Skip to main content

فرهنگ و هنر

س. خرم
جنگ است
آن‌ها کودک می‌کشند
این‌ها هم کودک می‌کشند
قاتلان رو به دوربین،
 در مرگ کودکان می‌گریند
 و باز هم کودک می‌کشند
م. شفق
دهان گشود جهان و،،،گفت،،،
به زن،،،به آن کوه استوار،،،
        ،،،به آن رود پرخروش،،،
        ،،،به آن دریای بی‌کران،،،
        ،،،به آن دشت سینه سبز،،،
اسد عبدالهی
صدای زوزه باد در گوشمان می پیچد. درد در تمامی وجودم رخنه کرده وا حساس کرختی می‌کنم... مجروح کناری‌ام که پاهایش سالم و دست و سرش باند‌پیچی است مرا وادار به حرکت می‌کند و تکانی می خورم. در گودی‌های شنی ساحل برای خودمان چند ساعتی می‌مانیم... سرانجام هاور کرافت می‌آید... به‌سرعت سوار هاورکرافت می‌شویم. ناگهان بمباران شدت می ‌یابد؛ هم ساحل و هم دریا بمباران می‌شود. در هر انفجار بخشی از ساحل، بیابان و دریا روشن می‌شود و در روشنایی لحظه ای؛ می‌بینم چقدر تانک، کامیون وادوات نظامی زمین گیر شده‌اند. هاورکرافت مقصدش سربندر، شهری کوچک نزدیک ِماهشهر و بندر شاهپوراست ودر واقع پشت جبهه، آن‌جاست.
س. خرم
همه با عجله در رفت و آمد بودند . بچه های کوچک هاج و واج لابلای آدم بزرگ ها به این سو وآن سو کشیده می‌شدند. مغازه ها پر از مشتری بود  ،همه جور چهره ای را می شد دید،خوشحال،غمگین عصبی،نگران، با اینکه خیلی ها با هم حرف می زدند، اما جمله ای که مفهوم باشد به گوش نمی رسید .همهمه بود و کم نبودند کسانی که غرق در ویترین ها بودند ولی به راحتی می‌شد تشخیص داد دست به جیب نمی شوند
ک. دادخواه
شانس با همه یار بود که روزها هوا ابری بود،‌ و گرنه آفتاب و گرما چیزی از تابوت و جنازه باقی نمی گذاشت. وسط میدان مرکزی پایتخت یک سکوی سیمانی درست کرده بودند با یک سایبان بزرگ و تابوت را گذاشته بودند روی سکو.  چهار طرف سکو، چهار تا پنکه عظیم و پرقدرت نصب کرده بودند تا بطور دائم و شبانه روزی تابوت را باد بزنند.
س. شکیبا
زن نزدیک‌تر شده‌بود. حالتی از روشنک را در او حس می‌کرد. باید تصمیم می‌گرفت، چیزی بگوید تا تا مظمئن شود. اما مردد بود. جرات هیچ کاری را نداشت. حالا هر دو گوئی از پیاده‌روی خسته شده‌باشند، برای لحظه‌ای مقابل یکدیگر ایستاده‌بودند. زن تلاش کرد لبخند بزند، اما چهره خسته و گرفته‌مرد منصرف‌اش کرد. او فقط به چشم‌های زن نگاه می‌کرد، می‌خواست از میان چشم‌هائی که خطوط سیاه دور آن را گرفته‌بودند، از آن دو چشمه کوچک بهاری نشانی بیابد.
رضوان مقدم
ای غنچه نشکفته در بهار
چه کسی تورا به مسلخ برد، ای دردانه دختر، غزل
چگونه رام  پدر وعمو شدی
که تورا یکبار در ۱۲ سالگی قربانی بلاهت خود کردند 
م. شفق
با خنجر کدام طایفە،
خون از گلوی تو می چکد،
کە با سر بی جانت،
در بازار حرس و هراس بە تماشا
نشستەاند،
س. خرم
می بیندخزش آرام نفت بر زمین،
و نفتکش هایی که روانند سوی اقیانوس
آشفته انداما نیزار های شهر
می وزد نسیم ،
ونیست نشانی از رقص شبانه 
می آید از  نی ها فریاد 
می ایستد، ، شگفت زده ماه،
م. شفق
آخرین لحظە هایش در احتضار،
سرودی شد،
کە تلخ تر از بدرود بود،
و من هرگز نخواهد گریست،
در داغی چنین
س. خرم
دل کوچک تو
دخترک، نیاموخته ای الفبا،
تا بنویسی نامت
بنویسی از دردهای شبانه آت،
بر قالب های گِل رس
مدتهاست ،امامن می بینم،
اثر های انگشت دخترکی برتک تک،
آجر ها ی شهر
رحمان
بند آخر شعرم
چشم به تنها ستاره ای
دوختم
در آسمانی که ستاره ها
پشت بارش برف آخر دی ماه
پنهان است
س. خرم
اما کسی نخواهد دید
مرگ آخرین گرسنه را
زیرا همزادند‌ غولهاو گرسنگان
بنگریم به ساعت هایمان
نبض مان را بگیریم
یانفس هایمان را بشماریم
تا چهره کندشتاب زمان
در قتل عام خاموش
جنایت است سکوت
س. خرم
نبردی می خواستی رو در رو،‌
پنجه در پنجه
رقیب سیاه کار، اما نجنگید در میدان،
خزیددر تاریکی،
وتیز کرد تیغش در نهان
سر ی نبرید این بار در خفا،
ساخت اما،
ازذرات مرگ آفرین، تیغ ها
رحمان
لعنت به دستانی که بال پرنده را
می سوزاند،
و پرواز را
از خاطرهِ کبوتر می رباید
لعنت به خوابِ بی گاه
تو را خاموش و با چشمانی بسته
به زیر انبوهِ خاک می فرستد
رحمان
دلواپسِ این روزهایِ تلخ
مباش
از این ظلمتکده هم،
خواهیم گذشت،
به پشتِ سر نگاه مکن
زمستان با همه برفها
و قندلیهای آویزان از اسکلتها
ذوب می شود،
س. خرم
که هستیم؟
که گرم نمی شود بازار فریب،
جز با غیبت ما نیستیم زیاد، کوتاه است عمرمان
سلاحی نیست ما را جز قلم وزبان
چه رازی هست در میان،
که می ترسند چنین از ما
س. خرم
آشناترین صدا
صدای کوبیدن مشت است به دیوار
می کشد قد مقابل فریاد، دیوار
سنگر می گیرند قاتلان در پس ان
هست همیشه پیکرها پای هر دیوار
کبوداست، تن آزادی از ضربه دیوار
محبوس است عشق درحصارهای دیوار دردیوار
می کوبیم سر به دیوار
رحمان
تندیسی از صورتهای کبود
رختی پوسیده و نخ نما پوشاند
بر گندآبی سیاه و قیرگون
که جهان را آلود،
و اینک، مانده در غرقاب توفانی
س. خرم
بگو برایم از بلندای پرواز
از پیمایش یک قا ره اسمان
از بال های خسته آت
از تحمل،شکیبایی ،تنهایی،
از آن سرزمین سرد،
ازگذر برفراز قله ها،،ابها،جنگل،
صحرای خشک،
رحمان
دنیا بزرگ است
در شریانِ خون تو
و آنقدر بزرگ،
آنان که به قلبت راه گشودند
چقدر از تو دورند
و در رویایِ سبزِ جنگل
همیشه به دیدارت میایند
ابوالفضل محققی
با جسممان که در اختیار ما نیست
با دهانمان که فریاد می زند
با دستهایمان که مشت می شوند
با چشمانمان که اشک می ریزند
می جنگیم با خاطراتمان
با فکرها یمان
س. خرم
اکنون که باخته ای جوانی
ودورت انداخته اند،
چونان، چرکین دستمال خونین
شده ای بیگانه با خود
رحمان
یکی از راه رسیده،
بسته است راه!
ماندن در سکوتِ این سرداب
مثل سنگ یا دستی که قفل زده
بر دهانِ سخره و کوه،
احسان طبری
غزلِ حسان طبری برای مادرش به همراه کلیپِ خوانش با صدای شاعر و هم‌نوایی تارِ جادویی لطفی.

طبری در جایی دیگر از کتاب می نویسد: "با آن‌که مادرم در آن موقع به زحمت ۲۵ سال داشت، در خاطر ندارم که با سبُک‌روحی زنانِ جوان خندیده باشد. گویی چیزی که باید رخ بدهد و ابداً هم مژده‌بخش نیست او را از پیش آزار می‌داد. گویی خبرِ وحشتناک (اشاره به شعری از برتولت برشت) را شنیده بود و تمام مسیرِ آتی زندگی، دشواری‌های مادی و معنوی و سرانجام مرگِ زودرسِ او، این زنهارباشِ هراس‌آلود را تصدیق می‌کرد.
س. خرم
یافتی خود را سلاح به دست
در پناه خاکریز در آن سنگر
جنگیدی
همرزمانت قصه ها دارند
از شورایمانت
ان شب که رفتی درفلب آتش
تا دشمن نیاید گامی بیشتر
شعله کشید پیکرت
س. شکیبا
چشم هایم
نیمه بسته است
پوزه اش را نزدیک صورتم
حس می کنم
سفیدی دندان هایش را
می بینم
ازهر نفسش
بوی خون و مردار
رحمان
آبان،
واژه ای ست بر پِلک سحر
خون از رگهایش می ترواد
جامهِ سرخِ بر تن دارد
س. خرم
خاطره‌ها
بیگمان روزی کاروان تصویر ها
می زنند زنگ بیدار باش
می‌خروشند
انبوه خونخواهان
می نوردند هر کوی وبرز
س. خرم
و روزی پایان میگیرد رنجتان
اما من محکومی هزاران ساله ام
تا کی باشم اغا زگر رنج زمین
شاهد فریاد، جنایت، وحشت
هر بار که می ایم
آرزوی عرصه ای دگر دارم
رحمان
خیابان را جارو کرده بودند
و پیاده رو نفس تازه می کرد
که فردا خورشید طلوعش را آغاز کنه
شب حوصله ام را ندارد، باید صبور باشم
شروع کار، بی صدا بود
دیدم جمجه ام تکان خورد،
نفهمیدم کی بود و از کجا آمد؟
س. خرم
هست نامشان
خورشید گل‌های مزرعه خاوران
که می زنند تنه بر خورشید خاور
بی محابا دارند چشم در چشم ان
خاوران را هرگز غروبی نیست
با آثاری از: م.آتشی - ج. آروین - ا. ه. ابتهاج(سایه) - ع. اردلان - ا. اردوخانی - ک. س. اشکوری - ا. البرز - ر. بابایی - خ. باقرپور - خ. باقری - ب. برشت - ک. پالناک - ر. تای‌نور - ع. توده - ع. م. جابری - د. جلیلی - ف. حاجی‌زاده - ب. حسن‌زاده - ر. خندان (مهابادی) - ن. داوران - ح. ریاضی - آ. زیس - ج. سرفراز - م. شبیر - گ. ع. صباحی - ا. طبری - ه. عبّاسی - م. ح. عمرانی - ن. غیاثی - س. م. فَرغانی - م. فلکی - ب. کمالی - م. ماهور - ف. مشیری
رحمان
از پشتِ میله ها می دیدم
در آن سو مرگ بود و عطرِ گلهای سرخ
و او را با چشم بسته می بُردند،
بر کف پاهایش زخمی پنهان بود
کبوتران از قفس سینه اش
در آسمان آبی
س. خرم
در جدال است زمین با زمین
زمین می بلعد زمین
خاک وداع کرده با مادرش ،،سنگ
آواره از خانه
می رود هر و غریبانه
وصال باریشه محال
می کند پرواز با باد