Skip to main content

فرهنگ و هنر

س. خرم
می جنگم با باد با زمان'
تا دریابم کجایم من.
تندباد از کجا است.
می زنم نهیب به فانوس نیمه جان.
حذر کن از این گذرگاه توفان خیز.
بنما ی راه چون گذشته ها
رحمان
به دیدارم که بیایی
پنجره ها،
رو به آزادی گشوده خواهد شد
و دستها و مغزها
جهانی نو خواهند آفرید
که خورشیدِ عدالت
بر بام آن پرتو افشانی خواهد کرد
حسن جلالی
پدرم دستان بزرگی داشت
شصت سال کار...
در شناسنامه اش فراموش شده بود
اما در عُمق شیارهای دستانش
پیدا بود

پدرم وقتی مُرد
زخم گُرده اش
پای آهنین اش -
دستهای کارگریش
و دو زخم کُهنه در قلبش
در غروبِ تنهایی-اش پنهان کرده بود
باخود بُرد ،
س. خرم
بی تابی حنجره های عاشق.
بوسه زنبور های سمج بر کلاله های عریان.
درخشش تاج درختان.
در این غوغای شور انگیز زیستن'
سخن می گوید بغض الوده باغبان پیر'
بانهال نو کاشته
کانون نویسندگان ایران
کانون نویسندگان ایران ضمن گرامی‌داشت یاد و نام بلند محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، همه‌ی شیوه‌های حاکمیتی سانسور را محکوم می‌کند و از تمام نویسندگان و هنرمندان آزادی‌خواه می‌خواهد که تا روزی که حق آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا برای همگان محقق شود، در برابر سانسور حکومتی سکوت نکنند و شیوه‌های پیدا و پنهان آن را افشا کنند.
رحمان
کاش می دانستند
مرگ خواهد آمد
و(بی صدا در چشمانشان خواهد نشست)
فرصتی نیست
این نیز می گذرد
باید بگذارید وُ... بروید
هر آنچه کَندید وُ...ُبردید

آخر مرگ بی صدا بر چشمانشان
خواهد نشست.
محمود شوشتری
به اعتبار این باور انسانی، تجسّد وظیفه، که در واقع به معنای ظهور یک حقیقت غیرمادی در قالب جسم مادی است، که احمد شاملو در آن غوغای کر کننده‌ی شعر و سرود با دیدن پلشتی‌های حاکمان فریبکارِ تازه به قدرت رسیده هفت ماه بعد از انقلاب در تیر ماه ۵۸ شعر اعتراضی و هشدار دهنده خود، «در بن بست» [دهانت را می‌بویند] را سرود. شاملو خطر دهشتناک تهاجم و سیطره سنت و تحجّر را در زمانی که بسیاری از روشنفکران و رهبران سیاسی غرق در خَلسه پیروزی بر استبداد سلطنتی بودند، دریافت و فریاد برآورد که روزگار غریب و غیر متعارفی فرا رسیده.
بهزاد کریمی
بگذار سخن با گزیده‌ای از شعری برای همه دوران‌‌ها از برشت پایان گیرد که در روزگار محنت خطاب به آیندگان این چنین سرود: « آهای آیندگان/ شما که از دل توفانی بیرون می‌جهید که ما را بلعیده است/ وقتی از ضعف‌های ما حرف می‌زنید یادتان باشد از زمانه ی سخت ما هم چیزی بگوئید.../ آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم خود نتوانستیم مهربان باشیم/ اما شما وقتی به روزی رسیدید که انسان یاور انسان بود/ در باره ما به رافت داوری کنید
رحمان
انگار چیزی از ارتفاع
بر سرِ دنیا در سکوتِ و تاریکی
فرود می آید

همه چیز واژگون شده
در جهانِ دیجیتال و سوداگران،
تنها
پول، در چرخهِ کار
سرمایه سخت متراکم شده
جادوگرانِ بی چهره مشغول انباشت-اند
گرسنگی برهنهِ... با دستانِ تُهی
ازجنوب سریز کرده
محمود میرمالک ثانی
سر به سجده می برد
و با اذان صبح آدمیت را به دار می کشد
تا مبادا زندگی جوانه زند.
بر تو چه رفته است
که تبر بر زندگی می نهی؟
بر تو چه رفته است
که با نوای تکبیر، مرگ را به استقبال می روی؟
بر تو چه رفته است
حسن جلالی
صدایش را می شنیدم
-تو در کدام بادیه به دنیا آمدی!
و من خواب می دیدم
در جادهِ مهِ گرفته ایِ گم شدم
مردی از میان مهِ و بوران پیدا شد
گفت:
-برگرد...
دنیا جایِ ماندنِ گرسنگان نیست
ما همه مهاجرانِ بی وطنیم
رحمان
خاطره ها رهایم نمی کردند
با بادبادک‌های کودکی می دویدم
تا در هوای کبوترها پرواز کنم
در همان روزهایِ بیدادِ پاییزی
رفیقم توفیق را
زیر رگبارهای بی امان،
در نیمه راه گم کردم
محمود میرمالک ثانی
چه باک است که به پیشواز قصاب غزه و لبنان رفتن
چه باک است که او را مدح گفتن
چه باک است که او را لباس آزادی به تن کردن
چه باک است که بر درد مادران سکوت کردن
چه باک است از بدن های مُثله شده ی فرزندان سرزمینم که اشک مادران همچون شبنم های صبحگاهی جنازه فرزندان شان را به ترنّم می اندازد
چه باک است آنان را...
رحمان
اینک منم
در صحاریِ غُبار و کینه
گم شدم
در برهوتِ خیال‌هایِ بیهوده
در میثاقِ جنون و جنگ
کشتارهایِ فجیع وُ دامنه دار
حسن جلالی
بعد از آن شب 
در کنارِ برادرانم دفن شدم
من دیگر گرسنگی را فراموش کردم
برادرانم از فراز آسمانی خون گرفته
نام مرا صدا می کردند
آنان نمی دانستند من ویرانم
و...( نامِ همه کارگران معدن
ویرانی‌ من است)
سوران شمسایی
مهسا دختر چهل گیس قصه ی غم انگیز شب های ظلمانی ایران ، او که چون ماه ،همانند نامش مهسا در اسمان ایران درخشید .
او به مانند ژاندارک در اتش سوخت مثال ققنوسی از میان اتش پر کشید
و جاودان گشت .
امروز مهسا در جایگاه
سیاوش ِ شاهنامه ایستاده است
کانون نویسندگان ایران
کانون نویسندگان ایران با اتکا به بند اول منشور خود، خواست آزادی بیان را که بخشی جدایی‌ناپذیر از بدنه‌ی جنبش‌های اجتماعی است، به دستاوردهای جنبش «زن، زندگی، آزادی» پیوند می‌زند و بار دیگر، به بانگ بلند، حمایت خود را از خواسته‌های برحق مردم، دادخواهان و زندانیان سیاسی اعلام می‌کند.
س. خرم
از آن روز که کشته شد زمان دراو ،
باز است صفحه نامش'
در گاهشمار ذهنم'
تا نبرد ایام، از دلم یادش.
امد به  خوابم و گفت'
چه خبر؟
رحمان
چشمانم روشن شد
ناخواسته خوشحالم شدم
مثل دوران کودکی،
درِ قفس باز شد و چند پرنده
در هوایِ بسته وُ سُربین
به پرواز درآمدند
در حِصاری که شیاطین بسانِ طعمه ای
بر آن چشم دوخته اند
رحمان
لرز دارم
صدا می‌آمد بی تاب و قطع می‌شد
قَهقه شُغال محو شد در هوا
پشت پلکهایم، انتظار نقش می بندد
انگار جایی عروسی ست کِل می‌ کشند
کسی، سُرنا را به صدا در می‌آورد.
محمود میرمالک ثانی
آشیخ علی گدایی پرهیز کار و پارسایی بود و آنچه که او را برجسته می کرد، باور وی به اسلامِ شیعه اثنی عشری و مهمتر از همه سکولار بودن او بود که برای خیلی ها تعجب برانگیز بود. مگر می شود که شیعه اثنی عشری باشی و همزمان سکولار؟ سئوالی که اهالی محل از خود می کردند. بعد دیدیم که می شود و برای اثبات این معما نزدیک به دو تا سه دهه زمان برد تا خیلی ها بفهمند که یک مسلمان شیعه اثنی عشری می تواند هم سکولار باشد و هم شیعه اثنی عشری.
حسن جلالی
کاش کسی به ما می‌گفت
این هیولایِ هفت سر 
از سرزمین افسانه‌ها
چگونه سر از پستوها در می‌آورد
و در هزار تویِ این خانه
در اتاق‌هایِ پنهان 
می‌لولد و سرِ بزنگاه
جان یکی بعد از دیگری را
می‌ستاند
س. خرم
می روم تامچاله شوم'
در پناهگاه کوچکم.
می کشم بر سر همان خیال شیرین.
شاید بر اید رعدی از آسمان شب '
وبزند ریشه درد در دل روز.
شاید بیدارم کند نوازش طلوعی نو.
سوران شمسایی
صبحگاهی چشم باز می کنیم
صدای رسایی به گوشِ کرِ 
چشم‌هایمان ندا می دهد : ای خفتگان چگونه رضا می دهید؟! 
به تماشای رقص آخرم بر دار .......
و امروز به تکرار دیروز 
این‌بار به رضا دادن ما 
محمود میرمالک ثانی
زمان می گذشت و شهر با آدم های ساکن آن همچون پیشینیان خویش روزگار می گذراندند و کمتر کسی بود که از سرشت و نوع انتخاب زندگی  آنها سر در بیاورد. کنجکاوی مردمی که در روستاهای اطراف زندگی می کردند و تمایل بسیار از خود نشان می دادند تا از همسایگان خود بیشتر بداند، موجب ناشکیبایی بیشتر اهالی شهر تاپاله می گشت و آنها را بیشتر در خود فرو می برد و فاصله را افزون می ساخت.
حسن جلالی
خیره مشو بر چشمانم
قطار شده گرسنگی
در تکه های استخوانم 
لشگرِ بیکاری
زمین  خشگمینتر از همیشه
گُردهِ بر خشگسالیِ آسمان سوده
م - ر
افق ات کجا است دختر'
چه می بینی'
درپس آن کرانه دور دست'
که چنین دلباخته وشیدا'
نهاده ای جان به کف'
وبا بیرقی از جنس نور'
شتابان می گذری'
از تاریکخانه حرامیان.
رحمان
من تا کجاها ادامه دارم؟
ناخن‌هایم خونابهِ زمین گرفته
پاها و دستانم
دراز می شوم 
می روم
وز مرزهایِ سرزمینم،
نگاهم از پشتِ سر به خانه ست
نگاهم بال می زند
بهرام شوقی
من در حدود بیست روز هست که زیر نظر گرفتم، گاهی هنگام عبور از پهلو، نگاهش می‌کنم، بیشتر اوقات سرش پایین است، همیشه عینک شکسته دودی که با نوار چسب سفید دو طرفش را به‌هم چسبانه بر چشم دارد. خیلی سعی می‌کنم بهش نزدیک بشم اما پیش خودم می‌گم، نکنه فکر بد بکنه که من قصد دخالت و یا سر کشیدن در زندگی‌ش را دارم.
رحمان
آفتاب از شقیقه تیر ماه می چکد
نامیدی هجوم میاورد
و باز خون است 
در عروق لخته
و در کف آسفالتِ داغ، دلمه می بندد
همه خاموش اند
گاهی پچپچه کوتاهی خاموش می شود
س. خرم
زمانی خواهند گفت:
جنگیدند کودکان در جایی،
تا پدران از سفره،
مادران از فردا،
و دختران از خیابان نترسند.
جنگیدند تا خود، از آینده نترسند.
حسن جلالی
دیشب مثل کودکی 
چشم بر برنامه تام و جری دوختم
انگار از خواب سنگینی برخاستم
(نسل دایناسورها هنوز زنده است)
نمی خواهم نگرانت کنم
این شبها روی پیشانی ام
شاخ دراوردم
حسن جلالی
شهری
در هیاهویِ گُماشته ها
در خاموشی فرو رفت
و چراغ چار خانه 
در شبی تاریک خاموش شد
در آن شب من خواب دیدم
زمین به غرش درآمد
و من در اعماق فرو رفتم
رحمان
نگاهم نشسته بر در بسته 
به گوشهِ پنجره 
نرمهِ باد بهاری 
هجوم میاورد به خانه 
دیوارها، 
در فاصله کوتاهی قلبم را می فشارند
در ملال وُ تاریکی
تنهایی ام را تاب می آورم 
محمود میرمالک ثانی
جوان متهم ساکت در جای خود ایستاده است و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده تا او بخواهد به گوش آدمهایی برساند که با ولع که بیشتر نشان از آزمندی آنان است، در انتظار نشسته بودند. سکوت، دادگاه را در خود گرفته بود و صدایی از کسی بیرون نمی آمد. تنها صدایی که به گوش می رسید ضربان ناموزون قلبهای زشت و زیبای آدمهایی بود که به آرامی خبر از پایان دورانی را می داد که دیرزمانی بود انتظارش را می کشیدند.