تاریخ
مهین مادر بهار
چاره ای نداشتم. خاکها را به سرعت پس زدم و نشریات را در دو کیسه پلاستیکی چیدم و گذاشتم کنار کتابها. مانده بود کاغذهای گزارش نویسی اش. اینها دیگر خیلی خطرناک بودند. در را به سمت دریا باز کردم و کبریت و کاغذ ها را برداشتم رفتم طرف ساحل. با عجله چاله ای وسط شنها کندم و کاغذ ها را گذاشتم و کبریت زدم.
همه چیز به خوبی میگذشت ولی ناگهان بادی از سمت دریا شروع به وزیدن کرد و کاغذ های سوخته و نیم سوخته را در هوا پخش کرد.
همه چیز به خوبی میگذشت ولی ناگهان بادی از سمت دریا شروع به وزیدن کرد و کاغذ های سوخته و نیم سوخته را در هوا پخش کرد.
م. پناهی
رزمندگان سیاهکل کشته شدند ولی جریان آرمانگرای چپی را بنیاد نهادند که علیرغم کشته شدن همه رهبران آن در طی هشت سال مبارزه مسلحانه در اواخر سال۵۷ در قامت یک جنبش بزرگ اجتماعی و سیاسی ظاهر شدند و علیرغم سرکوب بی امان نظام جمهوری اسلامی زنده و پویا در گونه های مختلف سازمانی و نظری بخشی از تحولات سیاسی و اجتماعی ایران را با نام خود رقم می زنند.
بهزاد کریمی
اگر نیاز سیاسی لحظه در قبال دیکتاتوری فردی شاه، بهم زدن آرامش مختنق و اراده کردن در برابر آن بود، اما در شرایط به حاکمیت رسیدن جمهوری اسلامی، تنها با چهره نمائی سکولار دموکرات البته در شکل سیاست ورزانه مبتنی بر فهم توازن قوای موجود بیرون زده از دل انقلاب بود که میشد اراده سیاسی لحظه را نمایندگی کرد. ضد آمریکایی بودن چریک فدایی خلق پرورده شده در جامعه سیاسی پسا کودتا همان اندازه قابل فهم بود که افتادنش به دام آمریکا ستیزی حکومت واپسگرا در پسا انقلاب و همآوا شدنش با آن، نشان از فاجعه سیاسی داشت.
داوود نوائیان
ضیاء از پرونده اش و بازجویی مجدد در رابطه با «قیام سیاهکل» می گفت. از جمله گفت، پس از جریان سیاهکل دوباره او را به کمیته مشترک شهربانی و ساواک بردند و بازجویان ساواک، در حالی که او را سخت شکنجه می کردند، با خشم فریاد می زدند و فحاشی میکردند، می گفتند «اگر تو در هنگام بازجویی، اسامی رفقایت (منظور غفور حسن پور، صفایی فراهانی و ..) را می گفتی، امروز ما این خرابکارها را نداشتیم»
ناهید قاجار (مهرنوش)
هفتهی اول نوروز ٥۶ بود، بارندگی شدید شبانهروزی، تاریکی شب، نور ضعیف ژیان دست به دست هم دادند و ناگهان ماشین از جاده منحرف شد و تا سینه در گودالی پر از آب و گل، فرو رفتیم. به زحمت از ماشین بیرون آمدیم، وسط جادهی تاریک به انتظار ماشین عبوری ایستادیم. پس از مدتی دو ماشین بنز پر از سرنشین کوچک و بزرگ و زن و مرد از راه رسیدند. آنها با مهربانی و دلسوزی ماشین را بکسل کردند و ما را که کاملاً خیس بودیم با دو سه پتو در ماشین بنز جای دادند و به سمت نیشابور رفتیم. سخت نگران بودیم که با آن همه وسائل چریکی و کتابها و ... چه بکنیم و چه بگوئیم.
ابوالفضل محققی
آه که چه لحظات شیرین و همراه آن اندوهناکی را پشت سر نهاده ایم؛ لحظاتی که جز عشق، دوستی، شهامت، و پایداری به حقیقتی که باور داشتیم چیز دیگری نبود. سالها مبارزه در کنار هم! در همگامی با هم، حسی عمیق و انسانی را در ما نسبت به یک دیگر بوجود آورده بود. حسی که قابل توصیف نیست! حس لحظات نادری که در زندگی به ندرت اتفاق می افتند! خاطره می شوند؛
مهدی فتاپور
شکلگیری دو جریان فداییان و مجاهدین، موقعیت جدیدی در رابطه فعالان دانشجویی و سازمانهای سیاسی پدید آورد. اگر در نیمه دوم سالهای دهه ۴۰ همه سازمانهای سیاسی از طرف فعالان دانشجویی مردود بودند، در رابطه با این دو سازمان تلقی دیگری حاکم بود. این دو سازمان از درون روشنفکران و دانشجویان ایران برآمده بودند و دانشجویان این دو سازمان را از آن خود میدانستند. در آن دوران اکثریت قریب بهاتفاق فعالان دانشجویی خود را هوادار و وابسته به این دو جریان میدانستند.
اسد عبدالهی
خاطره انگیزتر زمانی بود که بعداز ورزش و نرمش صبحگاهی و آن حرکت آخر «همایون **» را به شور و حال خاصی انجام می دادیم ...؛ در زیردوش آب ِسرد که محدود بود و به نوبت، همیشه قدیمی ترها آخر از همه خودشان را قرار می دادند و در این فاصله باحرارت از تجربیات شان می گفتند به کوتاهی یک قصه.
اژدر بهنام
به سرعت خودم را به شهربانی رساندم. باید پیش از روشن شدن هوا کار را تمام میکردم. نگهبان پایین پلهها آرام آرام جلو شهربانی قدم میزد. صبر کردم که به این طرف رسید و برگشت. حالا بیشتر از یکی دو دقیقه وقت نداشتم. به سرعت چسب را به اعلامیهها زدم و بر روی دیوار چسباندم. آخرین اعلامیه را که چسباندم، ناگهان چریکها از دیوار سربرآوردند و به من نگاه کردند. این بار همگی لبخند به لب داشتند و از چشمانشان رضایت میبارید!!!
مناف عماری
خرابکار یک پایش کفش داشت و از پاشنه بدون کفش خون چکه میکرد و استخوان دستش از آرنج به بالا در اثر اصابت گلوله شکسته و بیرون زده بود. وقتی برانکارد را برداشتم، سرش را کمی بلند کرده و با رنگ پریده اش لبخندی بمن زد و سرش را گذاشت پایین. در مکالماتی که هم مستقیم و هم از بی سیم های مامورین می آمد نام عباس جمشیدی را بارها شیندم.
جمال کاکرودزاده
هدف حکومت (رئیس زندان) بیمارکردن نیروهای مبارز بودکه بعد از آزادی درگیر بیماری شوند و درروند شرکت در مبارزه شان اختلال ایجاد شود! به اینخاطر بچهها، بطورجمعی، دست به اعتصاب غذا زده و در حیاط جمع شدند.
نیروهای گارد جلوی ما صف کشیدند. بعد ازمدتی و با مذاکره، بچهها موفق شدند برنامه غذائی را تغییر دهند.
نیروهای گارد جلوی ما صف کشیدند. بعد ازمدتی و با مذاکره، بچهها موفق شدند برنامه غذائی را تغییر دهند.
بهزاد کریمی
آنچه در زیر می آید برشی است از سالهای ٤٥ تا مهر ٤٧ دانشگاه تبریز که نگارنده آن مدت را در لحظه لحظهاش زیست و با چم و خم مسایلش گره خورد. یک نقاشی زنده است از هر آنچه که طی این بازه زمانی در آنجا گذشت و روایتی با قسمی دخالت دادن جنبههای تحلیلی و بعضاً هم آوردن پاره خاطرات شخصی تا بتوان از سیر روندها و تحولات فکری و مبارزاتی آن زمان تصویری زنده به دست داد. قصد، ارایه روانشناسی آن روزگار است در یکی از مکانهایی که منزلگهی برای جریان چریک فدایی بود.
ا. آملی زاده
در یکی از رفت و آمدها همدیگر را دیدیم و برای هم دست تکان دادیم و دیگر هیچ خبری از او نداشتم و حتی نام اش را نمیدانستم تا، در دوران سربازی در کرمان سال ۱۳۵۵ دریکی از روزها در خیابانی منتهی به فلکه مشتاقیه، او را دیدم.
او هم مرا دید. بی هیچ تردیدی همدیگر را شناختیم؛ همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و از هر دری صحبت کردیم؛ به ويژه خاطره ی آن شبها!
او هم مرا دید. بی هیچ تردیدی همدیگر را شناختیم؛ همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و از هر دری صحبت کردیم؛ به ويژه خاطره ی آن شبها!
حسن گلشاهی
من در همان اتاق، شاهد لطیفترین احساسات پشت آن چهرههای انقلابی شدم و نازک ترین مهربانیها را در آن نگاههای پلنگ وار دیدم. فداکاریها از خرد تا کلان و گذشتن از خود بی دریغ را، که وصفشان نیز برایم دشوار است. از مسعود که وجودش آکنده از مبارزه بود تا عباس با آن شخصیت مستحکمی که با خود داشت. آرش، آژنگ، گلوی بذله گو، موید همیشه شوخ، آریان مهربان، نجابت توکلی، صلابت عرب هریسی، مجید تیزهوش و حاجیان پرجنب و جوش. همه و همه. آن اتاق، عصاره مبارزه انقلابی بود و همزمان، نماد ایثار بیمانند در راه آرمانهای والا.
مهدی ابراهیم زاده
ورودی های سالهای ۵۰، ۵۱، ۵۲، ۵۳، و جذب بخشی از آنها به اتاق کوه، گامی بود در جهت هر چه بیشتر سیاسی شدن، فضای موجود. سالهای ۱۳۵۰ تا ۱۳۵۴ دانشگاه چه به لحاظ اعتصابات دانشجویی که بخشاً از فضای دانشگاه خارج شده و به جامعه کشیده شده بود، چه به لحاظ حجم و ابعاد فعالیت های فوق برنامه دانشجویی، نظير سخنرانی، نمایش فیلم، تأتر، برپایی این نمایشگاه نقاشی و عکس و چه به لحاظ گسترش و تنوع فعالیت اتاق کوه و جانشینی فعالان قدیمی با فعالان جوانتر، میتوان از نقاط اوج جنبش دانشجویی دانست.
بهرنگ ایران سرشت
از خانه به خیابان مى زنم ...، شاخه هاى خشك در باد مى رقصند، چراغ هاى خیابان ساكت از كرونا روشن است. یاد آن شبى مى افتم كه با فانوس در را به روى برق چشمان غلام باز كردم ، آن شب هم شاخه ها در باد تكان مى خوردند و سایه هاى ترسناكى بر دیوار خانه قدیمى مان مى افتاد. آن شبى كه تا صبح من و غلام ، بیژن را بر در و دیوار شهر تكثیر مى كردیم ...
محمد جودکی
درجریان تدارک برگزاری این مراسم، ماجرای نگران کننده ای ذهن ما را درگیر خود کرده بود. تقریباً از اوایل نیمه دوم سال ٥۷ که دیگربرتری نیروهای ایت اله خمینی بر سایر نیروها مشخص شده بود، در میان نیروهای مذهبی جنبش و سایر نیروهای اجتماعی، اختلافات سیاسی و نظری آشکار میشد، و متاسفانه از همان اوایل، منجربه درگیریهایی میان آنها شده بود.
م. بابلی زاده
یکی دو روز بعد آمدند و چند نفرمان را که اسممان را نوشته بودند صدا زدند و به صف از بند بیرون بردند؛ و تک تک اسمها را خواندند و به من که رسید نگاهی به من کرد و با مکث گفت حالا تو بیا اینور؛ بعد رفقا را برد و بعد فهمیدم که همگی شان را برای همیشه از ما گرفتند و مرا در همان وضعیت یک ساعت نگاه داشتند و گفتند برو بند تا بعد!
علی ساکی
نکند حدسم درست است این صدا و این ادا و اطوارها برای من آشنا بود . از کجا؟ یادم آمد! از میدان سعدی خرم آباد که بعدها شد خیابان شهدا. با خودم میگویم حاجی!؟ نکند خودش است؟ حدسم درست بود همه در خرم آباد به اسم حاجی میشناختنش هم حزب اللهی ها و هم رفقای چپ.
هرمز قدکپور
شیوه کار چنین بود که ما جزوات و اطلاعات در دسترس را ریزنویسی کنیم و در بستههایی به قطر یک بند انگشت در نایلونی پیچیده و چسب زده در یکی از کابینهایی که انتخاب کرده بودیم، در لوله نگاهدارنده بگذاریم و از دو طرف، یک نفر موظف به گذاشتن و برداشتن بسته شود.
مرضیه شفیع (شمسی)
از من میپرسید در شش سالی که درون خانه ها ی تیمی زیستم چند رفیق از دست دادم ، وقتی هم رفیقی از دست می رفت بر تو چه می گذشت؟ و با اشک و اندوهت در وداع با یار سازمانی چه می کردی؟ در این مدت چند بار گریستی؟ پاسخ این است: در درون بسیار و در برون اما خوددار!
احمد پورمندی
در آن سالهای دور و در آن جنگل سرد، مادری که سالها مورد تجاوز حرامیان بود، تنها رها شد و مقدرش آن بود که کودک نارسش را به دنیا آورد. کودکی که فرصت کودکی نیافت و در کودکی بار بزرگسالی را بر دوش کشید. کودک البته در گسست از پدری که نداشت و مادری که نبود، قد کشید و رشید شد. بارها بر زمین افتاد و برخاست و از زندگی همین را آموخت که باید و می توان دو باره برخاست.
علی اخلاصی
در سلول کمیته با حسرت تعریف میکرد که دانشآموزانش را بسیار دوست میداشت، به آنها علم میآموخت و آنها مانند جوجههایی که بال درمیآوردند داشتند تمرین پرواز را آغاز میکردند و نگران آن بود که آیا آنها بدون او پرواز را بهخوبی یادمیگرفتند. حالا فکر میکنم که کاش او به آموختن پرواز ادامه میداد و گذارش به قفس آن سلول نمیافتاد.
کیانوش توکلی
اموال فروخته شد و من به خانه امنی منتقل شده و از تابستان ۶۲ شروع به بازسازی شبکه مخفی دیگری کردم و بعد ها با تشکیل گروههای مستقل، مرکزی را برای تکثیر نشريه کار "اکثريت" درست کردم که تیراژ نشریه تا سال ۶۴ به ۲۰ هزار نسخه در هر شماره در سطح ايران رسیده و توزیع می شد.
امیر دهقان
زندان ساری بودم، همافری را از زندان اصفهان به بند ما آوردند. اهل بهشهر بود. از مسئولش در اصفهان می گفت، و این که او را سخت شکنجه کردند؛ با مشخصاتی که داده بود، فهمیدم مجتبی بود.
علی شریفی
گرایشهای انفعالی، با تحقیر این اسطورههای نجابت و شرافت، و با مسخره کردن برخی از الزامات مرحله خاصی از حیات سازمان، سعی دارند میراث پر افتخار «جنبش فدایی » را کمرنگ و بی اثرسازند. در چهل و دومین سالگرد شهادت رفیق قاسم سیادتی، و پنجاهمین سالگرد جنبش فدایی، تجدید خاطره ملاقات با آن عزیز، و بازگویی صحبتها و مشغله های فکری آن فرزند راستین خلق، شاید تذکری باشد به برخی از کسانی که نقش و تأثیر انکار ناپذیر رفیق سیادتی و یاران را در حفظ و تکامل سازمان کمرنگ ارزیابی میکنند.
اژدر بهنام
عصر همان روز در خانه نشسته بودیم که زنگ در به صدا درآمد. مختار مثل همیشه قبل از دیگران از جا پرید و به طرف در حیاط رفت. چند لحظه بعد برگشت و گفت: "اژدر، یکی با تو کار دارد". بلند شدم و رفتم. با کمال تعجب عنایت را دیدم که جلو در ایستاده است. بلافاصله او را به داخل حیاط آوردم و گفتم که شاهد فرارش بودم. اول سراغ دوستش را گرفت و وقتی فهمید که موفق به فرار شده، نفس راحتی کشید.
مزدک اسکندرخواه
لحظه ای سکوت کرد و ادامه داد وگفت: "تو این حاکمیت را نمی شناسی" و از همبند بودن خود با اسدالله لاجوردی جلاد اوین در زندان شاه گفت. لاجوردی به سختی مریض می شود و منصور که می شد از او به عنوان پزشک نام برد مراقبت از وی را به عهده می گیرد. روزی منصور، در حین مراقبتهای پزشکی، از اسدالله می پرسد: "اسد اگر قدرت بدست شما بیافتد با ما چه خواهید کرد؟" لاجوردی می گوید: "همه شما را از دم تیغ میگذرانیم."
بهزاد کریمی
منتظر واکنش من بود. فرصت خواستم و گفتم کسانی هستند که بهتر است از آنها سراغی بگیرم. بعد هم پرسیدم مصلحت میداند پولی جمع و جور کنم؟ راستش در این خیال بودم که رفقا کم بانک نزدهاند و چند ده هزار تومانی که مثلاً می توانم از این و آن بگیرم نباید مسئله سازمان باشد! نگو که این نیز یکی دیگر از پنداشتهای خام من بود!
سهیلا گلشاهی
ماندهام از وقایع بسیاری که از آنها خاطراتی در ذهن دارم کدامشان را بنویسم؟ بدانگونه نیز بنویسم که در زمان خود رخ دادند و نه منطبق بر فکر و سلیقه امروز! به چند تایی اشاره میکنم که در آنها احساس دست داده در آن زمان، همانهایی بودند که امروز هم با من اند.
رزا روزبهان
من که در آنزمان نوجوان بودم در دسته دختران قرار گرفتم و به تقلید از آنان پشت خم کردم تا سهم دوازده دستی را بر پشتم بگذارند، ولی این انسانهای شریف و با تجربه شش دسته بیشتر بر پشتم قرار ندادند. در جواب به اعتراض من هیچ نگفتند و لبخند زدند لبخندی که محبت آمیز بود. با اعتراض راه افتادم با پشت و کمر تا شده زیر بار ساقه های برنج به سمت انبار شروع به حرکت کردم؛ وقتی به انبار رسیدیم با نهایت تعجب دیدم که بیشتر از دو دسته بر پشتم باقی نمانده بود.
اصغر جیلو
یک روز قراری برای رفتن به "میشو داغی"، یکی از کوه های اطراف تبریز گذاشتیم. یک روز بهاری گروهی مرکب از چند جوان پرشور؛ دو نفر از دوستان من که کُرد بودند، قاسم که محمود را نیز همراه خود آورده بود و هر دو لر بودند و سه نفر باقی که اکنون به خاطرم نیستند از کجا بودند. زمین داشت نخستین خمیازه های بهاری خود را میکشید و نفس گرم خود را در یخ های زمستانی می دمید؛ جویبارهای کوچک با برادههائی از یخ و برفک در حال سر باز کردن و شروع رقص بهاری خود بودند.
محسن کاملی
پاسخ شنیدیم که بزودی می فهمید. چند لحظه بعد وارد جاده ای فرعی در سمت چپ جاده اصلی شدیم و پس از حدود سه کیلومتر ماشین متوقف شد و از ما خواستند که پیاده شویم. تنها احساسی که در آن لحظات داشتم، دلهره بود و ناباوری، دیگر از آن کورسوی امید چیزی باقی نمانده بود. وقتی که از ما خواستند که پشت به آنها راه رفته و از آنها فاصله بگیریم و وقتی که صدای گلن گیدن تفنگ ها را پشت سرمان شنیدم، دلهره و ناباوری جایش را به وحشتی وصف ناپدیر داد، شرح آنچه در این لحظات کوتاه از ذهن من گذشت نیاز به کتابی جداگانه دارد.
جهانگیر اسماعیل پور
عمل اجتماعی و اندیشیدن که میراث اش تجربه و آموختن شد، به دگرگونی دنیای من یاری رساند. صاحب فردیتی شدم که در گذشته دین، سنت و از پی آن خام اندیشی از من دریغ ساخته بودند. حدود خویش را شناختم. تلاش کردم از این که حقیقت را به تملک خویش درآورم، دور شوم و تمنای آن را در سر بپرورانم، زیرا مادامی که در راه نقاب برداری رهسپاریم، تمایز بین حقیقت و خطا به قوت خود باقی است.
یداله بلدی
کشته شدن تورج در میان دانشجویان پلی تکنیک و مردم لرستان به ویژه بروجرد بازتاب گسترده ای یافت. تورج اشتری در یک اقدام شجاعانه و پرخطر باتفاق زنده یاد حسن سعادتی، دکتر اعظمی و دیگراعضای گروه اعظمی را به تهران منتقل کردند.