Skip to main content

فرهنگ و هنر

رحمان
و آن یکی که سالها کوچ کرد
و از خویش جدا شد،
آن طرفِ آب ؛
در دلِ وهم و فراموشی باد درو می کند
و شبها غُربت را رج می زند
ابوالفضل محققی
عید نزدیک می شد و از دوردست بوی بهار می آمد. فضائی طرب انگیز و نسیمی که سوز زمستان را پس زده بود، به آرامی گونه ات را نوازش می کرد. همه در پیشواز عید بودند. یک روز مدیر مدرسه، آقای قائمی، به کلاس آمد و به معلم کلاس گفت: "لیست شاگردان بی بضاعت را بنویسید! خیّرین می خواهند برایشان لباس تهیه کنند."
ابوالفضل محققی
"کدام یک از شما عاشق شده اید"؟ کسی سخنی نمی گوید به هم نگاه می کنند. در این گروه چهار نفری عاشق شدن امکان پذیر نیست. آنها، هر چهار نفر وابسته به یک گروه انقلابی‌‌اند. عشقشان مبارزه است واین کوه آمدن هم بخشی از آمادگی برای آن مبارزه. "پدر ما هنوز خیلی کار داریم، وقتی برای عاشقی نیست!
ابوالفضل محققی
گنبد مینا در حال روشن شدن است. در آبی روشن کم‌رنگ آن، گنبدهای لاجوردی را می‌بینم که در دوردست کشور، در رویاهای من صف کشیده‌اند. با هزاران گُل‌بته‌های رقصان در نخستین شعله شفق. نقش‌های اسلیمی که چون فواره‌های آتش دست بر آسمان گشوده‌اند در میدانی بزرگ، هر شاخ را که کنار می‌زنم، باغ روح دیگری گشوده می‌شود. کدام دست‌ها چنین بهشتی را آراسته‌اند؟ آیا تنها دست چیره هنرمندی می‌تواند چنین بهشتی را بیافریند؟ چه عشق و ایمانی در پس این آفرینش است؟ آرامش گنبد لاجورد.
ابوالفضل محققی
در دور دست در دامنه چندین روستائی در حال شخم زدن زمین با گاو آهن بودند. خیش‌ها درون زمین را شیار می‌کردند. زمین خمیازه می‌کشید. لحاف سفید گلدوزی شده با نرگس‌ها ، بابونه ها را پس میزد، لحافی قهوه‌ای از خاک نرم و مرطوب بهاری بر روی خود می‌سرانید.
ابوالفضل محققی
"آیا این شهر من است؟ آیا هنوز درب خانه همسایه‌ها همچنان باز است؟ حتما درخت زردآلوی خانه فاطمه خانم شکوفه داده! آیا هنوز زردآلو‌های آن نصیب بچه‌های محله است؟ هنوز عصر‌ها زنان همسایه در آن کوچه بن‌بست فرش پهن می‌کنند، سماور می‌آورند، سبزی پاک می‌کنند، بافتنی می‌بافند و صحبت می‌کنند؟ چقدر دلش برای گوش خواباندن به ان صحبت‌ها تنگ شده است!
رحمان
شهرِ عصیان ،
شهر دود و آتش
خشمگین فریاد می زند؛
بالا می آورد
قِی می کند در سیاهی - -
ابوالفضل محققی
یک روز بقچه بزرگی را به سختی از دریچه بیرون کشید. به هیچ‌کس اجازه نداد کمکش کنند. بقچه را بیرون آورد. دوباره به داخل خانه برگشت. دریچه را از پشت با تخته میخکوب کرد. اندکی بعد او را دیدند که از پشت بام با یک نردبان طنابی پایین آمد. نردبان طنابی را به دور بقچه‌اش پیچید و آنرا بر پشت خود نهاد و به راه افتاد. همانطور که آرام آمده بود، آرام رفت. دیگر هیچ‌وقت بازنگشت.
ابوالفضل محققی
کودک آغاز به شگفتن می کند.
درخت شاداب زندگی جوانه می زند!
چرخه حیات
این چنین بربستر آزادی
با شکوه جاری می گردد
ابوالفضل محققی
ناخواسته، غرق در موج‌های حاصل از سیل انقلاب به قلعه پرت شده بود. مجموعه‌ای از حوادث، ماجرا‌جویی، شور، میل به قدرت و جان‌بخشیدن به رویاهای انقلابی. قرارگرفتن در حلقه دوستانی که می‌خواستند طرح جهانی نو در‌اندازند. انقلاب این قلاب نشسته به تن! قدم به قدم او را به داخل این مهلکه کشاند و امکان گریز را از او سلب کرد. انقلاب او را بلعید. از خانه و کاشانه بیرون کرد؛ حتی از مردمانی که به خاطرشان می‌جنگید.
ابوالفضل محققی
صدایش را می‌شنیدم، گاه دشنام می‌داد، گاه زاری می‌کرد. برایم عجیب بود. مرتب تکرار می‌کرد: "حاجی آقا ولش کن! بس کنید نزنیدش! دست از سرش بردارید بی‌شرف‌ها. توفان آرام بگیر! آرام بگیر! بگذار او راحت به خوابد!"
تمام تنم می‌لرزید، به کافه برگشتم. او هنوز آنجا ایستاده بود و فریاد می‌زد.
رحمان
انگار گم شده بودیم؛
از یاد رفته بودیم؛
فریاد می زدیم؛
پرده سیاهی جلو پنجره ها کشیده بودند؛
نور هم مهجور،
در تاریکی فرو رفته بود؛
رحمان
برخیز،
ببین دختران دم بخت،
در انتظار لباس سفید و ...
تاج سر،
راه به حجله را...
ابوالفضل محققی
به یاد گفته ای به گمانم از نظامی می افتم: "درخت انار درخت همیشه عاشقی است که میوه خونینش را تا جائی که می تواند بر شاخه خود نگاه می دارد،بر زمینش نمی اندازد؛حتی اگر بر شاخه اش خشک شود!"
رحمان
برای رحمان هاتفی نماد و
عصاره شور و خرد و عشق
و … چراغ راه درظلماتی
قیراندود.
کمونیستی شیفته،که یادش
همیشه ماندگاراست و نامش
برتارک مبارزات کارگران
و زحمتکشان می درخشد .
شمی صلواتی
تو بگو رفیق
چه کنم با این همه درد
که در زبان
و قلم بی رنگم
پیداست
شیفته
به من بگو چه چیز؛

سکوت غمگین چشمان تو را خواهد شکست ...
رحمان
«باید نزدیک شویم!»

«ولع سراب»