رفتن به محتوای اصلی

تاریخ

مهدی ابراهیم زاده
برای همه فعالان کوه و جنبش دانشجویی در دهه ۵۰ در تهران و به ویژه در تعاملات و همکاری‌های مشترک صنفی و سیاسی ، محسن رشیدی که خیلی از نزدیکان او با عاطفه خاصی او را "محسن پیرمرد " مینامیدند، چهره ای شناخته شده است. نه فقط بدلیل شخصیت و متانت، که محبوبیت او را به همراه داشت، بلکه به دلیل فعالیت های مؤثر سیاسی، اجتماعی و صنفی او، هم در دانشکده علم و صنعت ایران و هم در ارتباط با دانشگاه های دیگر تهران.
مهدی ابراهیم زاده
پس از انقلاب ۵۷ – اوایل بهار ۱۳۵۸ خیابان ۱۶ آذر، در داخل ستاد یکی از رفقا اطلاع داد، یک نفر در بیرون با تو کار دارد. هنگامی که بیرون آمدم، به یک زن چادری که نزدیک باغچه حیاط ایستاده بود، اشاره کرد و گفت او سراغ ات را گرفته. بطرف زن که چادر سیاهی بر سر داشت رفتم. وقتی نزدیگ شدم، چادرش را قدری کنار زد، او را بلافاصله شناختم. ادنا ثابت (پری) بود.
رحمان از اسلو
چندین ماه قبل ازانقلاب وظایف محوله به من بزرگتر و سنگین تر شد، در خانه ما با استفاده از چاپ دستی اولین اعلامیه ها قیام مردمی٥۷ انتشار یافت، که من در چاپ و پخش آنان بسیار فعال و نقش کلیدی داشتم. با چاپ و دیدن اولین اطلاعیه و آرم ستاره سرخ بر روی اعلامیه ها، پی بردم که با تشکل فدائیان لرستان، تشکلی که خود را هوادران سازمان چریکهای فدایی خلق می دانست و من بارها و بارها نام آن سازمان را خوانده بودم، در ارتباط قرار گرفته ام وبی نهایت خوشحال و ذوق زده شده بودم.
پرویز هدائی
نظر مردم نسبت به سازمان: اگرچه «نبرد خلق» شماره ۷ که در بهار ۵۵ منتشر شد از کارگران و زحمتکشانی سخن میگوید که در آرزوی ظهور چریک هایند و گاه رفقای دختر سخنان رانندگان تاکسی را بازگو می کردند که «اگر اینها زن هستند، پس ما چی هستیم؟» یا «بهتره بریم سبیل ها را بزنیم». اما در بحثهای جدی سازمانی چنین نبود. من بارها شاهد بودم به اعضایی که اکراه در کار در انتشارات را داشتند گفته میشد «خودت میدانی ما چقدر گزارش داریم که مردم بعد از عملیات ما گفته اند، این دعوا بین خودشان است
حمید حسینی
در جیب هایم تعداد زیادی کلید های خانه هایی را داشتم که دوستانم در اختیارم گذاشته بودند تا هر ساعت از روز که صلاح دانستم به خانه هایشان وارد شوم. این انسانهای فرهیخته و یاور روزهای سخت در اکثریت مطلقشان از هواداران و اعضائ فدائیان خلق بودند. یاران قدیم مجاهدم، خود دچار وضعیت مشابه بودند. خانه مادری زیر نظر کامل بود. وقتی از آن روزها یاد میکنم آنچه برجسته تر برایم نمود می‌کند، میزان خطر بسیار بالایی بود که رفقایم بخاطر پناه دادن به من به جان خریده بودند.
دنیز ایشچی
یک روز پاییزی، مانند روزهای عادی دیگر در کارگاه مشغول کار بودم، یکی از کارگران کارگاه که نامش رسول بود، صدایم کرد که "تلفن تو را میخواهد".عرق سردی بر سر و صورت من نشست. چه کسی ممکن است اینجا با من کار داشته باشد. یکی دو نفر بیشتر از محل کار و زندگی من خیر ندارند، آنها هم هیچ موقع با من در محل کار تماس تلفنی نمی‌گیرند. تلفن را که برداشتم، صدای رفیق "ر" از "کمیته شهر " خودمان بود.
توران همتی
بعد از آن روز بود که دیگر من نیازی به در رفتن پنهانی از خانه را نداشتم و اجازه داشتم که جلسات را در خانه خودمان برگزار کنم و سایر رفقای دختر هم که مشکل خانوادگی داشتند، جلساتشان را در خانه ما برگزار می کردند. در پخش «کار»، ميان سایر رفقا، پدرم همراه همیشگی ام بود. می گفت می دانم که نباید خانه رفقایت را بشناسم. ولی روزنامه را پشت ماشین من بگذار. من رانندگی می کنم سر خیابان نگه می دارم تا تو روزنامه هایت را پخش کنی. اینگونه خطرکمتری متوجه تو و رفقایت می شوند.
اسد عبدالهی
لکه‌های‌ ابر بر آسمان‌ خاکستری‌ رنگ‌ تهران چسبیده‌ بود. مغازه‌ها و ادارات‌ تعطیل‌ بود، دانشگاه‌ها تعطیل‌ و شهر در انتظار ظهور واقعه ای به سرمی برد... از میدان فوزیه تا پاگان نیروی هوایی ودرگیری همافران سنگر بندی شده بود؛ ارتش‌، نیروهای‌ فرمانداری‌ نظامی‌، شهربانی‌ و پلیس بساط خود را از خیابان‌ها برچیده‌ بودند و در پادگان‌ها و مراکز حساس‌ دولتی‌ موضع گرفته‌ بودند. آن‌ها هم گویا به نظر در انتظار بودند!...هرچند آنچه که مانده بودند؛ در حال نبرد و تیراندازی بودند... شایعه بود که ارتش اعلام بی طرفی کرده..
مجید عبدالرحیم پور
ما بزرگترین بخش سازمان، یعنی «اکثریت»، به‌تدریج به سمت نظریه متوهمانه شوروی پیرامون مرحله رشد سوسیالیسم و تئوری بی‌پایه راه رشد غیرسرمایه داری رفتیم و دچار این خطای مهلک شدیم که خط امام و جمهوری اسلامی در راستای استقلال ،آزادی و عدالت اجتماعی قرار دارد و از موضع مبارزه با امپریالیسم به سرکردگی آمریکا، سیاست انتقاد از و اتحاد با حکومت را در پیش گرفتیم.
مهدی فتاپور
این شروع حرکت مسلحانه در سال 50 نبود که فضای روشنفکری کشور را تحت تأثیر قرارداد. این جنبش شکل‌گرفته روشنفکری دانشجویی منعکس در ادبیات؛ هنر و تظاهرات دانشجویی است که از شروع مبارزه مسلحانه استقبال کرده و تداوم آن را موجب می‌شود. فراموش نکنیم که در انتهای سال 50 تنها 6 چریک با کمترین امکانات زنده مانده‌اند. مجاهدین بدون هیچ اقدامی به‌طور تقریباً کامل دستگیرشده و تشکیلات آن‌ها از هم می پاچد ولی هر دو سازمان در آن شرایط خیلی سریع تجدید سازمان می‌کنند.
بهروز خلیق
ابراهيم خود را سيد حسين موسوی و درجه دار ارتش معرفی می کند ولی بلافاصله سيانور خود را می خورد و نقش زمين می شود. او را به بيمارستان منتقل می کنند. معالجات موثر می افتد و ابراهيم بهبود نسبی پيدا می کند. بعد از آن شکنجه ها شروع می شود. اما ابراهيم لب از لب نمی گشايد و وارتان وار در زير شکنجه های ساواک جان می بازد.
یداله بلدی
در چنین دورانی کشور نیاز به تحولی بنیادین، در عرصه سیاسی داشت و مشارکت مردم، در سرنوشت خویش ضرورت داشت، و وجود نهادهای مدنی و مستقل و دموکراتیک ضروری بود، اما خودکامگی شاه با سیر تحولات جامعه، عدالت خواهی و مطالبات و خواسته های توده های مردم در تضاد بود ، و در چنین شرایطی این فریاد درد و رنج توده های محروم و تهیدست بود، که از سینۀ فدایی بر سکوت آن سالها طنین افکند، و بخشی از مبارزان عدالت خواه میهن مان را که خواهان بهروزی مردم بودند به صفوف جنبش پیوسته و آگاهانه جاودانه شدند و صفحاتی از تاریخ مبارزاتی، کشورمان را که آکنده از عشق به توده های محروم بود را رقم زدند.
ساسان آ.
در یکی از این حمام رفتن ها که فکر می‌کنم اواخر اردیبشهت یا اوایل خرداد ۶۳ بود؛ موقع ایستادن در صف گرفتن کت پیژامه تمیز، قبل از رفتن بداخل دوش، از زیر چشمبند یکنفر که چمباتمه روی زمین نشسته و جوراب پشمی از نوعی که در شمال و بیشتر در مناطق کوهستانی و در زمستان می‌پوشند، پوشیده بود، نظرم را جلب کرد. با خود گفتم این زندانی چرا در این هوای گرم تهران جوراب پشمی پوشیده؟ با کمی دقت از زیر چشمبند متوجه شدم که او جوارب پشمی نپوشییده بلکه آنها زخمهای حاصل از کابل اند که از کف تا مچ پا و بالا تر زیر پیژامه ادامه دارند، که بنا به تجربه شخصی در روند بهبودند.
ایرج نیری
امروز با تاکید بر همان آرمانها می بایست به استقبال وحدت و اتحاد در صفوف چپی مستقل، استبداد ستیز و برابری طلب شتافت. من آرزو می کنم همه رزمندگانی که برای دستیابی به برابری در تمام زمینه ها با جمهوری اسلامی سرآشتی ندارند بدون گروه گرائی آغوش خود را برای فشردن صفوف خود و وحدت چنین نیروئی بگشایند.
بهروز خلیق
فدائيان با چنين استراتژی مبارزه مسلحانه را آغاز کردند به اين اميد که مبارزه به سرعت سراسری خواهد شد، حمايت معنوی کارگران و دهقانان در گام نخست و در گام بعدی حمايت فعال آن ها را جلب خواهد کرد. بدين ترتيب کارگران و دهقانان از قيد "ديکتاتوری امپريايستی" رها شده و به جنبش می پيوندند. اين نگاه مبارزه مسلحانه را مطلق کرده و به اشکال ديگر مبارزه از جمله مبارزه سياسی و صنفی و به کار تئوريک کم بها می داد.
خسرو اراکی
میتینگ‌ها ی ما را با قلدری به هم‌ریختند؛ دخترها و زن ها را کتک زدند؛ فحاشی کردند و به زندان‌های شان بردند؛ رهبرحزب توده را، که در نشریه حزب توده بسیار نرم، ملایم و با احترام از خمینی نام می‌برد، دستگیر کردند و به زندان بردند. نشریه حزب توده نوشت «تهمتن در تبعید»! بدین معنی که قهرمان هرگز تسلیم نمی‌شود؛ چندی بعد از دستگیری؛ کیانوری در صفحه تلویزیون دیده شد! زار و ناتوان به ثناگویی امام خمینی پرداخت؛
ابوالفضل محققی
هرگز نخستین برخوردم با مجید عبدالرحیم پور را فراموش نمی کنم. گمانم اواخر پائیز سال پنجاه وشش بود، که گفتند صبح ساعت شش برای اجرای قرار و آوردن رفیقی که مهم بود، باید به گاراژ ایران پیما بروم. علامت شناسائی را دقیق بخاطر ندارم یک قوطی پودر برف بود یا مجله ای. هیجان رفتن سر قراریک رفیق قدیمی بی‌تابم می کرد؛ لذت و غرور اعتمادی که به من نیمه علنی داشتند، مسئولیتم را دو چندان می‌کرد؛ بطوری که از ساعتی قبل دور محوطه و محل علامت سلامتی می چرخیدم. سرانجام او را که در کنار دیوار گاراژ ایستاده بود یافتم.
محمد اعظمی
این موضوع بدل به بحرانی نسبتا حاد در سطح اعضای هیئت سیاسی شاخه خوزستان شد. مخالفت با انشعاب و انتقاد به کمیته مرکزی چنان تند بود که اولا تا آنجا که در خاطرم مانده است، به رغم اینکه در آن زمان همه اعضای هیئت سیاسی شاخه خوزستان هم به لحاظ نگاه به مشی گذشته و هم در ارتباط با حاکمیت، که تا آن زمان سازمان مواضع رادیکالی داشت، در بلوک اکثریت قرار داشتند، اما هیچکدام از پنج عضو هیئت سیاسی شاخه خوزستان، با صراحت از کمیته مرکزی دفاع نمی کردند
صادق تهرانی
بعد انقلاب در ایران وضع بغرنجی پدید آمده بود و خوب به یاد دارم که برای یک حرکت سیاسی درست و تاریخی و آنهم رای ندادن به جمهوری اسلامی در رفراندم خمینی پس از انقلاب، چه بحث‌های مشکل و داغی را در هسته‌های کارگری پیش بردیم. با اینهمه عاقبت همه با هم و بطور دمکراتیک بر آن شدیم که به جمهوری اسلامی در زمان اوج قدرت خمینی «نه!» بگوئیم. این به نظر نویسنده، همان روح سیاهکل و فدائی خلق بود و اگر هم نگویم تنها حرکت و موضع گیری سیاسی درست جنبش منسجم فداییان دردوران پسا انقلاب بود، قطعاً اما موفق‌ترین آنها به شمار می‌آید.
ابوالفضل محققی
مبارزه مسلحانه درست یا علط نمی توانست بری از این خشونت باشد. زمانی که بیشترین وقت تو در خانه تیمی صرف دوختن جلد تپانچه، ساختن کپسول سیانور و بمب دستی و نارنجک شود، همراه با استرس و خستگی نگهبانی شب که باید تمامی حواست به کوچکترین صدای خارج از خانه می بود، چگونه می توانستی روحی آرام و خالی از خشونت داشته باشی؟
بهروز خلیق - تورج ابوذرخانی
اما سازمان کار مهمتر و با ارزش تری انجام داد که جا دارد به آن پرداخته شود. سازمان در سال ۵۶ تصميم گرفت گزارش هائی از مناطق خارج از محدوده و مقاومت حاشيه نشين ها تهيه نمايد. حاصل آن جزوه ای بود با عنوان "گزارشاتی از: مبارزات دليرانه مردم خارج از محدوده" که مجموعۀ پرسش ها و پاسخ ها و گزارش هائی را شامل می شد که کادرهای علنی و مخفی سازمان در تماس مستقیم با مردم زحمتکش که خانه هایشان توسط ماموران حکومت وقت در مناطق مختلف تهران ـ شهر ری و شهرستان های کرج، زنجان و قزوین خراب گردیده بود، تهیه کرده  بودند.
ابوالفضل محققی
با وجود کنجکاوی در مورد این دو پیت آن روز هیچ سوالی نکردم . چون نخستین درس این بود "در مورد هیچ چیز ،هیچ کس کنجکاوی نکن و سوالی نپزس ! هر میزان کم بدانی بهتر!" بعد ها گفته شد گویا در سرقت از بانکی هیچ پولی در صندوق بانک نبوده، نهایت همین پیت سکه های پنج ریالی وده ریالی را همراه اسکناس های نیم سوخته برمی دارند وازبانک خارج می شوند بر ترک موتور نهاده به خانه می آورند. این پیت نیمه پر سهم ما می گردد.
ناهید قاجار (مهرنوش)
گوهر خانم، با تنها فرزندش محمدرضای ۱۰ - ۹ ساله، زندگی می‫کرد. تفاوت سنی میان مادر و فرزند به چشم می‫خورد. پسر پرتحرک و خوش سرو زبان و شلوغی بود. گوهر خانم از پا درد و ورم دست‫ها و انگشتانش می‫نالید و در کارهای روزمره، از خرید نان و مواد غذائی شکوه می‫کرد و من دلسوزانه در خرید و آشپزی به او کمک می‫کردم. او یک چرخ خیاطی سینگر داشت که از آن درآمد ناچیزی به دست می‫آورد. به تدریج میان ما رابطه‫ی دوستانه برقرار شد. از زندگی ما در شهرستان و از خانواده می‫پرسید و من هم "داستان‫هائی!" برایش بازگو می‫کردم.
اسد عبدالهی
از آن سال‌ها بسیار گذشته است؛ همسرش هنوز هم در داغ ِ«داد» باقی ست؛ «داد»ی که ستانده نشد و مادر، دختر سه ماهه را بدون پدر، با همه ی سختی‌ها به سرانجام رساند ... دختری که یادگار آزادگی بود و «آزاده» ...
اسماعیل صفرزاده
ناگهان گفت: من مدرک دارم و رفت روزنامه های کار را که من موقع فرار زیر ماشین پرت کرده بودم، آورد. وقتی سعید شعار زیر روزنامه را که در مورد «پیش به سوی اتحاد» سازمان را دید بلافاصله گفت: حزب توده! حدود دویست نفر دور ما حلقه زده بودند و هر لحظه به تعداد آن‌ها افزوده می‌شد؛ چاره ای نداشتم، همان خط ناموسی را دنبال کردم، ولی سعی کردم از وسط جمعیت خارج شوم و به حاشیه ان بروم. در حینی که به ان جوان پرخاش میکردم ناگهان اقدام به فرار کردم این دفعه برخلاف مسیری که خانمم رفته بود دویدم.
مهدی پرویز
من بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم، و به دستگیری فکر کنم، نزد رفقایم که منتظرخبر دستگیری من بودند، باز گشتم و عین ماوقع را بدون کم و کاست تعریف کردم. قرار شد من به زندگی نیمه مخفی رو آورم و چنین شد و پس از چندی حکم اخراج من از دانشگاه نیز صادر شد و یکی از رفقا آنرا به من اطلاع داد.
سهند. آ
از سوی دیگر، آنها که خواستار مبارزه بودند اما با کار چریکی "جدا از توده" مخالفت میورزیدند، چه کردند و به کجا رفتند؟ آیا آنها توانستند با استفاده از شیوه های مبارزاتی خودشان با "توده" رابطه برقرار کنند؟ در آستانه انقلاب و سالهای نخست پس از پیروزی آن، به خجستگی ناتوانی و سپس نا پدید شدن سایه سیاه ساواک، تشکلهای کارگران و زحمتکشان توانستند به فضای آزاد پا بگذارند. آیا براستی این دیده نشد که هر آنجا که کار توده ای یا صنفی نسبتا قابل توجهی در میان زحمتکشان انجام شده بود، بیش از هر چیز اثر انگشت فداییان و هواداران آنها بر آن دیده میشد؟
علی پورنقوی
ابوالقاسم، و کمی بعد ابول، تنها دانش آموز ساکن روستا نبود، که به دبیرستان می آمد. اما شاید تنها شاگرد روستائی بود که خیلی زود در میان دانش آموزان شاخص شد: خنده رو، شاداب و سرخوش بود و یکی از دانش آموزان ممتاز کلاس، و تقریباً برخلاف همۀ دیگر دانش آموزان روستائی اولاً گوشه نمی گرفت و با همه به راحتی دوستی می کرد و ثانیاً جسارت اعتراض داشت.
پرویز نویدی
فکر کردم دو باره خواب می‌بینم؛ بعد از لحظاتی مکث، چشمانم پر از اشک شد و از خوشحالی راه رفتن برایم سخت شده بود؛ دلم می خواست مهدی را در بغل بگیرم و بوسه بارانش کنم؛ ولی جلوی خودم را گرفتم. مهدی گفت: "محمد می دانی که عمر چریک شش ماهه است، و اگه شانس بیاریم یک سال زنده ایم" و در ادامه پرسید "با این همه آیا هستی؟" بی درنگ پاسخ دادم: آری هستم، و تکرار کردم هستم؛ می‌ترسیدم پشیمان شود.
فردوس جمشیدی
این است که در محیط تحصیل، کار و زندگی محبوب و مورد اعتماد همه بودند. و در هر جا که زندگی کرده اند جوانان بسیاری از آنجا راه شان را پی گرفتند. میتوان گفت تاریخ ما کمتر بخاطر دارد که اینهمه انسان های تحصیکرده و آگاه دانسته و خودخواسته، جان بر سر پیمان بگذارند. این اسوه های مقاومت و از خودگذشتگی به حق فدائی بودند. آنان فخر تاریخند.
محمد اعظمی
در چنین فضائی فریاد آرمانگرایانه و عدالت جویانه چریکها از جنگلهای شمال نگاه ها و گوش ها را بسمت خود کشاند. اخبار رویداد سیاهکل به سرعت در جامعه طنین انداز شد و سرنوشت آنان، ورد زبان محافل روشنفکری و شماری از مردم عادی شد و به عنوان راهی جدید برای ادامه مبارزه ی سازمان یافته مطرح گشت و فضای جوانان و دانشگاهیان را تحت تاثیر خود گرفت.
علی کشتگر
بر این باورم که بیژن جزنی با توجه به درک همه جانبه و توان تئوریک تحلیلی اش اگر زنده می ماند، با شناختی که از روحانیت و درکی که از مبارزه سیاسی داشت نه فقط اسیر مبارزات ضد امپریالیستی ارتجاع مذهبی تازه به قدرت رسیده نمی شد، و نه فقط جریانی که در اثر فداکاری ها و قهرمانیهای همرزمانش پتانسیل تبدیل شدن به یک نیروی تاریخساز چپ پیدا کرده بود را تسلیم حزب توده نمی کرد، بلکه با دیدن واقعیت های عریان مناسبات شوروی و حزب توده توهم نسبت به اتحاد شوروی را هم کنار می گذاشت.
یداله بلدی
یادی می کنیم از بخش کوچکی از آموزگاران جان باخته، اولین جان باخته سازمان: ونداد ایمانی، آموزگار دبیرستان های مازندران بود که بطرز وحشیانه ای از سوی فالانژها و حزب اللهی ها با ضربات کلنگ در ۳ مرداد ٥٨ بقتل رسید، رفیق اصغر آراسته اهل قصر شیرین که در کنار دیگر آموزگاران: زنده یادان یحیی رحیمی، قربان حسینی، زنده یاد سلمان نجفیان، پرویز صمیمی، همایون بشیرزاده؛ و نیز: سیروس ماوایی...
پیمان وهاب زاده
چونان یک رخداد، سیاهکل در فضایی گفتمانی‌- تاریخی می‌نشیند که در آن همچنان زنده است. مراسم بزرگداشت سالگرد سیاهکل یا انتشار نوشته‌هایی در مورد آن نشان می‌دهند که سیاهکل در حافظه‌ی جمعی نسلی از کنش‌گران چپ مانده که با شتاب رو به سالخوردگی دارند. «حافظه» منفعل است و ملکه‌ی ذهن. «خاطره» اما فعال است و استوار بر قصدِ به یاد آوردن. سیاهکل در حافظه‌ی جمعی ایرانیان نیست (بدان‌گونه که، فرضاً انقلاب ۱۳۵۷ و جنگ با عراق هستند).
مهین مادر بهار
چاره ای نداشتم. خاکها را به سرعت پس زدم و نشریات را در دو کیسه پلاستیکی چیدم و گذاشتم کنار کتابها. مانده بود کاغذهای گزارش نویسی اش. اینها دیگر خیلی خطرناک بودند. در را به سمت دریا باز کردم و کبریت و کاغذ ها را برداشتم رفتم طرف ساحل. با عجله چاله ای وسط شنها کندم و کاغذ ها را گذاشتم و کبریت زدم.
همه چیز به خوبی میگذشت ولی ناگهان بادی از سمت دریا شروع به وزیدن کرد و کاغذ های سوخته و نیم سوخته را در هوا پخش کرد.