Direkt zum Inhalt

فرهنگ و هنر

کانون نویسندگان ایران
این پایداری ۵۴ ساله شده است؛ با تمام فراز‌ها و نشیب‌هایش. در تمام این سال‌ها نویسندگانی پیش آمده‌اند و با یقین به ضرورت آزادانه اندیشیدن و آزادانه گفتن و با یقین به همگانی بودن حق این آزادی بر ستیز جمعی با قدرت سرکوب‌گر پای فشرده‌اند ...
رحمان
من که هستم..؟
خانه ای ویران در برهوتِ سرزمینم!
یا روحی سرگردان
در میان خوشه هایِ بی شمارِ ستاره گان
س. خرم
کسی قصه نمی‌خواند
با قصه نمی‌خوابند کودکان این سرزمین
هر سلامی اما آغاز یک قصه است
و هر وداعی پایان یک قصه ناتمام،
اسد عبدالهی
اینجا چمدان‌ها به تنهايی تبديل به نمادهای مهمی شده‌اند. صف‌های طولانی انسانی با چمدان‌های فراوان و چهره‌های بهت‌زده و كودكانی كه نمی‌دانند كجایند و چه بايد بكنند. گاهی صدايی از عروسك‌ها می‌شنويد. خرس‌های قهوه‌ای كه چشم‌هايی مهربان دارند و تنها يار و ياور كودكان در اين مكان سرد و بی‌رحم‌اند. بچه‌ها با چند آبنبات و يك جای خواب خيال‌شان راحت است و انگار نمی‌دانند كه چه اتفاقی برای‌شان افتاده است. خوشبختانه چيزی كه اينجا زياد است آبنبات است و محل‌های اسكان موقت!..
کانون نویسندگان ایران
در ماه‌های اخير، حکومت موج جدیدی از آزار و احضار و به بند کشیدن فعالان صنفی را به راه انداخته است. بسیاری از نویسندگان، معلمان، فعالان زنان و کارگری به زندان احضار شده‌اند یا ابلاغیه‌هایی برای وثیقه‌گذاران آنان ارسال شده است. دو تن از اعضای کانون نویسندگان ایران، علیرضا ثقفی و هاله صفرزاده نیز ماه گذشته در مراسمی در کرج بازداشت شدند و بلافاصله حکم زندان پیشین آنان اجرا شد.
س. خرم
در آن سال ،در آن سال شوم،
وزید طوفانی برسفره دلم
و دردی نشاند،
که شد شاه درد من
س. خرم
هیچگاه تنها نبوده ام،
گرمای تن مادر
 جادوی ان چشمها
دل سپردن به اندیشه ای هزار ریشه
س. شکیبا
اتوبوس رسید و گروه سوار شد.پسرها کنار هم نشستند و دخترها هم همینطور.دخترها که جابجا شدند.فروغ تنها ماند.امیر در این مدت این پا و آن پا کرده بود تا بفهمد بالاخره فروغ روی کدام صندلی می نشیند.فروغ که  آخرین ردیف پشت سر دخترها نشست ، امیر هم بلافاصله کنار یکی از پسرها نشست.دلش می خواست می توانست  آزادانه کنار فروغ بنشیند و با هاش حرف بزند.یا اصلا چیزی نگوید و از فروغ بخواهد که حرف بزند و امیر فقط نگاهش کند.اتوبوس به راه افتاد.
دفتر شورای مرکزی حزب چپ ایران
حزب چپ ایران (فدائیان خلق) درگذشت رضا براهنی، نویسنده، شاعر و منتقد نامدار کشورمان را، به نویسندگان و شاعران میهنمان، به مردم آزاده‌ی ایران و به‌خصوص به خانواده‌ و فرزندان او تسلیت می‌گوید.
بهزاد کریمی
او تا پایان عمر بر این حسرت انگشت ‌گذاشت که چرا نتوانست ذوق، قریحه و توانمندی ادبی‌اش را به زبان مادری‌‌ شکوفا کند و چرا از ادای دین ادبی به این زبان محروم ماند. براهنی با نگاه درون کاو به خود، این حقیقت را به ژرفی دریافته بود که تبعیض علیه مردمانی متکلم به زبانی دیگر، ستم در حق آن زبان هم است. این تبعیض، محروم کردن یک زبان از استعدادهای ادبی و هنری‌اش است.
 منوچهر هزارخانی از چهره‌های برجسته‌ی روشنفکری در دهه‌ی چهل و پنجاه ایران بود. ترجمه‌های هزارخانی فضای جدیدی را پیش‌روی جامعه‌ی روشنفکری متحول ایران در اواخر دهه‌ی چهل و اوائل دهه‌ی پنجاه می‌گشود. هزارخانی نویسندگان زیادی را به جامعه‌ی ایران معرفی کرد و با انتقال مباحثی که در میان چپ نو در جهان مطرح بود، مرزهای بسته‌ی چپ سنتی را درهم ریخت. جزو اولین کسانی بود که آنتونیو گرامشی را معرفی و بخش‌هائی از دفترهای زندان او را ترجمه کرد. هزارخانی به‌خصوص با ترجمه و انتشار کتاب ارزشمند «در دادگاه تاریخ» از روی مدودف، سامان فکری چپِ جستجوگر ایران را دگرگون ساخت.
م. شفق
ای لبخند سبز برلبان بغض،
می‌دانم که می آیی،
باجوانه‌های برآشفته،
برشاخه‌های درخت،
با صدای مهیب جنگ در تنگنای سال،
چهارشنبه سوری خوشی را برایتان آرزو داریم
با برگزاری مراسم چهارشنبه سوری، به استقبال سال نو برویم و با برافراشتن آتش، پیروزی نور بر تاریکی را جشن بگیریم و امید به سالی بهتر را، در پس هر شعله ای، در دل‌هایمان زنده نگه داریم!
محمد اعظمی
من که به‌خاطر رابطه‌ی دوستی کتاب را در دست گرفتم، اما پس از خواندن چند صفحه خود کتاب مرا به‌دنبال خود کشاند. واقعیت‌اش این است که یکی دیگر از انگیزه‌های من برای خواندن کتاب این بود که از فضای خاطرات دردناک خودم فاصله بگیرم. اما این کتاب حال پریشان مرا پریشان‌تر کرد و زاویه‌ی دیگری از زندگی آن دوره را در خاطرم زنده نمود. بتول خاطراتش را پس از ورود به استانبول و عبور از مسیر آلمان شرفی تا رسیدن به فرانسه با ذکر جزئیات اما فشرده توضیح می‌دهد. در پاریس نیز کوشیده است برخی اتفاقات مهم را در قالب داستان های بسیار کوتاه بیان کند. او تلاش کرده است در این کتاب به نیما نوه‌اش که پرسیده‌بود «مامی اسبت را چه کار کردی» پاسخ دهد.
س. خرم
جنگ است
آن‌ها کودک می‌کشند
این‌ها هم کودک می‌کشند
قاتلان رو به دوربین،
 در مرگ کودکان می‌گریند
 و باز هم کودک می‌کشند
م. شفق
دهان گشود جهان و،،،گفت،،،
به زن،،،به آن کوه استوار،،،
        ،،،به آن رود پرخروش،،،
        ،،،به آن دریای بی‌کران،،،
        ،،،به آن دشت سینه سبز،،،
اسد عبدالهی
صدای زوزه باد در گوشمان می پیچد. درد در تمامی وجودم رخنه کرده وا حساس کرختی می‌کنم... مجروح کناری‌ام که پاهایش سالم و دست و سرش باند‌پیچی است مرا وادار به حرکت می‌کند و تکانی می خورم. در گودی‌های شنی ساحل برای خودمان چند ساعتی می‌مانیم... سرانجام هاور کرافت می‌آید... به‌سرعت سوار هاورکرافت می‌شویم. ناگهان بمباران شدت می ‌یابد؛ هم ساحل و هم دریا بمباران می‌شود. در هر انفجار بخشی از ساحل، بیابان و دریا روشن می‌شود و در روشنایی لحظه ای؛ می‌بینم چقدر تانک، کامیون وادوات نظامی زمین گیر شده‌اند. هاورکرافت مقصدش سربندر، شهری کوچک نزدیک ِماهشهر و بندر شاهپوراست ودر واقع پشت جبهه، آن‌جاست.
س. خرم
همه با عجله در رفت و آمد بودند . بچه های کوچک هاج و واج لابلای آدم بزرگ ها به این سو وآن سو کشیده می‌شدند. مغازه ها پر از مشتری بود  ،همه جور چهره ای را می شد دید،خوشحال،غمگین عصبی،نگران، با اینکه خیلی ها با هم حرف می زدند، اما جمله ای که مفهوم باشد به گوش نمی رسید .همهمه بود و کم نبودند کسانی که غرق در ویترین ها بودند ولی به راحتی می‌شد تشخیص داد دست به جیب نمی شوند
ک. دادخواه
شانس با همه یار بود که روزها هوا ابری بود،‌ و گرنه آفتاب و گرما چیزی از تابوت و جنازه باقی نمی گذاشت. وسط میدان مرکزی پایتخت یک سکوی سیمانی درست کرده بودند با یک سایبان بزرگ و تابوت را گذاشته بودند روی سکو.  چهار طرف سکو، چهار تا پنکه عظیم و پرقدرت نصب کرده بودند تا بطور دائم و شبانه روزی تابوت را باد بزنند.
س. شکیبا
زن نزدیک‌تر شده‌بود. حالتی از روشنک را در او حس می‌کرد. باید تصمیم می‌گرفت، چیزی بگوید تا تا مظمئن شود. اما مردد بود. جرات هیچ کاری را نداشت. حالا هر دو گوئی از پیاده‌روی خسته شده‌باشند، برای لحظه‌ای مقابل یکدیگر ایستاده‌بودند. زن تلاش کرد لبخند بزند، اما چهره خسته و گرفته‌مرد منصرف‌اش کرد. او فقط به چشم‌های زن نگاه می‌کرد، می‌خواست از میان چشم‌هائی که خطوط سیاه دور آن را گرفته‌بودند، از آن دو چشمه کوچک بهاری نشانی بیابد.
رضوان مقدم
ای غنچه نشکفته در بهار
چه کسی تورا به مسلخ برد، ای دردانه دختر، غزل
چگونه رام  پدر وعمو شدی
که تورا یکبار در ۱۲ سالگی قربانی بلاهت خود کردند 
م. شفق
با خنجر کدام طایفە،
خون از گلوی تو می چکد،
کە با سر بی جانت،
در بازار حرس و هراس بە تماشا
نشستەاند،
س. خرم
می بیندخزش آرام نفت بر زمین،
و نفتکش هایی که روانند سوی اقیانوس
آشفته انداما نیزار های شهر
می وزد نسیم ،
ونیست نشانی از رقص شبانه 
می آید از  نی ها فریاد 
می ایستد، ، شگفت زده ماه،
م. شفق
آخرین لحظە هایش در احتضار،
سرودی شد،
کە تلخ تر از بدرود بود،
و من هرگز نخواهد گریست،
در داغی چنین
س. خرم
دل کوچک تو
دخترک، نیاموخته ای الفبا،
تا بنویسی نامت
بنویسی از دردهای شبانه آت،
بر قالب های گِل رس
مدتهاست ،امامن می بینم،
اثر های انگشت دخترکی برتک تک،
آجر ها ی شهر
رحمان
بند آخر شعرم
چشم به تنها ستاره ای
دوختم
در آسمانی که ستاره ها
پشت بارش برف آخر دی ماه
پنهان است
س. خرم
اما کسی نخواهد دید
مرگ آخرین گرسنه را
زیرا همزادند‌ غولهاو گرسنگان
بنگریم به ساعت هایمان
نبض مان را بگیریم
یانفس هایمان را بشماریم
تا چهره کندشتاب زمان
در قتل عام خاموش
جنایت است سکوت
س. خرم
نبردی می خواستی رو در رو،‌
پنجه در پنجه
رقیب سیاه کار، اما نجنگید در میدان،
خزیددر تاریکی،
وتیز کرد تیغش در نهان
سر ی نبرید این بار در خفا،
ساخت اما،
ازذرات مرگ آفرین، تیغ ها
رحمان
لعنت به دستانی که بال پرنده را
می سوزاند،
و پرواز را
از خاطرهِ کبوتر می رباید
لعنت به خوابِ بی گاه
تو را خاموش و با چشمانی بسته
به زیر انبوهِ خاک می فرستد
رحمان
دلواپسِ این روزهایِ تلخ
مباش
از این ظلمتکده هم،
خواهیم گذشت،
به پشتِ سر نگاه مکن
زمستان با همه برفها
و قندلیهای آویزان از اسکلتها
ذوب می شود،
س. خرم
که هستیم؟
که گرم نمی شود بازار فریب،
جز با غیبت ما نیستیم زیاد، کوتاه است عمرمان
سلاحی نیست ما را جز قلم وزبان
چه رازی هست در میان،
که می ترسند چنین از ما
س. خرم
آشناترین صدا
صدای کوبیدن مشت است به دیوار
می کشد قد مقابل فریاد، دیوار
سنگر می گیرند قاتلان در پس ان
هست همیشه پیکرها پای هر دیوار
کبوداست، تن آزادی از ضربه دیوار
محبوس است عشق درحصارهای دیوار دردیوار
می کوبیم سر به دیوار
رحمان
تندیسی از صورتهای کبود
رختی پوسیده و نخ نما پوشاند
بر گندآبی سیاه و قیرگون
که جهان را آلود،
و اینک، مانده در غرقاب توفانی
س. خرم
بگو برایم از بلندای پرواز
از پیمایش یک قا ره اسمان
از بال های خسته آت
از تحمل،شکیبایی ،تنهایی،
از آن سرزمین سرد،
ازگذر برفراز قله ها،،ابها،جنگل،
صحرای خشک،