تاریکی،
 فریاد می زند فی امان الله
 مُرید است،
 فرو مانده درجهلِ مرکب
ازیز دادیار
درین گفتگو، از کَسی سخن به میان آورده می شوَد که در آن زمان، همه جا و در هر گوشه ای گروه و دسته ای مسلّح، دست به تیغ و شمشیر برده، آشوب افرینی می کردند و در هر دهی، قلعه‌ی ستمی برپاداشته و جز به زبان شمشیر سخن نمی گفتند، اینک او بر پا خواسته، تا با سِلاحی برنده تر از شمشیر، یعنی کلام و قلم، امّا هنرمندانه بشورد و بشوراند و منطق تغیر، را بدل کند.
اسد عبدالهی
حس عجیبی بود؛ نوعی دلشوره که از آموزه های خرافی می آمد؛ چِفت وعجین شده با آنچه بر پرده ی سینما می دیدم ودر ادبیات می خواندم؛ حالا در واقع برایم بازنمایی است از صدای دهشتناک و صوراسرافیل گونه «کَکِیک» که صدای خودش را تمام و کمال به رخ می کشد.
رحمان
آنها، با چنگ و دندان
انقلاب را، تکه تکه کردند
و امروز سهم بیشتری
از این جسدِ در خون خفته می خواهند
آنها زوزه می کشند وُ
دندان به یکدیگر نشان می دهند
یکی باید به آنها بگوید،
دور نیست آن زمان،
شما را از کف خیابان جارو خواهند کرد
محمود میرمالک ثانی
رمضون ساکت به حرفای جواد گوش میکرد، اولین بار بود که جواد را اینچنین جدی در حرف زدن میدید. جواد برای او تصویری بود از آدمی یک لاقبا که روز خود را در خدمت مهدی سه گوش می گذراند. رمضون دستش آمده بود که جواد در کار جابجایی و فروش مواد است و از اینکه تا حالا گیر نیافتاده بخاطر اینه که چندتایی آجان با او همکاری میکنن.
رحمان
و در این سو،
صدایِ زنی با رختِ سیاه
از آبانِ سرخ می آمد،
و در گوش شب طنین می افکند،
- بساط خیمه شب بازی را جمع کنید!
وز لابلایِ شاخه های انبوه جنگل
هنوز هزاران زبانِ سرخ،
نغمه سر میدادند
رحمان
این جهان تاوان کدامین گناه را
بر گُردهِ زخمین اش دارد
که ابلیس با دستانی خون آلود
بر تارک آن نشسته
و هر روز شهیدان، جنازهِ شهیدان را
بر دوش می کشند
رحمان
اما اینجا هنوز،
سراغ تو را می گیرند
قصه تو را حکایت می کنند
تو بیایی،
از آخرین کوچهِ بن بستِ محله
...
محمود میرمالک ثانی
اما رمضون از جنس پدربزرگش، کَل علی بود و به کسی باج نمی داد چه برسه به مهدی سه گوش. بیخود نبود که مهدی سه گوش براش حساب جداگونه ای باز کرده بود. دست مهدی سه گوش اومده بود که رمضون آدم لوده ای نیست و بایستی با او جور دیگه ای تا کنه. مهدی سه گوش فهمیده بود که رمضون پیغامی رو هم که ازطریق جواد براش فرستاده بود رو به گوش نگرفته تا خود من برم سراغش.
رحمان
تو خود گواهی،
به سان بالا آمدن آفتاب
نشسته بر درگاه خانه ها
و بر پنجره خانه ها
که در شبیخون شب-
می تابی،
همچون شکوفه های بهار
ارژنگ، ماه‌نامۀ ادبی، هنری و اجتماعی نویدنو، دورۀ اول - سال دوّم - شمارۀ ۱۷ - فروردین- اردیبهشت ۱۴۰۰

با آثاری از: ن. ابراهیمیان - خ. استفانیا - م.ا.ثالث - ا. ه. افتخاری‌راد - ش. اقبال‌زاده - امید - م. اوجی - ب. برشت - ف. پادیاب‌ فومنی - ع .م. جابری - ش. حسنی - د. جلیلی - س. م. حسینی - ب. حمیدی - م. خلجی - م.خلیلی - خ.درمنکی - ع.دستغیب - م.رشیدی - آ. زیس - پ. شهریاری - س.ع.صالحی - ا. طبری - ه. عباسی - ب. فراهانی - م. فیروزیان - ا. کابلی - م. گل‌آرا - م. ر. لطفی - ب. مطلب‌زاده - س. منتظری - پ. موسوی - ش. موسوی‌زاده - م. مهرآور - ن. میر - س. ع. میرافضلی - ب.نجدی - م. یاقوتی - ع.یزدانی - م. یزدانی و ... منتشر شد.
محمود میرمالک ثانی
مش اکبر قصد داشت قبل از اینکه به اتاق خودش برود سری به حسن آقا شوهر طاهره خانم بزند. با خودش هم مقداری میوه آورده بود که دست خالی نباشد. مدتی بود که حسن آقا بخاطر مریضی به سر کار نمی رفت و تو خونه مونده بود و جعفر پسرشان جوابگوی مخارجشان بود. طاهره خانم هم زن قناعت کاری بود و مو را از ماست می کشید تا اندک درامد جعفر کفاف زندگیشان را بکند.
رحمان
زمانی که بِرشت مُرد،
تاتر جان گرفت،
زمانی که تاتر مُرد،
نمایشنامه ها از صحنه ها گریختند
و پنهانی از گنجه ها
بر روی صفحه های کاغذ آمدند
پرده ها فرو می افتد،
محمود میرمالک ثانی
روزها می گذشت بی آنکه اتفاق خاصی رخ دهد. مش اکبر مثل همه روزها صبح زود برای خرید بار به میدان میوه فروش ها می رفت تا بار خوب گیرش بیاد. بعد از آن جعبه میوه ها رو بار وانتی میکرد به سمت مسجد شاه. رمضون هم بعد از نیم ساعتی سرو کله اش پیدا میبشد و مشغول ظفت و روفت بساط بود تا مشتریها پیداشون بشه. این کار هر روزشان بود. هفت روز هفته.
رحمان
سیلی خوردهِ خیابان و روزگارِ تلخ
عطر آلودهِ جان میاید
در گلویش،
بغضِ سالهای دور نشسته
نگاهش در امتدادِ خیابان
می دود،
با دستان خالی ...
ابوالفضل محققی
جوانی با چشمانی هوشیار و درخشان به من نزدیک می شود. او نیز نردبانی بر دست دارد و می خندد :"هرنسلی نردبان رویاهای خود را دارد بلند تر از نسل قبل. چرا که جهان به تکامل است. فراخنای علم گسترده و افق دید بازتر! هیچ چیز پایان نیافته و هرگز پایان نخواهد نیافت.
محمود میرمالک ثانی
به طاهره خانم گفته ام که امروز مرخص میشی ... اونم گفت که برامون ناهار درست میکنه ... راستش باهاش صحبت کرده ام که اگه براش زحمت نیست وقتی براخودشون غذا درست میکنه ... هرچی که درست میکنه... برا ما هم درست کنه... نه اینکه دو جور غذا درست کنه فقط بیشتر درست کنه... من هم از خجالتش برمیام... منظورم این نیست که مجانی درست کنه... پول بهش میدم و از میوه هایی هم که شب میمونه براشون میارم.... خب چی فکرمی کنی؟ دیگه احتیاج نداری که به غذا فکر کنی...
بیژن میثمی
فایل صوتی برنامه تلگرامی جشن نوروز با حضور بیژن میثمی و گفتگو در مورد جایگاه شادی و «عدد ۷» در فرهنگ و هنر ایران!

https://t.me/joinchat/VDmNcphXJ7HBeRkq
ارژنگ ، ماه‌نامۀ ادبی، هنری و اجتماعی نویدنو، دورۀ اوّل - سال دوّم - شمارۀ ۱۶ - اسفند ۱۳۹۹ با آثاری از : م. آریاپاد - ع. آهنین - ل. احمدی افضلی - ش. اقبال‌زاده - س. اقتصادی‌نیا - ک. باژن - ه. بنی‌طُرفی - خ. پارسا - ع. توده - ع. جعفری(ساوی) - ه. حسینی - ا. دهقان - س. م. راستگو - ف. رییس‌دانا - آ. زیس - م. ع. سپانلو - ک. سیمونوف - ه. عباسی - س. ع. صالحی - ا. طبری - ر.علامه‌زاده - ک.فرج‌اللهی - ع. مجتهدجابری - ب. مطّلب‌زاده - ش.موسوی‌زاده - م. مهرآور - ن.میر - ب.نجدی - ا. واحدی - ع. یزدانی و دیگران ... منتشر شد.
رحمان
زمان هم از یاد می رود
محو می شود در امتداد غباری
بر سینه دیواری
چیزی به یاد نمی آوری
چیزی از وجودت کنده شده
افتاده تو نیمه جدا شده ای
در آیینه شکسته ای
تکه تکه شدی
محمود میرمالک ثانی
اکبر سواد خواندن و نوشتن را پیش ملای ده، "مش باقر" آموخته بود تا جایی که می توانست رفع و رجوع حساب و کتابش باشد. و هرگاه از شهر برمی گشت مجله های کهنه ای را که پیدا می کرد با خود به ده می آورد و شب ها در اوقات فراغت به آنها نگاهی می انداخت و تلاش می کرد تا توان خواندن خود را افزایش دهد. خواندن مطالب متفرقه توانسته بود بر روی او تاثیر بگذارد بی انکه خود واقف بر این امر باشد. شاید این فکر که مادرش نباید بعد از مرگ پدرش بدون شوهر بماند نتیجه ناخواسته از همین خواندن ها بوده باشد.
رحمان
تو ... زنی،
عشق را به ارمغان آوردی
ای حیات بخش هستی!
زندگی بخش انسان.
محمود میرمالک ثانی
مش اکبر رفت و بعد از بیست دققه ای با یه کاسه حلیم و نون بربری داغ برگشت ... گل از لب رمضون شکفت ...بوی حلیم و عطر دارچین فضای سالن انتظار بیمارستان را در خودش غرق کرد و توجه آن چند نفری را که منتظردکتر نشسته بودند را به خودشان جلب نمود. رمضون بدون توجه به کسی شروع کرد به خوردن و مش اکبر هم دنبالش رفت.
رحمان
ریزه خوار ها،
قدرت پرواز
از بالِ آهن و طناب گرفتند
یاوه می بافند وُ
در کاسهِ خون
ظهر و شب نان
تیلیت می کنند